مجله نماوا، رضا صائمی
گرچه کلویی ژائو در «سرزمین آوارهها» (سرزمین کوچنشینها) در بستر یک رخداد تاریخی قصه خود را روایت میکند و فیلم رگههایی پررنگ از یک مستند را هم در خود دارد، اما در یک خوانش نمادین و البته عمیقتر میتوان موقعیت شخصیتمحوری قصه یعنی «فرن» با بازی درخشان فرانسیس مکدورمند را بازنمایی انسان مدرن و تنهایی او در جهان امروز دانست.
در سراسر فیلم بهویژه در بازنمایی قهرمان قصه میتوان نوعی نگرش اگزیستال را به آدمها و رنجهایشان ردیابی کرد. رنجهای وجودی مثل اضطراب، ترس و احساس تنهایی که خانه وجودی آنها را درتسخیر خود گرفته و گویی انسان در جهان ملتهب امروز از خانه وجودی خود رانده شده و به یک آواره تنها در تمدنی صنعتی و پیشرفته بدل شده است. بیخانمانی در اینجا صرفا نداشتن خانه و سقفی روی سر نیست که جانی بیقرار و ناآرام است که در جهان خویش به سکون و تسکین نمیرسد و در خانه وجودش منزل نمیگزیند. «فرن» با وجود اینکه دو بار شانس ساکن شدن در خانه را مییابد اما از آن میگریزد. گویی او میخواهد به جای ساکن خانه بودن، سالک جاده باشد و با اتومبیل خود، میل به جستجو و کنکاش و سفر و حرکت در دل طبیعت را اغناء کند. او با رانندگی یا زیستن در ون خود صرفا سفری در آفاق را تجربه نمیکند، این موقعیت برای او بیشتر سفر در انفس است. سفر به جهان ناشناخته درونی خود و کشف آن. انگار او با انتخاب اینکه در ون زندگی کند میخواهد بین دنیای درونی و بیرونی خود وحدتی ایجاد کرده و جان و جهانش را در یک تجربه یگانه به آرامش و رستگاری برساند.
او زیستن در ون را تجربهای پویاتر، دلنشینتر، ماجراجویانه، جستجوگرانه و در حال حرکت و پویایی میداند و در خانه زیستن را خانهنشینی منفعلانه و نوعی خاکسترنشینی! گویی خانه او را در رخوت و رکود خود میبلعد و فلج میکند اما زیستن در خودرو، تجربه راهی شدن و رهایی یافتن است. مثل مسافری که لذت سفر را حرکت در مسیر میداند نه ساکن شدن در مقصد! شاید بتوان گفت «فرن» به عارف و سالک مدرنی بدل شده که دنیا را مسافرخانه میداند و آدمی را مسافری که هدفش گذار است نه استقرار! او در پس آوارگیها و رنجهای تنهاییاش به بیقراری رسیده که روحش را نه سکون و سکوت خانه که حرکت و تقلای ماشینش آرام میکند. میخواهد سالک جاده باشد نه ساکن خانه! از این رو خانه نداشتن را بیخانمانی نمیداند و در پاسخ به پرسش دختر بچهای که به او میگوید «مادرم گفته شما بیخانمان هستید» میگوید «نه من خانه ندارم اما بیخانمان نیستیم!» در واقع او این خانه نداشتن را بیخانمانی نمیداند بلکه فرصتی مغتنم میداند تا این آوارگی ظاهری را به تجربه رهاییبخش بدل کند. حتی شغلی ثابت را برنمیگزیند با ون دور شهر میچرخد و هر جا کار موقتی بود انجام میدهد. گویی او نمیخواهد به هیچ ثباتی و سکونی تن دهد و قرارش را در تجربه بیقراری ممتد میداند. و بازی درخشان فرانسیس مکدورمند چقدر به این شخصیت جان میبخشد و باورپذیرش میکند. البته کارگردانی کلویی ژائو هم به تعمیق این موقعیت کمک میکند بهویژه که او کوشیده تا قصه در بستر یک سانتیمانتالیسم اخلاقی یا تراژدی تصنعی فرو نغلتد. «سرزمین آوارهها» قصه جهان آشوبزده معاصر را به تصویر میکشد که باید فراتر از جغرافیا و تاریخ قصه به آن نگریست. قصه، قصه سرگشتگی انسان امروز است و تقلای او برای یافتن راهی به رهایی و رستگاری!