مجله نماوا، ساسان گلفر
بسیاری از فیلمها را برای جسارتشان میستاییم، برای نوآوریها و سنتشکنیها و تن زدن از قواعد مرسوم؛ اما بعضی از فیلمها هم هستند که باید برای درست رعایت کردن قواعد و قوانین پذیرفته شده و رسیدن به نتایج درخشان در چارچوب همان سنتها و عادتها ستایش کرد. در واقع، اگر فیلمهای گروه دوم نباشند، آن گروه دیگر فیلمهای سنتشکن هم بیمعنا و بیارزش میشوند و دنیای هنر و زیباییشناسی هم بر اساس این دیالکتیک زیباست که برقرار میماند. فیلم شاه ریچارد (King Richard) به کارگردانی رینالدو مارکوس گرین در گروه دوم قرار میگیرد، همانهایی که قاعدهبازی را رعایت میکنند و موفق میشوند تماشاگران مشکلپسند را هم راضی از سالن سینما بیرون بفرستند.
«شاه ریچارد» لقب ریچارد ویلیامز (ویل اسمیت) پدر وینِس (در ایران ونوس تلفظ میشود) و سرینا ویلیامز -که احتمالاً همهی تماشاگران میدانند در آینده به قهرمانان تنیس جهان تبدیل میشوند- است، لقبی که دوستان ریچارد در محلهی فقیر و سیاهپوستنشینی در کمپتن، کالیفرنیا به او دادهاند. ریچارد برای این دو دختر که از ازدواجش با اوراسین «برندی» (اونجانو الیس) دارد (از ازدواج قبلی هم سه پسر و دو دختر داشته که در فیلم نمیبینیم و برای همسرش هم از ازدواج پیشین سه دختر به جا مانده که با آنها زندگی میکنند) نقشههای بزرگی کشیده و چون خودش و همسرش هر دو تنیسور بودهاند، از کودکی آنها را تمرین داده است؛ اما دنبال مربی حرفهای میگردد و در همان حال میخواهد هر پنج دختر خانواده را از معضلات متعدد خیابانهای محلهی فقیرنشین مصون نگهدارد…
بعید است تماشاگری که میخواهد پای فیلم «شاه ریچارد» بنشیند، نداند که سرنوشت دو دختر قهرمان فیلم چه خواهد بود و فیلمساز هم این نکته را به خوبی میداند. بنابراین برای ایجاد جذابیت روی دو نکته سرمایهگذاری میکند؛ نخست تماشاگر را کنجکاو میکند تا دریابد این اتفاق معجزهآسا که شاید به داستان سیندرلا شباهت داشته باشد – دو دختربچهی فقیر هر دو با هم به بالاترین مدارج ورزشی و اجتماعی برسند- «چگونه» ممکن شده است؛ دوم، شخصیتی را که این معجزه را ممکن کرده، چنان جذاب، ملموس و خودمانی درمیآورد که تماشاگر حتی بیش از سرنوشت دو دختر ریچارد، به خود او علاقهمند شود و از او چشم بر ندارد. ویل اسمیت بازیگر هم در کمک به تماشاگر و کارگردان برای خلق این شخصیت جذاب سنگ تمام میگذارد و تقریباً در تمام صحنهها در کانون توجه میماند. فرم خاصی که به چشمهایش داده و نحوهی راه رفتن و لحن گفتارش باعث شده چنان در قالب شخصیتی واقعی فرو برود که دشوار بتوان پذیرفت این همان مردی نیست که در نماهای آرشیوی تیتراژ پایانی میبینیم به هیچوجه ظرافت و زیبایی ظاهری اسمیت را ندارد.
ویل اسمیت در طول صحنههای پرشماری که در اختیار دارد، لایه به لایهی شخصیت پدر خستگیناپذیر و پایبند اصول را واکاوی میکند، از کمبودهای روانی او پرده برمیدارد و به هستهی شکنندهی درون شخصیت دست مییابد و در دو صحنه، یکی با همسرش و دیگری زمانی که دخترش توپهای تنیس را به سمت او «شلیک میکند» به اوجی حسی میرسد که در کارنامهی او کمسابقه است. با اینحال، همین بازیگر هم گاهی در مقابل دو بازی شاهکار دیگر فیلم کم میآورد. اونجانو الیس در نقش همسر ریچارد یکی از باورپذیرترین و ملموسترین شخصیتهای زن خانهدار عادی و در عین حال قوی را درآورده که نزدیکترین مورد به آن بازی پنج سال پیش ویولا دیویس در فیلم حصارها (دنزل واشنگتن، ۲۰۱۶) است. او تقریباً در هر صحنه که در کنار ویل اسمیت بازی میکند، با ظریفترین میمیک چهره، کانون توجه تماشاگر را به خود اختصاص میدهد و به اصطلاح مرسوم در هالیوود، «صحنه را میدزدد». یان برنتال نیز سرزندگی و نشاط و جذابیت خاصی به نقش ریک مسی، مربی سفیدپوست موقشنگ سیبیلو بخشیده که گاهی میخواهد از پرده بیرون بزند و در صحنههای دونفره ویل اسمیت را تحتالشعاع قرار میدهد. بازیگران دیگر هم در حد نقش خودشان باورپذیر و درخشان ظاهر شدهاند؛ مخصوصاً سانیا سیدنی در نقش وینِس ویلیامز و دمی سینگلتن در نقش سرینا بازی بینقصی دارند اما طبیعی است که از تجربهی بازیگران بزرگسالتر فیلم برای جلوهی بیشتر بخشیدن به نقش خودشان بیبهرهاند.
