مجله نماوا، ترجمه: علی افتخاری
فیلم گانگستری «رفقای خوب» (GoodFellas) به کارگردانی مارتین اسکورسیزی که خیلیها آن را یکی از بهترین فیلمهای تاریخ سینما میدانند، امسال سی و یک ساله میشود. این فیلم اولین بار در دنیا در سپتامبر ۱۹۹۰ در چهل و هفتمین جشنواره فیلم ونیز روی پرده رفت و اسکورسیزی جایزه شیر نقرهای بهترین کارگردان را برد.
«رفقای خوب» با بازی ری لیوتا، رابرت دنیرو، جو پشی، لورین براکو و پل سوروینو، داستان واقعی ظهور و سقوط تبهکاری به نام هنری هیل (با بازی لیوتا)، دوستان و خانوادهاش از ۱۹۵۵ تا ۱۹۸۰ را به تصویر میکشد. زندگی هیل در ۱۹۸۶ مضمون کتاب غیرداستانی «عقلِ کل» نوشته نیکلاس پیلگی خبرنگار جنایی شد و این کتاب مبنای فیلم «رفقای خوب» بود.
هنری هیل زمانی با خانواده جنایتکار لوکِسی در نیویورک همکاری میکرد و در اقدامات مجرمانه چون سرقت از لوفتانزا در فرودگاه بینالمللی جان اف. کندی در دسامبر ۱۹۷۸ نقش داشت. در آن سرقت مبلغ پنج میلیون دلار پول نقد و ۸۷۵ هزار دلار جواهرات به سرقت رفت که در زمان خود یک رکورد بود. هیل بعدها خبرچین پلیس فدرال (افبیآی) شد و چند سال تحت برنامه محافظت از شاهدان بود، اما پس از ارتکاب چند جرم از برنامه خارج شد. او ۱۲ ژوئن ۲۰۱۲ درگذشت.
جو پشی برای بازی در نقش یک گانگستر ایتالیاییتبار در «رفقای خوب» جایزه اسکار بهترین بازیگر مرد مکمل را برد و فیلم در بخشهای بهترین فیلم، کارگردان، فیلمنامه اقتباسی، بازیگر زن مکمل (براکو) و تدوین نیز نامزد اسکار بود. فیلم با بودجهای حدود ۲۵ میلیون دلار ساخته شد و در دنیا ۴۷ میلیون دلار فروخت.
در ۲۰۱۵، به مناسبت بیست و پنج سالگی «رفقای خوب»، یک نسخه جدید آن در اختتامیه جشنواره فیلم ترایبکا به نمایش درآمد. این نسخه با استفاده نگاتیو دوربین اصلی و با نظارت اسکورسیزی تهیه شد. دنیرو که یکی از مؤسسان جشنواره فیلم ترایبکا است، در آن دوره جشنواره به همراه اسکورسیزی و بازیگران «رفقای خوب» پس از نمایش فیلم در بیکن تیهتر روی صحنه رفت و صحبت کرد.
اسکورسیزی با ابرار خوشحالی از انتخاب «رفقای خوب» بهعنوان فیلم اختتامیه جشنواره ترایبکا گفت: «ساخت این فیلم یک ماجرا بود. ما میخواستیم فیلمی بسازیم که به کتاب نیکلاس پیلگی و زندگی هنری هیل و دوستانش وفادار باشد، و برای انجام این کار بعضی قواعد را زیر پا گذاشتیم و تن به خطر دادیم. بنابراین باعث دلگرمی است که میبینیم «رفقای خوب» برای خیلیها اهمیت دارد. این که ببینی یکی از فیلمهایت از نو دیده میشود، فوقالعاده است، اما این که میبینم فیلم من ترایبکا، جشنواره فیلمهای جدید را به پایان میرساند، یک دنیا برایم اهمیت دارد.»
