مجله نماوا، ترجمه: علی افتخاری
بیل نای در ده سال اول دوران کاری خود در بریتانیا روی صحنه نقشآفرینی میکرد و هرگز مقابل دوربین فیلمبرداری نرفت. او تصور میکرد تا آخر عمر یک بازیگر تئاتر خواهد بود. در آن زمان، فقط چند ستاره بریتانیایی در سینما حضور داشتند: آلبرت فینی، مایکل کین، تام کورتنی، پیتر اوتول.
نای میگوید: «من کاملاً راضی بودم. فکر نمیکردم هیچوقت در تلویزیون یا قطعاً در یک فیلم بازی کنم. دوران دیگری بود. توقعاتم زیاد نبود، چون هرگز انتظار نداشتم یک بازیگر شوم و هرگز انتظار نداشتم برای بازی در یک نمایش پولی دریافت کنم.»
دنیای نای زمانی تغییر کرد که مری سِلوِی، مسئول انتخاب بازیگر که چهره معروفی بود و حالا در قید حیات نیست، از او برای شرکت در جلسه دورخوانی فیلمنامه کمدی کریسمس «درواقع عشق» (۲۰۰۳) به کارگردانی ریچارد کرتیس دعوت کرد. نای یکی دو لحظه خندهدار خلق کرد و نقش بیلی مک، ستاره پاپ سالخورده را که آلبوم غیرمنتظره «کریسمس همهجا را فرا میگیرد» را ضبط میکند، به دست آورد.
زندگی نای که آن زمان ۵۴ ساله بود، یکشبه تغییر کرد. او میگوید: «فکر میکنم یکجور اسب تروآ بود. مری فکر کرد، “خوب، من او را به اتاق میآورم تا ببینیم چه پیش میآید.” بههرحال، در کمال تعجب، نقش بیلی مک به من رسید، درحالیکه آنها میتوانستند هر کس دیگری را داشته باشند. بهطور معقول، من در انگلستان بازیگری شناختهشده بودم، اما آدمی نبودم که شما آن نقش را به او بدهید، بهخصوص در کنار بازیگرانی چون هیو گرانت، لیام نیسون، اما تامپسون و بقیه؛ پس گرفتن آن نقش خیلی غافلگیرم کرد. همهچیز را تغییر داد. نوع کار من را تغییر داد و شگفتانگیزترین چیزی که هر بازیگری به شما میگوید: من هرگز مجبور نبودم تست بازیگری بدهم، هیچوقت.»
سال ۲۰۲۲ بار دیگر همهچیز برای نای تغییر کرد. او بعد از دوران کاری موفق در تئاتر («آرکاردیا تام استاپارد» و «نورگیر»)، تلویزیون («دختری در کافه» و «مردی که بر زمین افتاد») و سینما («دزدان دریایی کاراییب: صندوقچه مرد مرده»، «دزدان دریایی کاراییب: پایان دنیا»، «بهترین هتل عجیب مریگولد» و «اما») در ۷۳ سالگی نقش اصلی فیلم «زندگی» (Living) را به دست آورد که فیلمنامه آن را کازوئو ایشیگورو، نویسنده ژاپنی/بریتانیایی با اقتباس از فیلم «زیستن» آکیرا کوروساوا نوشت. نای نقش آقای ویلیامز، یک کارمند ارشد شورای شهر لندن را بازی میکند که متوجه میشود به خاطر ابتلا به یک نوع سرطان علاجناپذیر تنها چند ماه دیگر زنده است.
برگردان ایشیگورو از داستان کوروساوا و انتقال آن از ژاپن ۱۹۵۳ به انگلستان ۱۹۵۳ و نگاه تازه آقای ویلیامز به احتمالات اطراف خود در روزهای پایانی عمر، بسیار تکاندهنده و تأثیرگذار است. این نقش توانست اولین نامزدی اسکار بهترین بازیگر مرد را برای نای به همراه بیاورد.