واضح است که فیلمنامهی زَک بِیلین بوده که به این بازیگران نیز همچون کارگردان امکان درخشش داده است. ساختار چهار پردهای فیلمنامه همچون شخصیتهای اصلی داستان، قاعدهی بازی را به خوبی رعایت میکند تا از تورنمنت دشوار ۱۴۴ دقیقهای «شاه ریچارد» سربلند بیرون بیاید و البته کارگردان هم قاعدهی بازی را رعایت کرده و با یاری تدوینگر توانایی مانند پاملا مارتین (تدوینگر «خورشید خانم کوچولو»، «مبارز» و «هیچکاک») زمانبندی دقیق فیلمنامه را با دقتی مهندسی در فیلم رعایت کرده است که با تماشای نسخهی کامل فیلم و زمانسنجی میتوان به آن پی برد. فیلم «شاه ریچارد» در چهار پردهی ۳۵ دقیقهای تعریف شده است. طبق اصول و قواعد پذیرفته فیلمنامهنویسی سنتی هالیوود و آنچه عدهای «قانون ده دقیقه» نامیدهاند، با گذشت ده دقیقه از پردهی اول معرفی شخصیتها و فضا و موضوع، یک کنش و به اصطلاح اکشن در داستان گنجانده و باز این کار را در ده تا پانزده دقیقه بعدی تکرار کرده و ده دقیقه بعد از آن به نقطهی عطف اول و ورود به پردهی دوم روایت رسیده است. او این زمانبندی ۱۰، ۱۵، ۱۰ دقیقه را در سه پردهی بعدی نیز با دقت و در عینحال ظرافت خاصی اعمال کرده است. فیلمنامهنویس برای قدرت و جلوهی بیشتر بخشیدن به شخصیت اصلی داستان البته دروغ نگفته، اما چند نکته را دربارهی گذشته و آیندهی او ناگفته گذاشته یا کمرنگ کرده است، از جمله اینکه مربی دیگری استعداد وینِس ویلیامز را چهار سال قبل از شروع داستان و در هفت سالگی کشف کرده بود یا اینکه زن و شوهر موفق داستان حدود ده سال بعد از پایان داستان فیلم از هم طلاق گرفتهاند.
پایبندی به اصول داستانگویی واقعگرا
رینالدو مارکوس گرین در سومین فیلم بلند داستانی که بعد از «هیولاها و مردان» و «جو بل» (غیر از چندین فیلم کوتاه و مستند و سریال تلویزیونی) کارگردانی کرده، کاملاً به اصول داستانگویی واقعگرا پایبند مانده و مهمترین وظیفهای که بعد از گرفتن بازیهای درخشان از بازیگران در دستورکار خود قرار داده، بازنمایی و بازسازی دقیق محیط و فضا و حسوحال دهه ۱۹۹۰ در قاب بسیار عریض ۲:۳۹ به ۱ بوده که فضایی گرم و دلنشین و زیبا در عین واقعنمایی حداکثری پدید آورده است. او گاه و بیگاه از درآوردن صحنههای شاخص دراماتیک و دادن جلوه و آبوتاب لازم، مخصوصاً به لحظههای ورزشی و حرکات شاخصی مانند بالا انداختن توپ برای سرویس زدن که با حرکات خاص دوربین یا رفتن به زاویهای غیرمعمول یا تغییر سرعت یا نورپردازی خاص همراه شده، غافل نمانده است و حتی در یکی از این موارد، گذر سه سال را در یک نمای چند ثانیهای کاملاً واقعی و باورپذیر درآورده است.
تحرک اجتماعی، فرصتهای اجتماعی یک «ارادهی معطوف به پیشرفت» که چنانچه سرسخت و جنگجو و در عین حال انعطافپذیر باشد، با وجود همهی تبعیضها در جامعهی دموکراتیک به چنگ خواهد آورد و پیروزی مدنیت، همکاری و انسانیت بر توحش و خشونت درونمایههای اصلی مورد نظر سازندگان «شاه ریچارد» بودهاند. فیلمنامهنویس سفیدپوست و کارگردان سیاهپوست فیلم عامدانه از دوقطبیسازیها و کلیشهی تنشهای نژادی و جنسیتیِ اغلب ساخته و پرداختهی سوءاستفادهگران سیاسی پرهیز کردهاند. در صحنهای از فیلم، ریچارد غمزده چشم به تصویر کتک خوردن مرگبار رادنی کینگ سیاهپوست از پلیس سفیدپوست بر صفحهی تلویزیون میدوزد؛ اما خودش از همنژادهایش کتک میخورد و فقط یک معجزه باعث میشود دست او به خون سیاهپوستی دیگر آلوده نشود. بیدلیل نیست که وقتی یک همسایهی بدخواه سیاهپوست، پلیس سفید را به خانهی آنها فرامیخواند، ریچارد از پنج دختر درسخوان خود میخواهد تا کلمهی «تمدن» را هجی کنند. این نیز بیدلیل نیست که ریچارد بچهها را وادار میکند تا پای کارتون سیندرلا بنشینند –که همیشه بهانه ی کلیشهسازان نژادی و جنسیتی بوده- و آن را به دقت ببینند، تحلیل کنند و از آن الگو بگیرند: «پس دوباره فیلم را نگاه میکنیم تا یاد بگیریم که باید پیام فیلم را بفهمیم… نکته اینه که سیندرلا متواضع بود؛ هرچقدر هم که دیگران با او بد بودند، هر چقدر هم که به او بیاحترامی کردند، آروم موند و قلبش را پاک نگهداشت… و حالا که قراره بیرون بریم و مسابقه بدیم، یا باید متواضع باشیم یا اصلاً سراغ این کار نریم.»
تماشای آنلاین فیلم شاه ریچارد در نماوا