مجله نماوا، ترجمه: علی افتخاری
نهمین فیلم کوئنتین تارانتینو، فیلم روزی روزگاری در هالیوود (Once Upon a Time in Hollywood) که اولین بار در دنیا مه ۲۰۱۹ در جشنواره فیلم کن نمایش داده شد در سه پرده، قلمروی زیادی را پوشش میدهد که همگی در لسآنجلس سال ۱۹۶۹ اتفاق میافتند، درست زمانی که طلسم بیمارگونه چارلز منسون بر روی گروهی از پیروان برده او اثر گذاشته شد.
«روزی روزگاری در هالیوود» داستان یک ستاره تلویزیونیِ در حال محو شدن، ریک دالتون (لئوناردو دیکاپریو) و بدلکار قدیمی او کلیف بوث (برد پیت) است، دو فرد که با تودهای از اضطراب و فیس و افاده با پایان دوران خود روبرو شدهاند، اما فیلم واقعاً متعلق به شخصیتی است که زمان کمتری روی پرده و دیالوگهای کمتری نسبت به هر دو مرد دارد: مارگو رابی نقش شارون تیت، ستاره نوپای سینما را بازی میکند که ۸ اوت ۱۹۶۹ به همراه سه دوست خود توسط گروهی از پیروان منسون به قتل رسید. تیت که تازه با رومن پولانسکی، کارگردان ازدواج کرده بود، در آن زمان هشت ماه و نیم باردار بود.
تارانتینو در اینجا درباره عشق خود به لس آنجلس در دوران کودکی، چالشهای دادن یک زندگی جدید به تیت روی پرده، رمان «روزی روزگاری در هالیوود» و این که چگونه گزارشهای مربوط به بازنشستگی قریبالوقوع او ممکن است تا حد زیادی اغراقآمیز باشد، صحبت میکند.
«روزی روزگاری در هالیوود»، مانند فیلم دیگر شما «جکی براون» (۱۹۹۷) مملو از دلبستگی به شخصیتهایش و لس آنجلس است. ارتباطی بین این دو فیلم میبینید؟
بله. در هر دو فیلم، من لس آنجلس را از روی خاطراتم خلق کردم؛ در این فیلم، لس آنجلس را در زمانی که شش یا هفت ساله بودم. به خاطر سپردن همه آن چیزها ساده بود. من به فولکسواگنِ کارمن گیا پدرم فکر میکنم و به همین دلیل است که کلیف سوار یک کارمن گیا میشود؛ و بیلبوردها و آنچه از رادیو پخش میشد. یادم میآید چه برنامههایی را تماشا میکردم، چه کارتونهایی پخش میشد. «جکی براون» از روی کتاب «رام پانچ» المور لئونارد ساخته شد که داستانش در فلوریدا اتفاق میافتد. من داستان را به ساوت بی آوردم، جایی که در دهه ۸۰ بزرگ شدم و میخواستم آن را منعکس کنم. این واقعیت هم هست که شما با افراد مالیخولیایی بیشتری سر و کار دارید. شخصیتهای هر دو فیلم با فناپذیری خودشان سر و کله میزنند. چیزها طوری که آنها میخواستند پیش نرفت و حالا همهچیز بیشتر از آن که در مقابل آنها باشد پشت سرشان است.
داستان فیلم در ۱۹۶۹ اتفاق میافتد که دورانی عالی در هالیوود بود، اما در عین حال با یک اتفاق واقعاً تلخ شناخته میشود. درمورد استفاده از قتلهای منسون بهعنوان پسزمینه داستان نگران بودید؟
خیلی به آن فکر کردم. میتوانید امتحان کنید و شاید نتوانید کار را درست انجام دهید. شاید بدسلیقگی شود، زشت و فرصتطلبانه به نظر میرسد. من از همه اینها آگاه بودم، اما نه به این معنا که نمیخواستم تلاش کنم. میدانستم اگر قرار است این کار را کنم، باید در نقطهای از داستان حق انجام آن را به دست بیاورم. پس ریسک کردم و وقتی آن را روی کاغذ آوردم، فکر کردم کار را درست انجام دادم. اگر امتحان میکردم و نمیتوانستم کار را درست انجام دهم، فیلم را نمیساختم. راستش را بگویم، احتمالاً میتوانستم این فیلم را چند سال پیش تمام کنم. آن را کنار گذاشتم. از خودم پرسیدم که میخواهم خانواده منسون را تا این حد در ذهنم بگذارم. نزدیک بود کل پروژه را رها کنم، چون نمیدانستم آن را در زندگیام میخواهم یا نه.
منظورتان این است از طریق شارون تیت به داستان راه پیدا کردید؟
به معنای واقعی کلمه همان چیزی است که اتفاق افتاد. فکر میکنم دلیلی که قبلاً عقبنشینی میکردم این بود که شما در شروع کار همهچیز را نمیدانید. نمیدانید چگونه قرار است از کار دربیاید. میدانستم که میخواهم داستان ریک و کلیف را تعریف کنم و میدانستم که میخواهم داستان شارون را تعریف کنم، اما باید تمام تحقیقات را انجام میدادم تا بدانم چگونه قرار است کار را انجام دهم.