«رفقای خوب» سال گذشته نیز در بخش کلاسیکهای ونیز هفتاد و هفتمین جشنواره فیلم ونیز نمایش داده شد. مجله امپایر در ۲۰۲۰ به مناسبت سیامین سال نمایش این فیلم، متن گفتوگوی مفصل خود با اسکورسیزی را که در ۱۹۹۰ منتشر شد، بازنشر کرد که در ادامه میخوانید:
مارتین اسکورسیزی درحالیکه به صندلی خود تکیه داده است، به یاد میآورد: «فکر کنم ساعت ۳: ۳۰ صبح شنبه، اکتبر ۱۹۶۳ بود. من و جو، که در آن زمان نزدیکترین دوست من بود، در اتومبیل بودیم و به این نتیجه رسیدیم که از رفیقمان که سوار ماشینش بودیم، خوشمان نمیآید. برای همین از او خواستیم ما را در خیابان الیزابت پیاده کند – او در همان خیابان زندگی میکرد. او یک پلیس خارج از ساعت کاری بود، و تمام مدت اسلحه با خود داشت و این مسئله من را اذیت میکرد. خیلی بهتر است آدم با چند عقلِ کل بیرون برود. دوست پلیس ما داشت از کنار یک بلوک رد میشد. اتومبیل دیگری درست در وسط خیابان پارک شده بود، و یک نفر داشت با راننده ماشینِ پارکشده که یک اتومبیل سیاه بزرگ بود، حرف میزد. با آنها حرفش شد، دلش قرص بود که میتواند روی این مسئله که یک پلیس است، مانور بدهد. راننده ماشین گفت، “من حرکت نمیکنم، دارم حرف میزنم.” ناگهان همه چیز به یک وسترن تبدیل شد. و رفیق ما اسلحه خود را کشید و گفت، “من یک پلیس هستم، حرکت کن”. و طرف بسیار آرام پاسخ داد، “واقعاً میخواهی اسلحه بکشی؟” من و جو همچنان در صندلی عقب نشسته بودیم. بههرحال، طرف راهش را کشید و رفت. رفیق پلیس ما که خارج از ساعت کاری بود، ما را به خانه رساند و راه افتاد. ناگهان یک اتومبیل سیاه کنار ماشین او ظاهر شد و آنها چند گلوله به او شلیک کردند. خدا میداند اگر ما از اتومبیل او پیاده نشده بودیم، چه اتفاقی برایمان میافتاد. ما برای تفریح سوار ماشین این ابله شده بودیم، که فکر میکرد چون یک پلیس است اتفاقی برایش نمیافتد. ممکن بود آن شب کشته شویم. این چیزها به شما یاد میدهد که مراقب اطرافتان باشید. وقتی میبینید کسی تا این حد احمق است، فقط باید به خودتان بگویید، “اوه نه، من میروم خانه”…»
حادثهای که اسکورسیزی ۴۸ ساله به یاد آورد بهراحتی میتواند از فیلم بلند داستانی جدید او، فیلم حماسی «رفقای خوب» بیاید، که چهاردهمین فیلم کارنامه اوست. منتقدان سینما برای اولین بار در تمجید از این فیلم اتفاق نظر داشتند و «رفقای خوب» را با «گاو خشمگین»، گزینه دائمی آنها بهعنوان بهترین فیلم دهه ۸۰ مقایسه کردند. درواقع، به نظر میرسد تنها اختلاف نظر این باشد که «رفقای خوب» «بهتر» از «گاو خشمگین» است یا «به همان اندازه خوب» است.
اسكورسيزي که کاملاً مشخص است از جوایز متعدد «رفقای خوب»، بخصوص جایزه بهترین کارگردان در جشنواره ونیز، هیجانزده است، میگوید: «اين سطح از نقدها را میتوانم تحمل کنم.»
مصاحبه با اسکورسیزی برای خودش یک نوع تجربه است. این مرد كوچك و لاغر است، و سرعت متابولیسم بسیار زیادی دارد، سریعتر از یك مسلسل، كلمات و ایدهها را به شما شلیک میکند. گفتوگوی او به همه جا سرک میکشد، از این کارگردان به آن کارگردان (او با بدجنسی ادای جان کاساوتیس را درمیآورد)، از فیلمهای خودش تا فیلمهای دیگران («”چشمچران” فیلمی درباره فیلمسازان است»)، از ریشی که بهتازگی تراشیده است («بعد از ۱۶ سال، بقیه صورتم را کشف کردم!») تا ایتالیا («آنها یک نگرش کاملاً متفاوت دارند. زندگی برایشان مهمتر از قرار ملاقات است»)، و همیشه به فیلمهای خود برمیگردد («هر وقت یکی را شروع میکنی، تازه میفهمی چه چیزهایی را واقعاً بلد نیستی. خیلی افتضاح است»).
