مجله نماوا، ترجمه: علی افتخاری
دهه ۱۹۶۰ دوران پرآشوبی بود، دوران اغتشاش و اعتراض و تغییر که بیشتر آن پس از ترور جان اف کندی، رئیسجمهور آمریکا روی داد و برای شخصیتهای مینی سریال «۱۱.۲۲.۶۳» تولید شبکه هولو که سال ۲۰۱۶ در هشت اپیزود پخش شد، تغییر دادن آن رویداد، به معنای یک آمریکایی بهتر بود.
از بخت خوب، آنها یک پورتال زمان کشف میکنند که به چند سال قبل از آن ترور منتهی میشود؛ بنابراین جیک اپینگ (جیمز فرانکو)، معلم انگلیسی دبیرستان، در یک مأموریت سه ساله به ۱۹۶۰ برمیگردد تا سعی کند مانع کشته شدن جیافکی شود. او اقدامات لی هاروی آزوالد را دنبال میکند و همزمان عاشق زنی جوان و زیبا میشود. در این مسیر آمریکای قبلی هم او را مجذوب و هم دلزده میکند و جیک در عین حال پی میبرد که گذشته میتواند به طرز وحشتناکی در برابر تغییر مقاومت کند.
سریال «۱۱.۲۲.۶۳» که عنوان آن به ۲۲ نوامبر ۱۹۶۳، تاریخ ترور سی و پنجمین رئیسجمهور آمریکا در شهر دالاس در تگزاس اشاره دارد، با اقتباس از رمان پرفروش استیون کینگ که در سال ۲۰۱۲ به بازار آمد ساخته شد و جی.جی. آبرامز یکی از مدیران تولید پروژه بود.
فرانکو در این گفتوگو درمورد بازی در نقش شخصیتی که خودش همیشه در حال نقشآفرینی است و این که اگر خودش چنین فرصتی داشت، گذشته را تغییر میداد یا خیر، صحبت میکند.
شما به خاطر انتخاب پروژههای گلچینی شناخته شدهاید. چطور تصمیم گرفتید روی این یکی کار کنید؟
برای امتحانات شفاهی در مقطع دکترای زبان انگلیسی در دانشگاه ییل آماده میشدم. باید ۱۵۰ کتاب را میخواندم و قرار بود پنج استاد از من امتحان بگیرند. حدود یک سال و نیم طول کشید تا آماده شوم. بهمحض این که کارم تمام شد، به خودم گفتم: «اوه، پسر، من در این حفره بودم و فقط برای امتحان مطالعه میکردم. حالا میتوانم هرچه دلم میخواهد بخوانم.» و یادم آمد که «۱۱.۲۲.۶۳» را در یک کتابفروشی در فرودگاه دیدم و فکر کردم باید کتاب خیلی خوبی باشد. اولین کتابی بود که بعد از آزمون خواندم و آن را دوست داشتم. بیش از ۱۰۰۰ صفحه بود، اما خیلی سریع خواندمش و یادم میآید که فکر کردم واقعاً سینمایی است. از طریق یکی از دوستانی که استیون کینگ را میشناخت، آدرس ایمیل او را گرفتم و برای او نوشتم و سؤال کردم که آیا حقوق کتاب در دسترس است، چون شنیده بودم او درمورد نوشتههای خود خیلی سخاوتمند است. او گفت: «اوه، من دوست دارم کاری با تو انجام دهم، اما جی.جی. آبرامز از قبل حقوق کتاب را دارد و قرار است از روی آن یک سریال برای هولو کار کند.»
پیش خودم گفتم، «خب، تمام شد. هیچ جوری نمیتوانم بر سر حقوق کتاب با جی.جی رقابت کنم.» بنابراین فقط یک یادداشت کوچک برای کتاب نوشتم که در مجله وایس چاپ شد. بعد حدس میزنم جی.جی آن یادداشت را خواند. چند هفته بعد ایمیلی از او دریافت کردم که نوشته بود: «هی، من عاشق همه چیزهایی هستم که تو درباره کتاب دوست داری. من این سریال را میسازم. نظرت درباره بازی در نقش جیک چیست؟»
جیک یک مرد امروزی است که در زمان بسیار متفاوتی زندگی میکند. این چیزی بود که وقتی نقش او را بازی میکردید از آن آگاه بودید، این که میخواهید مانند یک مرد امروزی که در سال ۱۹۶۰ گیر کرده، رفتار کنید؟
این مفهوم یکی از نکات مورد علاقه من درباره کتاب و فیلمنامه بود، این که جیک به آن زمان تعلق ندارد. بهعنوان یک بازیگر، قبلاً نقشهای تاریخی بازی کردهام و در آثار تاریخی مرسوم، شما بهعنوان یک بازیگر سعی میکنید مانند شخصیتی رفتار کنید که متعلق به آن دوره است. شما درزها را نمیبینید، این که فیلمسازان چگونه آن دوران را خلق کردهاند. فقط میخواهید تماشاگر احساس کند که «خب، ما به زمان قدیم بازگشتهایم.» اما درمورد «۱۱.۲۲.۶۳»، شخصیت اصلی سریال برای آن زمان نیست. او به چهرهای واقعاً جالب تبدیل میشود که میتواند چیزهای عالی درمورد گذشته را به تماشاگر نشان دهد؛ مثلاً طعم غذا متفاوت است، شیر طعم بهتری دارد، پای خیلی خوب است و بعد میتواند به چیزهایی اشاره کند که وحشتناک یا بدتر از حالا هستند، مانند قوانین جیم کرو (جداسازی نژادی) و چیزهایی از این قبیل.
