مجله نماوا، حمیدرضا گرشاسبی
اتفاقا برههایی که کلاریس استارلینگ میشناسد، از آن نوعی نیستند که سکوت میکنند و سرشان را پایین انداختهاند و به علفهایشان میپردازند. برههای او برههایی جیغ زناند. فریادهای خشن و تیز میکشند و تا صدای کرکنندهشان قلب آدم را سوراخ نکند، دست از کار خود نمیکشند. برههایی که صدایشان از کودکیِ کلاریس آغاز شده و تا جوانی او پیش رفته است. حالا او در جایی است که میتواند کاری کند تا برهها آرام بگیرند و به جایی امن بروند و زندگیِ راحتتری را پیش بگیرند. او نمیخواهد بگذارد که برهها هر بار که به پشت خود نگاه میکنند گرگانی گرسنه را ببینند و همواره در پی فرار باشند. گرچه او چیز دیگری را در هنگامه کودکیاش دیده است؛ چیزی باژگونه از رابطه گرگ و گوسفندی. او به چشم خود و در بیداری دیده که برهها به هنگامِ سلاخی شدن، فرار نمیکنند و در یک ایستایی مطلق صدایی گوشخراش از خود بیرون میدهند. گویی که در مسلخ مسخ شدهاند. نشستن و فریاد زدن به جای فرار کردن و ساکت بودن. کلاریس دیگر نمیخواهد با کابوس بچگیهایش زندگی کند. او هر بار که در کودکی به خواب میرفته، دشتی میدیده سرخ شده از رنگِ خونِ برهها. و آنچه روی تصویر بوده، جیغهای آنان بوده است. کابوس/حسرت دیگر او از دست دادن پدرش در کودکی بوده است. پدر/دوستی که رابطهای صمیمانه با کلاریس داشته و فقدانش برای کلاریس یک دنیای منزوی را به او تقدیم کرده است. پدر نیز همچون کلاریس پلیس بوده است. و شاید بهتر باشد بگوییم کلاریس نیز همچون پدر پلیس شده است. جایی که حالا قرار دارد، یعنی رفتن به کسوت پلیس، برای او دو کار میکند: پا جای پدر میگذارد تا یاد او را همیشه در وجود خودش زنده نگه دارد و دیگری آن که با گرفتن اسلحهای به دست و گذاشتن یک بج بر سینه، میتواند محافظ بره/زنانی باشد که دارند از ترس گرگ/بوفالوبیلها جیغ میکشند.
استارلینگ زنی است جوان که تقریبا دورهای دانشجویی اش در آکادمی اف بی آی را تمام کرده. او استاد/رییسی دارد که به تواناییهای استارلینگ اطمینان دارد، بنابراین همکاری در پروژهای را به او پیشنهاد میکند که امری بسیاری جدی است چرا که امنیت شهروندان را به خطر انداخته است. قاتلی زنجیرهای به جان دختران شهر افتاده و نه فقط آنها را میکشد که پوست تنشان را میکند تا با آنها برای خودش لباس بدوزد و آن قدر باهوش و زیرک است که تا به حال قسر رفته و نیروهای پلیس اسم او را گذاشتهاند بوفالوبیل یا بیل بوفالو. و در آغاز این داستان اتفاق بدتری هم افتاده و آن این که بوفالو دخترِ یکی از سناتورهای آمریکا را دزدیده و عنقریب است که جسد او را پیدا کنند. در چنین شرایطی است که کلاریس استارلینگ باید وارد گفتوگویی سازنده با یک روانی دیگر شود. دکتر هانیبال لکتر که خود روانشناسی زبده بوده و معروف است به آدمخواری.علاوه بر این نقاشی ماهر نیز هست. و حالا دکتر در یک بیمارستان روانی پشت میلههایی سخت و در شرایطی بسیار خفهکننده زندانی است. کلاریس باید از طریق او به بیل بوفالو برسد تا جان دختر سناتور را نجات دهد. این دختر همان برهای است که کلاریس سالها از صدای جیغش در عذاب است. گفتوگوهای لکتر و کلاریس معلوم میکند که هر دو به چنین دیالوگهایی احتیاج دارند .گویا لکتر بیماری دیگر یافته باشد که از خلال صحبتهای کلاریس او را مداوا میکند و خود نیز با بیرونریزیهایش به خلسه مورد نظرش میرود. هانیبال فاش میکند بیل بوفالو به دنبال عمل تغییر جنسیت است و چون با این عمل مخالفت می شود، او دست به چنین کارهایی میزند. در واقع رنج بوفالو از اختلال شخصیتی و گم کردن هویت جنسی ناشی می شود. از این راهنماییها، سرنخ میافتد دست کلاریس و او راه میافتد تا بیل بوفالو را پیدا کند.