و البته، «رفقای خوب»، اقتباس سینمایی او از کتاب «عقل کل» نیکلاس پیلگی، روایتی واقعی از ماجراهای هنری هیل – با بازی ری لیوتا در فیلم – یک خلافکار نیمهسیسیلی، نیمهایرلندی است که از ۱۴ سالگی یک زندگی خارقالعاده مملو از فعالیتهای غیرقانونی را شروع کرد، از باجگیری ساختمانی گرفته تا اخاذی، هواپیماربایی، آتشسوزی، قاچاق مواد مخدر در قلمرو مافیا که در آن زمان ممنوع بود، و درنهایت قتل. هیل که متأهل بود، پس از حدود ۳۰ سال فعالیتهای غیرقانونی، بهاندازهای که یک ایرلندی میتواند، در بین گروههای خلافکار به ردههای بالا رسید. درنهایت وقتی گیر افتاد تحت برنامه محافظت از شاهدان فدرال ایالات متحده قرار گرفت – تبدیل به یک خبرچین شد و بلافاصله رفقای خود – پل سیسرو (با بازی پل سوروینو) و هموطن ایرلندی خود جیمی کانوِی (با بازی بهیادماندنی رابرت دنیرو) – را فروخت.
اسکورسیزی با «رفقای خوب» به بهترین قالب خود برگشته است. او البته فیلمهای زیادی در مورد گانگسترها و بزهکارهای مختلف ساخته است («خیابانهای پایین شهر»، «راننده تاکسی»، «گاو خشمگین» و «رنگ پول»)، اما همیشه میگفت بهعنوان یک آمریکایی- ایتالیایی، هرگز درباره مافیا یا رفقای خوب، فیلم نمیسازد چون آنها ترجیح میدهند شناخته شوند.
او پاسخ میدهد: «میدانم، اما اینجا كمی متفاوت است. چون اینطور نیست. وقتی كتاب را خواندم، و بعد وقتی شروع به نوشتن فیلمنامه با نیکلاس پیلگی كردم، ساختار آن را بهگونهای کردیم كه به نظرم رسید یک فیلم هیجانانگیز برای ساختن است. این که خیلی بد است ساخته نشود، برای من خیلی بد است که آن را نسازم. مثل یک حماسه است، چرا که ۲۵ سال، از ۱۹۵۵ تا ۱۹۸۰ را در برمیگیرد.»
درواقع، اسکورسیزی تا آنجا پیش میرود که فیلم خود را بیشتر شبیه نسخه مدرن کتاب «سیر و سلوک زائر» جان بانیان نویسنده و سخنران انگلیسی میبیند. «کسی که در آغاز کاملاً بیگناه است، اما عمیقتر و عمیقتر در دل جنایت فرو میرود، و بهنوعی هزینه آن را میپردازد – اما این تماشاگر است که باید تصمیم بگیرد.»
هرچند اسکورسیزی تمایل ندارد بهطور علنی فیلمش را با گروههای خلافکار پیوند بدهد، اما واضح است با شیوههای رفقای خوب در زندگی واقعی، غریبه نیست. علاوه بر حادثه ترسناکی که قبلاً یادآوری کرد، او یک مجموعه غنی از خاطرات کودکی دارد که به یاد بیاورد. او درباره روزهای جوانی و بیتجربگی خود در منطقه افسانهای «ایتالیای کوچک» در نیویورک میگوید: «آنچه بیش از همه مرا مجذوب میکرد، جزئیات زندگی روزمره بود. آنچه آنها (رفقای خوب محلی) میخوردند، نحوه لباس پوشیدن آنها، کلوپهای شبانهای که میرفتند، شکل خانههایشان، و این که چگونه زندگی در اطراف آنها سازمان پیدا میکرد، روزبهروز، دقیقهبهدقیقه، همسرانشان، بچههایشان.»