تحسین کار او در «زندگی» از اولین نمایش این فیلم در جشنواره ساندنس شروع شد و بعد از آن نای نامزدی جوایز گلدن گلوب، فیلم مستقل بریتانیا و انتخاب منتقدان را کسب کرد و از سوی انجمن منتقدان فیلم لس آنجلس بهعنوان بهترین بازیگر مرد سال انتخاب شد. «زندگی» در ماه نوامبر در بریتانیا روی پرده سینماها رفت و اکران موفقی داشت و بعد شرکت سونی پیکچرز کلسیکس فیلم را از ۲۳ دسامبر در سینماهای آمریکا روی پرده برد.
و همه این موفقیتها به خاطر شامی بود که چیزی نمانده بود از دست بدهد. نای میگوید: «ایشیگورو میخواست پیام “زیستن” را با نوعی انگلیسی بودن در هم بیامیزد که به درجهای از خویشتنداری در رفتار شخصی یک فرد و نازکطبعی در بیان هر چیز احساسی اشاره دارد. بین آن قالب سبْکپردازیشده مرتبط با رفتار شخصی در انگلستان با رفتار مشابه در ژاپن تشابهاتی ایجاد شده است. آنها یکسان نیستند، اما هر دو دقیق و رسمی هستند؛ بنابراین ایشیگورو میخواست بین این دو پیوند برقرار کند.»
ایشیگورو مدتها این ایده را در ذهن داشت تا این که متقاعد شد خودش فیلمنامه «زیستن» را اقتباس کند، اما پس از اولین ملاقات با نای ترغیب شد ایده خود را پیش ببرد. نای میگوید: «میدانستم قرار است با استیون وولی و الیزابت کارلسن (تهیه کنندگان فیلم) شام بخورم و میدانستم مهمان دیگر کازوئو ایشیگورو و همسرش، لورنا هستند؛ و تنها چیزی که از او میدانستم این بود که یک رماننویس برنده جایزه نوبل است. من از سر کار به خانه برگشته بودم و یک روز طولانی بود. روی مبل دراز کشیدم و با خودم گفتم: “فقط پنج دقیقه وقت دارم.” ساعت نه و نیم شب بود که با زنگ تلفن از خواب بیدار شدم. استیون گفت: “شما نمیآیید؟” آنها در شمال لندن بودند و من در مرکز شهر. یک ساعت طول کشید تا خودم را به آنجا برسانم.»
بعد از آن شام دیروقت، ایشیگورو میدانست که میخواهد نای نقش آقای ویلیامز را بازی کند، یک مرد عمیقاً مالیخولیایی در دهه ۱۹۵۰ که انگار از دهه ۱۹۳۰ که همسرش را در سن کم از دست داد، در زمان منجمد شده است. نای میگوید: «اندوه در وجود آقای ویلیامز نهادینه شده و انگار آن فقدان برای او مثل یک آیین است. ایدهای که مشاوران ابداع کردهاند تا دهان ما را ببندند، چیزی به نام “ادامه حرکت” است که عمدتاً افسانهای است، اما آقای ویلیامز قطعاً به حرکت ادامه نداده است.»
نای پیش از آن که فیلمنامه را بخواند، برای اولین بار «زیستن» را تماشا کرد. او میگوید: «خواندن فیلمنامه هیجانانگیز بود، مثل این که کسی نامههای من را خوانده باشد. من همیشه خوششانس بودهام. در طول سالها به لحاظ افرادی که با آنها کار کردهام، خیلی خوششانس بودهام، اما این پروژه اگر نگویم بهترین کار، حداقل جزو پنج کار برتری است که تابهحال انجام دادهام. درباره زندگی است، درست است؟ داستان مردی است که تشخیص داده میشود بهزودی براثر یک بیماری وخیم میمیرد، اما بیشتر به زندگی کردن مربوط میشود تا مردن. خیلی از کسانی که فیلم را دیدهاند تحت تأثیر قرار گرفتهاند، الهام گرفتهاند، میخواهند بیرون بروند و اتفاقاتی را رقم بزنند، چون فیلم برای الهامبخشیدن به آدمها طراحی شده است.»