فیلم سکوت برهها بر مدار آموزهها و فکتهای روانشناختی قرار دارد و بیشتر از آن که در پی ایجاد معما و کشف آن باشد و بخواهد با استفاده از تعلیق مخاطبش را در پی خود بکشد، با بهره بردن از مبانی روانشناسی، قصهای میسازد که خیلی آرایههایی داستانی ندارد و در عوض، پر از ریزهکاریهای روانشناختی است. تنها نکتهای که در فیلمنامه «سکوت برهها» وجود دارد و آن را به زمره فیلمهای پلیسی میکشاند، پیدا کردن شفیره حشرهای در دهان قربانی است که میتواند یک سرنخ بیرونی/پلیسی باشد و برای کلاریس روندی داستانی میسازد. او با این حشره میتواند معمایش را حل کند. پیشتر از این نیز لکتر درباره نوعی از شبپره حرف زده است. دوستان حشرهشناس کلاریس کشف میکنند که شفیره پیدا شده مال یک شبپره کمیاب است. حالا مسیر پیدا شدن بوفالوبیل برای کلاریس هموارهتر شده چرا که همین سرنخ فیزیکی و سرنخهای روانشناختی لکتر میتوانند کلاف پیچدهای را که بین هانیبال و بوفالوبیل کشیده شده، باز کنند و به سفر کلاریس در جهانی تاریک پایان دهند. سفر کلاریس در فیلم «سکوت برهها» هم در درون شکل میگیرد و هم در بیرون. سفر درونی او فائق آمدن بر ترسها و سرکوبشدنهایش است و سفر بیرونیاش در راه پیدا کردن بوفالو شکل میگیرد. هر دو سفر نیز در راهی تاریک اتفاق میافتند اما او در روز جشن فارغالتحصیلیاش روشنایی را پیدا میکند. «سکوت برهها» را شاید بتوان حضور دوگانههای مختلف نامید که قبلتر به برخی از آنها اشاره کردم.
و از دیگر دوگانهها باید وجود دو روانشناسِ همراه با «سکوت برهها» را برشمرد چرا که در بیرونِ کار یک روانشناس خبره ایستاده است و در درون فیلمنامه نیز با یک روانشناس روبرو هستیم. یعنی که «سکوت برهها» دو روانشناس دارد. اولی توماس هریس است؛ روانشناس/نویسنده رمانی به نام «سکوت برهها» که فیلمنامه را از روی کار او اقتباس کردهاند.او را در دو زمینه فیکشن (داستانی) و نانفیکشن (غیرداستانی) میشناسیم. «خیزش هانیبال»، «اژدهای سرخ»، «شکارچی ذهن» و «سکوت برهها» را در زمینه داستانی نوشته که بسیار معروفاند و از همهشان برای سینما وام گرفتهاند (البته خود هریس در نوشتن فیلمنامهها هم دخالت میکند و او را باید فیلمنامهنویس هم تلقی کنیم) و در زمینه کارهای غیرداستانیاش باید به کتاب بسیار ارزشمندی همچون «وضعیت آخر» و «ماندن در وضعیت آخر» نیز اشاره کرد. و از دومین روانشناس کار که در خودِ فیلمنامه حضور دارد باید از دکتر هانیبال لکتر حرف بزنیم که گویی صدای روانشناس اول است. قطع به یقین توماس هریس خودش را در کالبد هانیبال لکتر ریخته تا داستانش را با واقعیتهای علمی که به آن میپردازد، سرشار کند.