اسکورسیزی بهوضوح یک پیکنیک از دوران کودکی خود را به یاد میآورد. او میگوید: «همه این مردان نزدیك بار بودند. سوسیس و پپرونی میخوردند، و مثل همیشه، بچهها همه جا بودند، میدویدند تا برای پدرشان سوسیس یا چیزهای دیگر ببرند. و سالها بعد فهمیدم كه این یک ملاقات خانوادگی بود. آن آدمها کار میکردند، تجارت میکردند، اما در آن زمان ما نمیدانستیم. همه آنها دقیقاً مثل… عموها بودند.»
اسکورسیزی که متولد منطقه کوئینز در شهر نیویورک است، در جوانی با خانواده خود پیش مادربزرگش در خیابان الیزابت در دل جامعه ایتالیاییِ منهتن نقل مکان کرد. «پدر من در کار خود با مشکلی روبرو شده بود، او مقدار زیادی پول از دست داده بود و وقتی نقل مکان کردیم مجبور شدیم وسایل خود را در انبار بگذاریم. خانه مادربزرگ من سه اتاق داشت، یکی برای پدربزرگ و مادربزرگ، یکی برای مادر و پدر من، و یکی برای برادرم و من. ما شش ماه آنجا زندگی کردیم، بعد در همان خیابان الیزابت جایی برای خودمان گرفتیم. ۲۰ سال بعد که برادرم ازدواج کرد و من در دهه ۶۰ خانه را ترک کردم، پدر و مادرم نقل مکان کردند … به آن طرف خیابان.»
ایتالیای کوچک که توسط خیابان کانال از محله چینیها جدا شده است، یک محله کوچک است، اما به گفته اسکورسیزی، محلهای است با خطمشیهای سیاسی-جغرافیایی بسیار پیچیده خود. او توضیح میدهد: «آنجا سیسیلیهایی زندگی میکردند كه از شهرهای كوچك مهاجرت کرده بودند. پدربزرگ من از پولیتزی جنروسا آمد. همه اهالی پولیتزی به خیابان الیزابت نقل مکان کرده بودند – همه در یک ساختمان. بعد بهمحض این که توانستند اتاقهای بیشتری در همان ساختمان بگیرند، اهالی روستای خود را به آنجا آوردند. افرادی از چیمینا هم که زادگاه مادرِ مادرم است، آنجا بودند. شرایط همانطور بود: آنها در چند ساختمان زندگی میکردند. خیلی کم پیش میآید یک سیسیلی در خیابان مالبری زندگی کند – که برای ناپولیها بود. پس آنها ذهنیت روستایی و ساختار اجتماعی روستا را به خیابان الیزابت وارد کردند.»
به گفته اسکورسیزی، در این ساختار فئودالی، معمولاً هیچ كسی غیر از دُن مشكلی را حل و فصل نمیکرد. او به یاد میآورد: «بهعنوان مثال، یکی از عمههای من با معشوق خود فرار کرد. برای پدربزرگ من، او مرده بود، دیگر وجود نداشت. برای شش یا هفت ماه، ما در خانه سیاه میپوشیدیم. سپس، یک روز، دُنِ بلوک که نماینده زادگاه پدربزرگم بود، برای خوردن قهوه و صحبت پیش ما آمد، چون مادربزرگ من مداخله کرده بود. مادربزرگ از دُن خواسته بود پدربزرگ را متقاعد کند این رفتار نسبت به دخترش را کنار بگذارد. او میخواست دخترش اجازه داشته باشد به خانه برگردد، و دُن این کار را انجام داد. او معمولاً اینطور مسائل را حل و فصل میکرد.»
