مجله نماوا، حمیدرضا گرشاسبی

ممکن است وقتی جلد این فیلم را بر قفسه‌ای ببینیم، بر اساس نام فیلم توقع کنیم که با فیلمی پر و پیمان از مصالح داستانی روبرو باشیم چرا که واژه «گذشته» همواره ما را به سمت داستان و رمز و راز می‌برد. گذشته، در واقع همان یکی بود یکی نبود است. این که بیایید تا برای‌تان قصه‌ای پر آب و تاب تعریف کنیم. گذشته‌ی این آدم‌ها هیچ چیز عجیب و غریبی ندارد. ساده است و زودگذر. اتفاقا فیلم بیشتر در حال، می‌گذرد و از تاثیراتی می‌گوید که گذشته بر امروز آدم‌ها گذاشته است؛ گذشته‌ای بسیار ساده که حال را پیچیده کرده. و البته آن گذشته‌ی پیشینی که در فیلم به عنوان یک مفهوم بنیادین در روابط و زندگی آدم‌ها مطرح می‌شود، گذشته‌ای دورتر است که به تاثیرات عمیق‌تری جز یک تاثیرگذاری ساده می‌پردازد و از شمارِ آیین‌های بودایی است و لابد که همه‌ی آنها که در حال حاضر باهم برخورد می‌کنند، در دیروزهای دور، رابطه‌هایی را از سر گذرانده باشند.

فیلم زندگی های گذشته

چه ایده بکری در افتتاحیه فیلم وجود دارد! آدم‌های درون قاب حرف می‌زنند، می‌خندند و خاطره می‌سازند، اما این کارها در بی‌صدایی اتفاق می‌افتند. آنها پیش روی ما نشسته‌اند و فاصله‌ای نزدیک با ما دارند اما ما صدای‌شان را نمی‌شنویم. در عوض صداهایی را می‌شنویم که صاحبان آن صداها در قاب ما وجود ندارند و در واقع ما این صدا را روی تصویر می‌شنویم. صداها از رابطه‌ای مبهم حرف می‌زنند. میزانسن آدم‌های روبرویی ابهام آمیز است و خود به خود ایجاد سوال و داستان می‌کند. پشت میز، دو مرد نشسته‌اند که وسط‌شان زنی جوان قرار گرفته. شماره یک، مردی است جوان و سفید پوست. شماره دو، زنِ جوانِ آسیایی (زرد) است و شماره سه، هم مردی است جوان و آسیایی که حالا زن بیشتر با او حرف می‌زند و مرد سفید پوست از حرف‌های آنها بی‌نصیب است. زن بیشتر مرد آسیایی را تحویل می‌گیرد. صاحبان صدای روی تصویر کنجکاوانه در حال حدس زدن نوع رابطه آنها هستند. نوعِ نشستن و حرف زدن و بروز احساسات‌شان چنین حدس زدنی را اجتناب ناپذیر می‌کند. این صداها گویی که از درون ما بیرون می‌آیند. ما هم می توانیم جای آنها باشیم که با دیدن آن ترکیب زنانه و مردانه و برحسب شکلی که همنشینی شان دارد، دوست داریم که پیش از شنیدن داستان‌شان، حدس بزنیم ماجرای آنها چیست. انگار که سازنده اثر دارد به ما پیشنهاد می‌کند که شما هم می‌توانید داستان خودتان را بسازید؛ داستانی که مثلا پایانی متفاوت از فیلم کنونی دارد. اگر در این فیلم دختر آسیایی در خانه آمریکایی‌اش می‌ماند و با همسر سفیدش ادامه می‌دهد، در داستان برساخته ما، می‌توان دختر را به موطنش برگرداند و به عشق دوران کودکی‌اش وصل کرد. این سکانس افتتاحیه فارغ از خلاقیتی که در آن دیده می‌شود، خاصیت دیگری هم دارد و آن این که می‌گوید نوشتن پایان‌هایی برای داستان‌هایی از نوعِ فیلم «زندگی‌های گذشته» کاری سخت است و می‌تواند ناقص یا بی‌رحمانه باشد. تصمیم‌گیری برای این که کدام با کدام بماند و کدام برود، بسیار دشوار است و سازنده اثر نیز نمی‌داند کار درست کدام است و نمی‌تواند کار درست را انجام دهد. هر شکلی از تصمیم‌گیری برای سرنوشت آدم‌ها با سلیقه و اخلاق سازندگان متفاوت می‌تواند نتیجه‌ای متفاوت را رقم بزند. یاد «کازابلانکا» تازه می‌شود که سازندگانش تا تولید آخرین صحنه نمی‌دانستند الزا با ریک می‌ماند یا با ویکتور می‌رود. می‌توانیم تصور کنیم که سازنده اثر با گذاشتن چنین افتتاحیه‌ای ما را به آن سمت می برد که اگر پایان فیلم را نپسندیدیم، پایان خودساخته خودمان را برای فیلم تصور کنیم.