مارگو رابی را چطور برای نقش تیت انتخاب کردید؟
من او را در چند کار دیده بودم و فکر کردم واقعاً تنها گزینه است. هر کس دیگری یک انتخاب ثانویه بود. بعد به تعدادی از دوستانم اجازه دادم فیلمنامه را بخوانند و همه آنها گفتند، «پس تو مارگو رابی را انتخاب میکنی، درست است؟» و ناگهان نامهای از او به دستم رسید که «من واقعاً کار شما را دوست دارم و دوست دارم زمانی با شما کار کنم.» من واقعاً فیلمنامه را یک هفته و نیم قبل تمام کرده بودم.
تیت قبل از مرگ تنها در چند فیلم بازی کرده بود. بیشتر آدمها او را فقط بهعنوان یک «قربانی منسون» میشناسند. فیلم شما به او زندگی جدیدی روی پرده میدهد، اما انتقادهایی شد که رابی بهاندازه کافی صحبت نمیکند. یک شخصیت برای این که یک فیلم را به تسخیر خود دربیاور به چند دیالوگ نیاز دارد؟
برای این فیلم میشد داستانی برای شارون در نظر گرفت که در آن شخصیتهای بیشتری اطراف او باشند تا با آنها حرف بزند تا داستان پیش برود؛ همینطور برای ریک و برای کلیف، اما موقعیتی داشتم که فکر کردم ما به داستان نیاز نداریم. آنها خودِ داستان هستند، بیاییم فقط یک روز از زندگی این شخصیتها را داشته باشیم.
پس ایده این است که شما تنها هر سه آنها را درحالیکه روز خود را میگذرانند، دنبال کنید. درمورد شارون، فکر کردم که چیز شگفتانگیزی درمورد این شخص هست که با تراژدی مرگ خود تعریف شده است. فقط این ایده که او با ماشین این طرف و آن طرف میرود و کارهایی را انجام میدهد، کارهایی که هر کس دیگر ممکن است در لس آنجلس انجام دهد. او زندگی خودش را میکند، چیزی که درواقع فرصت ادامه آن را پیدا نکرد.
ثبت ماهیت فردی که به آن شکل غمانگیز ناپدید شد، دشوار بود؟
او در فیلم یک شخص واقعی است، اما در عین حال حضور دارد. او گوشت و خون است، اما در عین حال یک ایده است. خیلی از ویژگیها چیزهایی هستند که من از صحبت با افرادی که او را میشناختند متوجه شدم.
مثل کی؟
من با وارن بیتی حرف زدم. با خواهرش دبرا صحبت کردم. با سه بازیگر زن که در گروه شارون بودند و او را خوب میشناختند حرف زدم. کسانی را دیدم که او و رومن و جی سبرینگ (قربانی دیگر) را میشناختند. همه از او بهعنوان شخصیتی فوقالعاده شیرین یاد میکنند که برای این دنیا تقریباً خیلی خوب بود.
از زمانی که شروع به کار کردید، فیلمسازی و فیلم دیدن خیلی تغییر کرده است. تا حالا شده نگران باشید که تماشاگران جوانتر متوجه تمام ارجاعات شما به فرهنگ پاپ نشوند؟
از یک طرف، خیلی اذیت میشوم که آنها بیشتر از حد خود نمیدانند. از طرف دیگر، آنها سریع هستند – تقریباً خیلی سریع همهچیز را جستجو کنند. هر وقت نوشتههای سینماییام را به جوانی که در هزاره جدید به دنیا آمده میدهم تا بخواند، هیچوقت نمیتواند از آن عبور کند چون میخواهد هر نامی را که من اشاره کردهام در گوگل جستجو کند.
منظورم این است لازم نیست شما همه کسانی را که در اینجا درباره آنها صحبت میکنم بشناسید. در هر کتاب سینمایی که تابهحال خواندهام، انتظار دارم نویسنده بیشتر از من بداند. خودم هم وقتی فیلم میبینم همهاش در حال جستجو هستم، این که «خب، او دقیقاً در چه فیلمهایی بازی کرد و آیا این فیلم قبل از آن یکی بود؟» اما زمان ما، فقط از دائرهالمعارف فیلم ایفرام کتز استفاده میکردیم. راهنمای ایفرام کتز، آیامدیبی ما بود. نکته هیجانانگیز کتاب این بود که هیچوقت بهروز نشده بود و بعد وقتی در اواخر دهه ۹۰ بهروز شد، من هم در آن بودم. به خودم گفتم، «خدای من، حالا من در دائرهالمعارف فیلم ایفرام کتز هستم! مثل این بود که اسمم را روی الواح (حضرت) موسی میدیدم!»