ازنظر اسکورسیزی، این شیوه زندگی كه بهطور فزایندهای منسوخ شده است، هنوز هم جذابیت خاصی دارد. او توضیح میدهد: «این تابستان، من به سیسیل برگشتم و به دو شهر رفتم. و این شیوه هنوز هم در آنجا رایج است. برای آن شهرها، جواب میدهد. برای سه یا چهار ساختمان در خیابان الیزابت، جواب میدهد. برای کسانی که به اینجا آمدهاند و بهعنوان کارگر کار میکنند و فروشگاههای مواد غذایی راه انداختهاند و در خیابانها چیزهایی میفروشند، بیشتر وقتها این شیوه جواب میدهد، اما وقتی کار بزرگتر میشود، وقتی دُن میخواهد کنترل وست ساید را در اختیار بگیرد، به یک مشکل تبدیل میشود. لزوماً آن را توجیه نمیکنم، اما درک میکنم. درک میکنم که از کجا ناشی میشود، درک میکنم چرا آنها به دولتها و بهخصوص پلیس اعتماد ندارند. فرهنگ متفاوت است، اما وقتی هشت یا نه ساله هستید، این روشِ زندگی شماست. من ۱۸ ساله بودم که به روستا رفتم، از وست ساید رد شدم و به دانشگاه نیویورک رفتم. ما در ایست ساید هر چه میخواستیم داشتیم. از وست ساید متنفر بودیم.»
اسکورسیزی سالها بعد، وقتی با ایزابلا روسلینی ازدواج کرده بود، به ایتالیا بازگشت و برای مدتی آنجا زندگی کرد. او درباره آن زمان میگوید: «سبک زندگی آنها را دوست داشتم. همه چیز را آسان میگیرند، با سرعت مشخصی حرکت میکنند، اما وقتی در رم با ایزابلا زندگی میکردم متوجه شدم که من آمریکایی هستم…»
اسکورسیزی در کودکی آسم داشت. برای دو یا سه روز متوالی به تختخواب خود میخکوب میشد. نقاشی میکشید – اولین استوریبوردهایش که هنوز هم دارد – و با اشتیاق از پنجره به بیرون نگاه میکرد. «بچههایی که با آنها دوست شده بودم در الیزابت زندگی میکردند. و ما دعوا میکردیم – معمولاً به من ضربه میزدند، به بازویم مشت میزدند، همین، و برای این بود که من را امتحان کنند. و من میگفتم، “به من دست نزنید، من آسم دارم”. اگر یک بچه سرسخت بود، میگفت “مهم نیست” و بههرحال فقط من را کتک میزد، اما من میتوانستم در مقابل آنها بایستم و انتقام بگیرم. آنها از این برخورد خوششان میآمد. این نکته را دوست داشتند که من میتوانستم با آنها باشم و به برخی آداب و رسوم مشخص پایبند باشم، و درد را تحمل کنم. آنها را میخنداندم، مهمانیهایشان را برنامهریزی میکردم، حتی موسیقی رقصهای آنها را انتخاب میکردم – همیشه با چاک بری شروع میکردم. یک سیسیلیِ با صداقتِ واقعی (میخندد).»
خوشبختانه اسکورسیزی مادری داشت که عاشق فیلمهای سینمایی بود. او خیلی زود لذت حضور در سینمای محلهشان را کشف کرد، و این با «جدال در آفتاب» کینگ ویدور آغاز شد. اسکورسیزی به یاد میآورد: «پایان فیلم من را وحشتزده کرد. از ترس زیر صندلی رفتم. خورشید در آنجا به جوش آمده بود، جنیفر جونز به گریگوری پک شلیک میکرد – آنها آنقدر همدیگر را دوست داشتند که همدیگر را کشتند – و تمام مدت، او در صحنه میچرخید، علاقه شدید خود را ابزار میکرد و فریاد میزد، “من آشغال هستم! من آشغال هستم!”… این صحنه بهنوعی روند کل زندگی عاشقانه من را مشخص کرد.»