تهیه کنندگان «زندگی» برای کارگردانی فیلم سراغ فردی خارج از جامعه فیلم بریتانیا رفتند: الیور هرمانوس، فیلمساز دونژادی اهل آفریقای جنوبی.
نای میگوید: «این اولین فیلمی است که الیور خارج از آفریقای جنوبی ساخت. همه ما “موفی” را دیدیم. استیون آن را در جشنوارهای دیده بود و تحسین کرده بود و این ایده او بود که الیور پروژه را کارگردانی کند.»
هرمانوس در این داستان، دنیایی را دید که به استعارههای ژاپن یا انگلیس محدود نیست. او میگوید: «همه ما به دنبال معنا هستیم. آن را در چیزهای مختلف پیدا میکنیم. بچهدار شدن، تغییر شغل، راهاندازی یک کسب و کار، این که یک نفر موهای خود را طلایی کند و غیره. از خودمان میپرسیم: “در زندگی از چه چیزی مطمئن هستیم؟” پاسخ دادن به این سؤال کار سختی است.»
«زندگی» بهطور منطقی بودجه نسبتاً کمی داشت و در شش هفته فیلمبرداری شد. نای میگوید: «من بیشتر در فیلمهای مستقل بریتانیایی بازی کردهام. فیلمبرداری در شش هفته به معنای یک برنامه کاری بسیار فشرده است، اما مجذوب نقش بودم و از آن لذت میبردم. این واژهای نیست که عموماً درمورد کارم به کار ببرم، اما درمورد نقش آقای ویلیامز فکر میکردم میدانم چه کار میکنم؛ همیشه اینطور نیست.»
هرمانوس فرایند کاری نای را «دلهرهآور» توصیف میکند و میگوید: «او شخصیت را از طریق این فرآیند پیدا میکند. ما زمان زیادی را صرف بازجویی فیلمنامه کردیم تا بفهمیم این مرد کیست. بیل کل فیلمنامه، دیالوگهای خود و دیالوگهای دیگران را حفظ میکند. او یک حرفهای تمامعیار است.»
وقتی آقای ویلیامز از وخامت حال خود مطلع میشود، اولین فکرش این است که کمی پول از حساب بانکیاش بردارد و بهجایی برود تا بخورد، بنوشد و شاد باشد. او در برایتون با مردی کلاهبردار (تام برک) روبرو میشود که به او کمک میکند پولش را خرج کند. نای میگوید: «آقای. ویلیامز از “ساعت خوش” چیزی شنیده است و بعد به برایتون میرود تا ساعت خوشی داشته باشد، اما همانطور که ایشیگورو عالی تعبیر میکند “لذتگرایی شکست خورد”؛ بنابراین برمیگردد.»
هرمانوس میگوید: «آقای ویلیامز از روی غریزه هر چیزی را که نمیتواند کمیت آن را تعیین کند، از قلم میاندازد. آشنایی بیشتر با همکارش، خانم هریس (ایمی لو وود) باعث تغییر میشود. خانم هریس رازی از زندگی میداند که او از آن بیخبر است، عنصری که هیچوقت امتحان نکرده است.»
نای میگوید: «سرزندگی و جنب و جوش خانم هریس، آقای ویلیامز را آلوده میکند و به دلیل شرایط بسیار خاص و جوانی پرشور و نشاط خانم هریس، پیرمرد متقاعد میشود خود را بهگونهای ابراز کند که احتمالاً هرگز در زندگی خود به هیچ انسان دیگری نشان نداده است. پس این نگاه او را تا حدی باز میکند و زمینهساز چیزی مثبت میشود و بعد به ذهنش میرسد با یک کار خاص میتواند به زندگی خود معنا بدهد.»
آقای ویلیامز این بار بهجای این که یک پرونده کاری را روی انبوه پروندههای دیگر بگذارد، راهی برای ساختن چیزی میبیند تا یک میراث ماندگار از خود بهجا بگذارد. نای با اشاره به این که لوکیشن کانتی هال لندن بخش جداییناپذیر فیلم است، میگوید: «او در مؤسسهای بزرگ کار میکند که کم و بیش برای گفتن “نه، نه، نه” طراحی شده است. کانتی هال یک لوکیشن شگفتانگیز است و برای آنچه ما میخواستیم یعنی یک بنای تاریخی نماد امروز و فردا کردن و بوروکراسی، بهترین گزینه است.»
