مجله نماوا، سحر عصرآزاد
فیلم سینمایی «مایسترو» درامی زندگینامهای مبتنی بر شخصیت اولین رهبر ارکستر سمفونیک آمریکایی با اوج و فرودهای شخصی و حرفهای است که دچار پراکندهگویی میشود اما در نهایت او را در قاب (عشق به انسان) در ذهن مخاطب ثبت میکند.
بردلی کوپر؛ بازیگر، نویسنده و کارگردان آمریکایی، دومین فیلم سینمایی خود را بعد از «ستارهای متولد میشود» که موفقیتهای بسیاری را به همراه داشت، همچنان بر مدار موسیقی و اوج و فرود زندگی قهرمانی که به واسطه نبوغ موسیقایی ظهور میکند، ساخته است.
«مایسترو» براساس فیلمنامهای مشترک از کوپر و جاش سینگر به زندگی شخصی و حرفهای لئونارد برنستاین (بردلی کوپر)؛ آهنگساز مولف، موسیقیدان و رهبر یهودی ارکستر آمریکایی از مقطع آشنایی با همسر بازیگرش؛ فلیسیا مونته آلگره (کری مولیگان) و زندگی مشترک و حرفهای پرتلاطم او میپردازد.
به تَبَع فیلمهای زندگینامهای که همواره در آنها نحوه ورود به درام و چفت و بست داستانی برای قرار دادن نقطه پایان؛ از موارد چالش برانگیز است، نویسنده و کارگردان این بیوگرافی تمرکز خود را بر مقطع تعیینکننده زندگی حرفهای و شخصی برنستاین قرار دادهاند.
وقتی در ۲۵ سالگی به دلیل غیبت رهبر اصلی ارکستر به عنوان جوانترین رهبر ارکستر روی صحنه میرود و از آن پس استیج تبدیل به مهمترین مکان زندگیاش برای بروز جنون خلاقیت و دریافت تشویق تماشاگران میشود.
در همین مقطع است که به واسطه عشق دختری جوان، پارتنر خود را ترک میکند تا به یک زندگی خانوادگی متعارف و تثبیت تصویر یک خانواده آمریکایی خوشبخت روی بیاورد. غافل از آنکه روح سرکش و طغیانگر چنین هنرمندی قواعد و خطکشیهای متعارف را (هرچند خودخواسته) تاب نمیآورد.
فیلم با جملهای از برنستاین (یک اثر هنری به پرسشها پاسخ نمیدهد، بلکه آنها را طرح میکند) و تصاویر رنگی از پیانونوازی او در سالخوردگی آغاز میشود. دوربینهای ضبط مصاحبه تصویری و مصاحبهکننده مقابل او هستند ولی ما همراه با دوربینِ فیلمبرداری پشت سر او قرار داریم و خاطرهای از حضور روح همسرش در خانه و باغ را میشنویم.
این همان زاویهای است که فیلمساز انتخاب کرده تا یک گام عقبتر از سوژه، آنچه را از دسترس دوربینهای رسمی به دور است از زندگی شخصی و حرفهای این هنرمند نابغه به تصویر بکشد. آنچه در ذهن و روح او با موسیقی و عشق به انسان عجین شده است.
از این پس مقطع دلدادگی و شور و شکوفایی موسیقایی برنستاین با تصاویر سیاه و سفید به نمایش درمیآید که به واسطه تمهیدات فیلمنامهای اطلاعات کاربردی از گذشته و کودکی او در رد و بدل شدن دیالوگ با فیلیسیای جوان گنجانده شده است.
در واقع عشق زن محملی است برای بروز بیرونی برنستاین که در مرور مشترکات خود با فیلیسیا در حال بازنمایی خود درونیاش است؛ مردی که از تنهایی میترسد، کابوس قتل پدر را در سر میپروراند و عشق به انسانها و حضور در کنار آنها را منبع خلاقیت خود میداند… هنرمندی که به قول خودش دنیا از او میخواهد فقط یک چیز باشد، اما در درونش غوغایی از تناقضها برپاست!
در این مقطع با توجه به دوران پویای زندگی حرفهای و شخصی او، فیلم نیز ریتم تندتری پیدا میکند اما نمیتواند در این سرعت به کاراکترهای پیرامونی، ارتباط آنها با برنستاین و جرقه آغاز گرههای درونی رابطه این زوج به ظاهر خوشبخت، عمق و معنا ببخشد و آنها را دراماتیزه کند بلکه از آنها پرش میکند تا فقط ثبت شده باشند.
فروپاشی تصویر این خانواده خوشبخت با پرشی چندساله به جلو با تکیه بر رنگی شدن تصاویر متمایز میشود. مقطعی که روابط خانوادگی و شخصی برنستاین از کنترل خارج شده و بروز خلاقیت در برخورد با حصار روابط انسانی به گونهای با معضل مواجه میشود.
در چنین شرایطی طراحی سکانس مواجهه برنستاین و فیلیسیا که بازتاب فشارها و رنجهای پنهانی است که زن در بستر زندگی مشترک با یک نابغه موسیقی تحمل کرده، قرار است بخشهای مغفول و دیده نشده این رابطه را در گذر زمان افشا کند که معطوف بر رفتار نمایشی مرد در عشق به اطرافیان؛ به زعم زن است.
اما همچنان این تضاد و تناقضها متمرکز بر حرف و کلام و دیالوگ است و تصویر آن محدود به توجه گاه و بیگاه برنستاین به مردان جوان اطرافش در میهمانیها و … است. صحنههایی که نمیتواند مصداق حجم کشمکشهای درونی این مرد و تنشهای وارد شده به زنی باشد که بعد از شنیدن خبر ساخت یک قطعه موسیقی به درون استخر شیرجه میرود!
مقطع تراژیک پایانی با تمرکز بر رنج فیلیسیا؛ به مدد بازی تأثیرگذار مولیگان و حضور تمام وقت برنستاین بر بالین او (پس از مقطع ترک) میتواند ترجمان تصویری و مصداقی از عشق برنستاین به ذات انسان باشد؛ جایی که حاضر نمیشود همسرش را برای اجرا ترک کند (من ۱۵ سال با ارکستر در رابطه بودم اما الان نه…)
برنستاین در یکی از صحنههای پایانی در حال آموزش رهبر ارکستر جدید که جوانی سیاهپوست است، این توصیه طلایی را نثارش میکند (اگر چیزی در تو آواز نخواند، نمیتوانی آهنگ بسازی) جملهای کلیدی که خوانشی دیگر از آن را میتوان در فیلم «تار» دنبال کرد.
در این فیلم؛ لیدیا تار نوار مصاحبههای قدیمی مربیاش؛ لئونارد برنستاین را تماشا میکند با این تحلیل؛ موسیقی حسی را در شما ایجاد میکند که درکی از آن نداشتید و تا قبل از آن نمیدانستید قادر به بروز و داشتن آن هستید. (بازنمایی که کارکردش چه بسا با کلیت فیلم «مایسترو» برابری کند!)
فیلم به رسم ساختار روایی مألوف در پایان به سکانس مصاحبه آغازین برنستاین در سالخوردگی بازمیگردد و کلیت این چرخه را در قالب یک روایت خودنگارانه از پشت پرده زندگی شخصی و حرفهای او ثبت می کند اما با پراکندهگویی و لغزش بسیار.
تماشای آنلاین فیلم «مایسترو» در نماوا