«جدال در آفتاب» از سوی روحانیون محکوم شد و یکی از معدود فیلمهای ممنوعشده توسط کلیسای کاتولیک بود که اسکورسیزی جرئت کرد و آن را دید. او میگوید: «من “معجزه” روسلینی را ندیدم، چون خیلی بچه بودم که بتوانم درک کنم – هشت ساله بودم – و حتی از جنجال آن هم بیخبر بودم. چند سال بعد “ماه آبی بود” اوتو پرمینجر سر و صدا به پا کرد، چون آنها از كلمه “باكره” استفاده کردند و منظور از این کلمه مریم مقدس نبود. “بیبی دال” الیا كازان در سال ۱۹۵۶ محكوم شد. باور میکنید من این فیلم را اولین بار اواسط دهه ۸۰ دیدم؟»
درنهایت، کارگردان تازهکار که تضاد بین ایمان و علاقهاش به فیلمها او را آزار میداد، از کشیش کلیسای خود مشاوره گرفت. «من به کشیش توضیح دادم – درواقع اعتراف کردم – که ناچار شدم “لبخندهای یک شب تابستانی” اینگمار برگمان را ببینم. و وقتی دیدم چیز دشواری در آن پیدا نکردم. و کشیش گفت: “ببین، ما نمیتوانیم به مردم عادی اجازه این نوع کارها را بدهیم، اما اگر کار تو این است…” منظورم این است مگر چند نفر از آدمهای لوئر ایست ساید حاضر بودند “لبخندهای یک شب تابستانی” را ببیند؟»
بهتدریج، پایبندی اسکورسیزی به آموزههای کلیسای کاتولیک – حتی سعی کرد وارد دانشگاه یسوعی شود، اما نمرات ضعیف او را به دانشگاه نیویورک فرستاد – شروع به فروپاشی کرد. او میگوید: «من با خیابانها بهعنوان چیزی در تقابل با عمارتی به نام كلیسا آشنا شدم، چون در محلهمان حرامزادههای واقعاً سرسختی را میدیدم که کارهای واقعاً زشتی انجام میدادند، بعد روزهای یكشنبه به كلیسا میرفتیم و همه چیز خوب بود. و همین که پایشان را از کلیسا بیرون میگذاشتند، به همان شیوه قدیمی عمل میکردند. نمیتوانستم درک کنم که چگونه میتوانید اصول اخلاقی مسیحی را بگیرید و در آن دنیا، عملی کنید.»
بااینحال، به شکلی اجتنابناپذیر، برخی از آن جذابیتهای قدیمی، حداقل ازنظر شکلِ دراماتیک مراسم عبادت کلیسایی، هنوز در اعماق او و آثارش کمین کرده است. او موافق است: «هرگز کاملاً جدا نشدم. وقتی “آخرین وسوسه مسیح” را کارگردانی کردم، ساخت فیلم واقعاً مثل یک دعا بود، روشی که آهنگسازان خاص در قرنهای گذشته، کار خود را به خدا اختصاص میدادند. و آیین فیلمسازی شبیه یک آیین مذهبی است. “کلاکت”، “اکشن”، “کات” … شما باید یک نوع سختگیری داشته باشید که مذهبی است، فقط برای این که پیش بروید، به کار ادامه بدهید. پدر من اغلب میگوید، “مارتی، هر فیلمی برای او بدترین تجربه زندگیاش است”، اما وقتی این حرف را میزند، حواسش کاملاً جمع است. و درست میگوید. مطمئناً یک جادوی خاص وجود دارد، اما برای رسیدن به آنجا باید از جهنم عبور کنید.»
مارتین اسکورسیزی، پسری از ایتالیای کوچک، حالا از نگاه خیلیها بهترین کارگردان فیلم در جهان است؛ مردی که وقتی مشغول تدوین فیلم «گاو خشمگین» بود، مایکل چاپمن فیلمبردار، برایش پیامی فرستاد و دیالوگی از یکی از محبوبترین فیلمهای اسکورسیزی «چشمچران» را نقل کرد، دیالوگی که میگوید: «این فیلم گرفتنها هیچکدام سالم نیستند.» اسکورسیزی با یادآوری این اتفاق میگوید: «شاید سالم نباشند، اما برای کی مهم است؟»
– این گفتوگو اولین بار در شماره ۱۷ مجله امپایر (نوامبر ۱۹۹۰) منتشر شد.
تماشای فیلم رفقای خوب در نماوا