درحالیکه پیشنهادهای کاری همچنان ادامه دارد، نای خود را در اوج خود در دوران شکوفایی میبیند. او میگوید: «قبلاً فکر میکردم هیچ نسخهای از زندگی من نیست که در آن در تئاتر کار نکنم، اما میتوانستم زندگی خودم را بدون تئاتر تصور کنم. من در همه عمرم این کار را انجام دادهام، هرچند همیشه باید نقشی باشد که نتوانم در برابر آن مقاومت کنم، چیزی که نمیخواهم تصور کنم شخص دیگری آن را بازی کند؛ و نمیدانم آن نقش چیست. من دیگر خودم را بیشتر یک بازیگر تئاتر نمیبینم.»
این نشان میدهد وقتی نای با آقای ویلیامز روبرو میشد، از قبل متعهد شده بود از تمام دقیقههای روز بهترین استفاده را ببرد. او میگوید: «دادن نقشی با این قدرت و زیبایی در این مرحله به من، الهامبخش بود، اما مثل خیلیهای دیگر از قبل تلاش میکردم از هر روز بهترین استفاده را ببرم. سخت میتوان این حرف آزاردهنده را از مردم شنید که “طوری زندگی کن انگار امروز آخرین روز عمرت است.” هیچکس نمیتواند این کار را کند. من هم نمیتوانم، اما خیلی وقت است دارم بهتر میشوم. سعی میکنم از زیبایی اطرافم لذت ببرم و سعی میکنم چیزی را که زیبا و مطلوب است پیدا کنم و گوشبهزنگ باشم و راحت قانع نشوم. چون فکر میکنم سالها بیشازحد میل به منفیبافی داشتم؛ هرچند مدتهاست بهشدت در برابر آن مقاومت کردهام.»
و نای از دیگر افراد همنسل خود الهام میگیرد. او میگوید: «چند سال پیش دیوید هاکنی را در یورکشایر دیدم که از یک نردبان تاشو بالا رفته بود و یک وانت داشت. او روی یک بخش خاص از درختان نقاشی میکرد و قصد داشت ۵۰ بوم نقاشی بکشد که وقتی کنار هم قرار میگیرند دقیقاً با دیوار پشتی آکادمی سلطنتی تطبیق داشته باشند. او آن زمان ۷۵ ساله بود. به خودم گفتم، “میخواهم مثل او باشم.” و هر بار که در یوتیوب هستم، کارهای رولینگ استونز (بهترین گروه ریتم اند بلوز دنیا تاکنون) را تماشا میکنم. شما به آقای میک جگر و آقای کیت ریچاردز و آقای رانی وود نگاه میکنید و فکر میکنید، “بله، باید همین کار را کرد.”»
تا جایی که به نای مربوط میشود، او قصد ندارد به کاری که قرار است در سن و سال خود انجام دهد، توجه کند. او میگوید: «خیلی از کارهایی که آنها انجام میدهند و ما را محدود میکند به بازاریابی مربوط میشود. مثل این است که نوجوانان را طوری طراحی میکنند که بتوانند چیزهایی را به آنها بفروشند. خوب، نه، شما مجبور نیستید این کار را کنید. هیچ قانونی برای آن وجود ندارد. من درباره بازنشستگی چیزهایی شنیدهام، اما آن حرفها را دوست ندارم؛ و تلفن همچنان زنگ میزند. از این نظر خیلی خوششانس هستم؛ پس چرا این کار را نکنم؟ “بیا برویم سر کار.” ضمن این که دنیا در حال حاضر به شکل خاصی دیوانه شده است. فرصتهای کاری ممکن است کمی کمک کند تا تعادل برقرار شود. نمیخواهم اغراق کنم، اما چرا نه؟ هر کس باید کاری کند، چون نیروهای تاریکی آن بیرون هستند.»
منبع: ایندیوایر (آن تامپسون)