مجله نماوا، ایلیا محمدینیا
سینما پر است از داستانهایی که تکرار میشوند، اما هنوز نه تنها توانسته در کشورهای صاحب سینما که در آن دیدن فیلم جزو سبد هفتگی خرید خانواده است میزان مخاطبش را حفظ کند بلکه در جاهایی توانسته است آمار تعداد مخاطبان را افزایش دهد. بدیهی که مخاطب علاقه چندانی به دیدن داستانهای تکراری ندارد ولو اینکه بازیگران ستاره در آن ایفای نقش کرده باشند (هرچند نمیتوان تاثیر بازیگران ستاره در فیلمی با یک داستان تکراری را ندیده گرفت) اما به هر روی این ترفند همیشه هم نمیتواند موثر عمل کند؛ شاهد ماجرا چه بسیار فیلمهایی که فقدان داستانی جذاب به رغم حضور بازیگران شناخته شده و به اصطلاح سلبریتی نتوانسته باعث نجات فیلم در گیشه شود، فرقی هم نمیکند فیلم در چه جغرافیایی تهیه شده باشد از هالیوود گرفته تا بالیوود در غالب اوقات اینگونه آثار با شکست در گیشه مواجه میشوند. صنعت سینما اما همیشه برای برون رفت از بحرانهای جذب مخاطب راهکارهای خودش را داشته و به نظر میرسد تا همیشه هم خواهد داشت. روزگاری با جلوههای ویژه میدانی زمانی هم با سیستم ستارهسازی و بعدها هم با ویژوال افکتهای جذاب و … توانست مخاطبش را حفظ کند. یکی از ترفندهایی که به نظر میرسد همیشه میتواند راهگشای بحران جذب مخاطب باشد خلق داستانهای نو است. داستانهایی که کمتر مورد استفاده سینماگران قرار گرفته و در عین حال با پرداختی مناسب و انتخاب ساختاری جذاب میتوان نسبت به موفقیت احتمالی آن با توجه به هزینههای گزاف تولید فیلم امیدوار بود.
فیلم سینمایی «سر وقت» (in time) به کارگردانی اندرو نیکول یکی از همین آثار است که بخش زیادی از موفقیتش در جذب مخاطبش را مرهون ایده اولیه داستان فیلم است. ایدهای که از همان شروع نخستین سکانس فیلم مخاطبش را مجاب میکند که چه بر پرده سینما و چه صفحه تلویزیون و چه نمایشگرهای دیگر ادامه فیلم را به نظاره بنشیند.
در روزگاری در آینده، عمر مردم مانند پول خرید و فروش میشود و هرکس تنها بیست و پنج سال زمان زندگی دارد. فیلم «سر وقت» روایتگر داستان ویل سالاس با بازی جاستین تیمبر لیک، جوانی از منطقهی فقیرنشین شهری در زمانی در آینده است که یک شب به شکل اتفاقی جان مرد جوان متمولی (در این فیلم یکی از نشانههای بزرگ ثروت مدت زمانی است که در پشت دست هریک از افراد جامعه ثبت شده است) را از دست دزدان زمان نجات میدهد. مرد که صد سال زمان دارد، به عنوان هدیه، آن را به ویل میبخشد و خودش خودکشی میکند. پلیسهای زمان که به خودکشی مرد متمول مشکوک میشوند و خیلی زود سرنخها آنها را به ویل سالاس میرساند و…
اینکه آدمها با زمانی که در پشت دستهایشان به رنگ سبز همانند ساعتی نقش بسته است مدت زنده ماندشان را مشاهده میکنند، اینکه مخاطب در مییابد آدمها تا سن ۲۵ سالگی فاقد زمان در پشت دستهایشان هستند و از آن به بعد باید برای زنده ماندن زمان بخرند و تن به هرکاری بدهند که تنها زنده بمانند این خود بردهبرداری نوین جامعه سرمایهداری است.
اینکه شکل ثروت از پول و طلا به زمان تغییر کرده است در عین اینکه برای مخاطب فیلم جذاب است میتواند هولناک هم باشد. جذاب است چون هر لحظه امکان تغییر در داستان آدمهای بخش فرودست جامعه وجود دارد و هولناک است چون در نظام بردهداری نوین هیچکس به ظاهر زیر شلاق اربابان ثروت تحقیر نمیشود، اما از طرفی برای زنده ماندن همچون بردهها مجبور به پذیرش هر آنچیزی هستند که نظام سرمایهداری به آنها تحمیل میکند؛ هولناک است چون به نظر امکان تغییر در این شرایط اساسا وجود ندارد.
ویل جزو معدود شهروندانی است که خواستار تغییر شرایط است، اما هم نمیداند چگونه آن را تغییر دهد و هم اینکه ابزار تغییر را ندارد. او همانند دیگران در کارخانه تولید دستگاه نقل و انتقال زمان کار میکند، اما در مقابل افزایش دوبرابری قهوه روزانه کارخانه یا اضافه کاریاش تنها به غرزدنی مختصر بسنده میکند. همین تفاوت کوچک اما با بروز اتفاقی عجیب انگیزه بزرگ او برای تغییر شرایط میشود، که البته نه برای خودش که برای مردم منطقهای که در آن زندگی میکند. از اینجا فیلم هست که روح رابین هود در جسم ویل سالاس حلول میکند تا از اغنیا بدزدد و به نیازمندان برساند. مساله اصلی فیلم اما این است که کار ویل تنها مرهمی برای درد بزرگ مردم منطقه است. آنها با کمک ویل زمان بیشتری برای زیستن به دست میآورند، اما در عین حال چیزی زیادی در آنها تغییر نمیکند. اگر روزگاری ویل سالاس (رابین هود) نبود که با دزدی از صندوق امانات بانکها زمان را بین آنها تقسیم کند تکلیف آنها چه میشد.
مهمترین اتفاق این خواهد بود که آنها سیستم حاکم را تغییر دهند که این ابتدا نیاز به تغییر نگرش خودشان دارد که باور کنند میتوانند برده نباشد، مساله بغرنج عدم باورمندی برای تغییر حاکمیت است.