بازیگران فیلم زندگی های گذشته

«زندگی‌های گذشته» با داستان «ماهی سیاه کوچولو» نیز نسبت فامیلیِ دوری پیدا می‌کند. دختر/ماهی این فیلم شهر زادگاهش را برای موفقیت خود تنگ و فشرده می‌بیند و احساس می‌کند باید تا ته رودخانه برود. باید حرکت داشته باشد و از نقطه الف به ب برسد و از نقطه ب به نقطه ج. اینجا رفتن و یک جا نماندن اصل است. در روایت فیلم نیز شاهد چنین حرکتی هستیم. از نقطه کنونی، زمان صفر شروع می‌کند. آن جا زن با مردان حرف می‌زند. بعد به بیست و چهار سال قبل برمی‌گردد. کمی در آن زمان می‌ماند. بعد جلو می‌رود؛  به دوازده سال بعد. و باز می‌پرد به دوازده سال بعدتر. یعنی بیست و چهار سال بعد از بودن آنها در کره. یعنی همان جایی که آغاز فیلم است. می‌بینیم که ساختار روایی فیلم نیز مبتنی بر حرکت است؛ درست مثل کانسپتی که در ذهن دختر وجود دارد. دختر البته نه تنها می‌خواهد تا انتهای رود پیش برود بلکه بدش نمی‌آمد در قالب یک ماهی کوچک، یک نهنگ را به شکار خودش در آورد. با چنین گرایشی است که او می‌تواند از رابطه رمانتیک کودکانه‌اش بگذرد و خودش را از او دور کند. انگار نه انگار که رومانسی در او شکل گرفته و آن انرژی نباید بگذارد به راحتی رودخانه را ترک کند. اما به نظر می‌رسد دختر از همان دوره کودکی مثل بزرگ‌تر فکر می‌کند. انگار بارها و بارها رومانس را تجربه کرده و مزه‌ی آن را چشیده. وقتی همشاگردی‌اش از او می‌پرسد چرا می‌خواهد برود می‌گوید اگر اینجا بماند نمی‌تواند نوبل بگیرد. او برای توفیق در زمینه ادبیات به بالاترین پله نظر دارد. پله‌ای که روی آن جایزه نوبل است. برای رسیدن به این پله، او باید سریع کودکی‌اش را فراموش کند و آن را در همان برکه رها کند و جا بگذارد؛ برکه‌ای که زیستگاه نخستین اوست، نمی‌تواند او را به نویسنده‌ای مطرح تبدیل کند. اما در عوض پسر دوست دارد به ساده‌ترین شکل زندگی کند. ذره‌ای از جاه‌طلبی دختر در او دیده نمی‌شود. او فقط می‌تواند عاشقِ خوبی باشد. عاشقی که اگر گریه‌های معشوقش را ببیند نگران می‌شود.

صحنه ای از فیلم زندگی های گذشته

پسر/مرد زمان و مکان را رها کرده است. از آن همه دور، عاشق مانده و از آن همه دیر، بر عشقش باقی مانده است. گرچه چنین باقی ماندنی بر عشق، برای پسر ختم به حسرت و غم است، برای دختر بیشتر اندیشیدن به گذشته را در پی دارد و به نظر می رسد این اندیشیدن نیز خیلی دوام نمی‌آورد. می‌توانیم تصور کنیم که او با دیدن عشق کودکی‌اش چند ساعتی یا یک روزی را هم به این فکر می‌کند که اگر مهاجرت نمی‌کرد زندگی‌اش با عشق دوره کودکی چه طور می‌شد. او نیز می‌تواند حسرتی از شادی گذشته را داشته باشد؛ آن شکلی از شادی و نشاط که در یک بعد از ظهر و در یک پارک محلی برای او و دوستش اتفاق افتاده است. در حالی که اکنون از آن زندگی با نشاط در زندگی‌اش سراغی نداریم. یا دستکم ما آن را نمی‌بینیم و سازنده آن را به ما نشان نمی‌دهد. اما این حسرت برای دختر گذرا ست. آن شبی که با شوهرش درباره دوستش حرف می‌زند، به پیشنهاد شوهر، می‌تواند این حسرت را به فرصتی برای نوشتن یک داستان تبدیل کند. شوهر معتقد است این مثلث طوری است که از آن داستانی جذاب بیرون می‌آید. شوهر این حرف و پیشنهاد را همراه با خنده می‌گوید و حرفش برای او مثل یک شوخی می‌ماند، اما چه کسی است که بداند در درون او واقعا چه می‌گذرد؟ آیا به واقع ایمان دارد که بین دو نفر قرار گرفته و زندگی دو نفر را تحت تاثیر قرار داده؟ و آیا درست است که همسرش این ماجرا را تبدیل به داستان بکند؟ در طرفی دیگر، آیا زن نیز این حرف را یک شوخی صرف تلقی کرده یا دارد در ژرفنایی کامل به واقعیتِ موجود در آن پیشنهاد فکر می‌کند و زندگی‌اش در بیست و چهار سال گذشته را در ذهن مرور می‌کند و برای بیست و چهار سال آینده‌اش برنامه می‌ریزد؟آیا او هم باور دارد که زندگی که بر او گذشته، ارزش‌های داستانی بالایی دارد و می‌توان از نگارش آن به یک جایزه پولیتزر رسید؟ به هر حال که او یک نویسنده حرفه‌ای است. آیا زن آن شب تا صبح، پیرنگ داستانش را ریخته است؟

تماشای آنلاین فیلم «زندگی‌های گذشته» در نماوا