شما رمان «روزی روزگاری در هالیوود» را بر مبنای فیلم نوشتید. این کار را با نوشتن فیلمنامه شروع کردید یا رمان که هم بازتاب فیلم است و هم آشکارا از آن فاصله میگیرد، قبل از آن بود؟
۱۴ سال پیش در جریان تور مطبوعاتی فیلم «ضد مرگ» در لندن، فصل آغازین «روزی روزگاری در هالیوود» را نوشتم که عنوان آن «مردی که میخواست مککوئین باشد» بود. تاریخچهای از دوران کاری ریک دالتون بود. در میان چیزهایی که نوشته بودم آن را بیش از همه دوست داشتم. بعد گفتم، «خب، با کی شوخی میکنم؟ من این را به یک فیلم تبدیل میکنم تا بتوانم فیلمهایی را که ریک دالتون بازی کرد فیلمبرداری کنم! تا بتوانم آن کلیپها را بسازم و آن پوسترها را طراحی کنم و همه آن کارها را انجام دهم.» بعد دو سال تلاش کردم تا بفهمم چطور میتوانم فصل کتاب سینمایی کوچک خود را به فیلم تبدیل کنم.
شما برای فیلمنامه «روزی روزگاری در هالیوود» برنده جایزه گلدن گلوب شدید و فیلم نامزد ۱۰ جایزه اسکار ازجمله بهترین فیلم شد. چه شد که به رمان برگشتید؟
فیلمنامه طرح کلی بود، اما یکی از مواردی بود که برای آن مطالب زیادی داشتم. میخواستم درباره هالیوود دهه ۶۰ بیشتر بدانم. من فقط نوشتم، نوشتم، نوشتم. ضمناً این ایده بود که کتاب، کتاب است و فیلم، فیلم و من میخواهم کتاب مثل یک رمان عمل کند و کارهایی را انجام دهد که یک رمان میتواند انجام دهد.
فیلمهای محبوب شما در اواخر دهه ۶۰، زمانی که داستان «روزی روزگاری در هالیوود» میگذرد، کدامند؟
«سر» با بازی مانکیز (گروه پاپ راک انگلیسی-آمریکایی) که فیلمنامهاش با همکاری جک نیکلسون نوشته شد! و «زیردریایی زرد». من طرفدار بیتلز نیستم. شما یا طرفدار الویس هستید یا طرفدار بیتلز و من طرفدار الویس هستم، اما وقتی در ۱۹۹۹ «زیردریایی زرد» را دیدم آن را دوست داشتم. بعد از دیدن «زیردریایی زرد»، بالاخره یک چیز درمورد بیتلز پیدا شد که من خیلی به آن علاقهمند شدم.
زمانی گفتید ۱۰ فیلم بیشتر نمیسازید و «روزی روزگاری در هالیوود» نهمین فیلم شماست. اصلاً چرا به بازنشستگی فکر میکنید؟
من یک بار گفتم که فقط میخواهم ۱۰ فیلم بسازم، اما حالا همه درمورد آن میپرسند. وقتی هم که به این سؤال جواب میدهم سرزنش میشوم که چرا اینقدر درباره آن حرف میزنم، درحالیکه من این بحث را پیش نمیکشم. پاسخ فوقالعادهای ندارم. گمان میکنم ایده این است که هیچچیز همیشگی نیست. من مدتهاست فیلم میسازم. تمام زندگیام را برای آن گذاشتهام. من ازدواج نکردم، من بچهدار نشدم. بهنوعی اینطور تنظیم کردم که این زمان من برای ساختن فیلم است. خیلی خوششانس هستم که توانستم در سطح بالایی از فرصتها کار کنم، درحالیکه بیشتر فیلمسازان، حداقل در هالیوود، نعمت کار کردن را ندارند و من به خاطر فرصتهایی که داشتم قدردان هستم.
و حالا به پایان آن رسیدهام. میخواهم بتوانم کارهای دیگری انجام دهم و مجبور نباشم مانند سه دهه گذشته روی این خط زندگی کنم. احساس بدی ندارم. دوران کاری اکثر کارگردانان به ۳۰ سال نمیرسد. به من فرصت کار در این سطح داده شد و کار در سطح دیگری برایم جالب نیست. سطح دیگری میتواند این باشد، «خب، حالا سعی نمیکنم هر فیلم را به شاهکار تمام دوران تبدیل کنم. کار کردن با فلانی کیف میدهد، من با او یک فیلم میسازم، یا اوه، این یک کتاب خوب است که میتواند یک فیلم خوب از روی آن ساخت، پس من این کار را میکنم.» این همان چیزی است که درنهایت در سومین پرده دوران کاری خیلی از کارگردانان شروع میشود و من ترجیح میدهم این کار را نکنم. ترجیح میدهم خودم پایان خودم را انتخاب کنم.
منبع: تایم (استفانی زاکارک)، دابلیو مگزین (لین هیرشبرگ)
تماشای فیلم روزی روزگاری در هالیوود در نماوا