این یک وسیله قصهگویی منحصربهفرد است، جایی که در آن شخصیت اصلی واقعاً به سفیری برای تماشاگر تبدیل میشود تا چیزهای مختلف درمورد گذشته را و آنچه به آن نگاه میکند، برجسته کند. علاوه بر آن، کاری که شخصیت جیک باید انجام دهد، این است که در گذشته جا بیفتد. او برای آن زمان نیست. مردم در آن دوران کارها را متفاوت انجام میدادند. او اساساً همان کاری را انجام میدهد که من بهعنوان یک بازیگر وقتی نقشی را بازی میکنم، انجام میدهم. او از سبک محاورهای متفاوت یا گفتههای متفاوت یک دوره زمانی استفاده میکند. او جور دیگری لباس میپوشد، جور دیگری رفتار میکند، چون سعی میکند خود را در گذشته جا دهد؛ بنابراین بهعنوان یک بازیگر، بازی در نقش کسی که اساساً خودش یک بازیگر است، کاملاً سرگرمکننده بود.
یک خودآگاهی درمورد نحوه رفتار او در آن دنیا وجود دارد.
بله و من آن را دوست دارم. این جنبه را دوست دارم که به دلیل ساختار کار، توجیهی برای فرا تفسیر است، یا این تفسیرهای بسیار خودآگاه درمورد آنچه در حال وقوع است.
فکر میکنید جیک چرا با این مأموریت موافقت میکند؟ یک کار جنونآمیز است، این که سالها از زندگی خود را صرف تلاش برای انجام کاری کنی که حتی ممکن است در آن موفق نباشی. چرا او این کار را انجام میدهد؟
زندگی جیک در سال ۲۰۱۶ واقعاً آنطور که همیشه آرزو میکرد، پیش نمیرود. گمان میکنم وقتی جوانتر بود، احتمالاً آرزو داشت ازدواج کند و تشکیل خانواده بدهد و یک رماننویس شود؛ و هیچکدام از این چیزها درست پیش نرفت. ما با او در حالی آشنا میشویم که طلاق گرفته است، رمانش هرگز به جایی نرسید و به نظر نمیرسد دانش آموزان رشته زبان انگلیسی دبیرستان چندان علاقهای به آنچه او میکوشد تدریس کند، ندارند و بنابراین واقعاً در حال حاضر چیز چندانی در زندگی او اتفاق نمیافتد.
و علاوه بر آن، آل، شخصیت کریس کوپر هم هست، کسی که جیک را به پورتال زمان معرفی میکند و از او میخواهد به این مأموریت برود و بسیار تأکید دارد و بسیار اعتقاد دارد با نجات جیافکی، شاید کشور و دنیا جای بهتری شود.
این او را مرد مناسبی برای کار میکند؟
خب، یکی از چیزهایی که درمورد پروژه دوست دارم این است که جیک یک جاسوس نیست. او هیچ سابقه نظامی یا چیزی شبیه به آن ندارد؛ بنابراین از برخی جهات برای انجام مأموریتی مانند این بهخوبی مجهز نیست، اما از جهات دیگر او باهوش و مدبر است. من بازی در نقش شخصیتهایی مانند جیک را دوست دارم، جایی که از یک شخصیت عادی خواسته میشود در شرایط خاصی قرار بگیرد.
مکان مناسب، زمان مناسب، به جای این که «تو تنها انتخاب هستی.»
بله، اینطور نیست که او هری پاتر باشد، مثل این که تو «برگزیده» هستی و تنها کسی هستی که میتوانی این کار را انجام دهی. بیشتر شبیه این است که آل هیچکس دیگری ندارد که بتواند پیش او برود، پس «جیک، لطفاً تو این کار را انجام بده.»
اگر شما فرصت جیک را داشتید، اوضاع را تغییر میدادید؟ یا میخواهید فقط به عقب برگردید تا ببینید چه اتفاقی میافتد؟
خیلی بغرنج است من میگویم، بله، چیزهای خاصی هست که فقط میخواهید درمورد آنها به مردم هشدار دهید، اما از طرف دیگر، اگر فقط به اتفاقات کوچک زندگی خودم نگاه کنم، میدانم گاهی اوقات سختترین چیزهایی که باید انجام میدادم، یا نامطلوبترین چیزهایی که مجبور شدم تجربه کنم، چیزهایی هستند که من را برای بهتر شدن تغییر دادند. فقط یک مثال خیلی کوچک این است که وقتی جوانتر بودم در یک سری فیلم کار کردم که واقعاً دوستشان نداشتم. واقعاً سخت روی آنها کار کردم، اما فیلمهایی نبودند که اهمیت بدهم و بعد از تمام شدن کار، واقعاً احساس وحشتناکی داشتم؛ بنابراین میتوانم بگویم، «اوه، به عقب برمیگردم و در آن فیلمها بازی نمیکنم»، اما درواقع با کار در آن فیلمها، متوجه شدم، «اوه، دیگر هرگز بر اساس کار یا آنچه دیگران به شما میگویند، تصمیم نگیر. فقط پروژههایی را انجام بده که به آنها اهمیت میدهی، به آنها باور داری» و این ایده واقعاً از تجربه بد در آن فیلمها ناشی شده است. پس گفتنش سخت است، بله، شما میخواهید بروید و خیلی از مردم را نجات دهید یا هر چیز دیگری، اما اثر پروانهای؟ چه کسی میداند اگر یک چیز را تغییر دهید، ممکن است چه چیز وحشتناک دیگری را فعال کنید؟
منبع: هالیوود ریپورتر (لیسا وایدنفلد)