مجله نماوا، حمیدرضا گرشاسبی
اسکناس مچاله شده. شب. رانندگی. باران. لولههای ترکیده. پیادهروهای شلوغ. دخترک پاپکورن فروش سینما. تن فروشی. اعتیاد. کیلومتر شمار. وجدان. وجدان پاک. شب. تفنگ. قهوه. بیخوابی. واگویه. یادداشتهای تنهایی. خشم. نجاست. آدمهای ول. موهای فرفری سیاهپوستان. شکلات. آژیر. تلویزیون. صندلیهای کثیف عقب تاکسی. سینمای خالی. شب. زنان خیابانی. انتخابات ریاست جمهوری. پلیس. ارقام. عینک. دختر نوجوان. نیروی دریایی. چشمان آبی. دود ماشین. شیر آتش نشانی. زخم. کاپشن سبز ارتشی. شیشههای شکسته. مگنوم. اعتراض. تاکسی. آشنایی. خداحافظی. تاکسیِ شب. شهر. شبِ شهر. اینها هستند که فیلم راننده تاکسی را میسازند.
این واژههایی که نوشتم، شهر و شب و آدمهایی را کنار هم جمع میکنند و همچون مهرههای یک تسبیح ردیفی را تشکیل میدهند که نخشان تراویس بیکل است. یک راننده تاکسی معصوم و پاک وجدان که از این واژهها یک تسبیح میسازد. چه کسی بهتر از یک تاکسیِ شب زندهدار میتواند ناظر بر این شهر باشد و زیست شبانهاش را برای ما تصویر کند؟ به خاطر همین آشنایی کامل با زندگی آدمهای این شهر است که مرد میانه سالِ داوطلبِ رییس جمهور شدن به تراویس جوان میگوید من بیشتر از این که در لیموزینها چیز میز یاد گرفته باشم از بودن در تاکسیها درس گرفتهام. و باز هم برای همین دانایی یک راننده تاکسی از زیست مردم یک شهر است که او در آغاز فیلم با چشمانی از حدقه درآمده به دور و اطرافش نگاه میکند و دوربین آن قدر به چهره او نزدیک میشود که ما فقط دو چشم او را در قاب تصویر میبینیم؛ نمایی غلو شده و درشت که مفهوم نظارت راننده تاکسی این شهر را بر آدم های همشهریاش را بازتاب میدهد. اما همین تراویس بیکلِ جوان برای این مساله پشت فرمان تاکسیاش نمینشیند که مردم شهر را بپاید و ببیند که آنها چه میکنند و چه طور روزگار میگذرانند، بلکه او به دلیلی سادهتر راننده تاکسی شده است. وقتی مسوول موسسه تاکسیرانی از او میپرسد چرا میخواهد تاکسی براند جواب میدهد: «چون شبها خوابم نمیبره.» خب این شب بیداریها و تاکسی راندنش باعث میشود که حواسش را بیشتر متوجه شهر کند. چشمانش را بیشتر باز و گشاد کند. پیادهروها را با چشمانی گشودهتر ببیند. و آن وقت است که او در پیادهروهای سراسر کثافت و فساد و هرزگی میبیند و امیدوار است که روزی یا شبی آن چنان بارانی بیاید که همه این ها را بشوید و ببرد و تمیز کند. و فکر میکند رییس جمهوری باید پا به عرصه بگذارد که بتواند شهر را تمیز کند.
تراویس آدمی است که شبها در خیابانها ماموریت مشاهدهگریاش را انجام میدهد و روزها در خانه پشت میز کوچکش مینشیند تا گزارشهایش را بنویسد و گویی که به این شکل یک «راهنمای پاکیزه سازی شهر» را تهیه و تدوین میکند. او تنهاست و میخواهد با این گزارشنویسی دیگران را نیز متوجه کثافت شهر کند. و خوب میدانیم که در اینجا منظور از شهر، جامعه است. تراویس بیکل اما تنهاست؛ طوری که خودش را تنهاترین مرد خدا میداند. تراویس از وقتی چنین جملهای را با خودش واگویه میکند و خودش را مرد تنهای خدا میداند، حرکت قیامکننده خودش را نیز پی ریزی میکند. از این نقطه است که او ماموریت انقلابیاش را آغاز میکند. حالا دیگر او باید فساد شهر را در حرکاتی جزییتر دنبال کند. تراویس باید خودش را مجهز به اسلحه کند تا نیت صوابش را اجرایی کند. وقتی که او اسلحه به دست میگیرد قدرت را در دستان خود مییابد و از این پس با میزانسنی تکرارشونده، جذاب و سینماتیک روبرو میشویم که تا به آخر فیلم بارها و بارها، آن را در قاب دوربین اسکورسیزی میبینیم: وقتی که تراویس با اسلحه خود هدفهای خیالی/حقیقی را نشانه میرود و اسلحهاش را بالا میگیرد و ماشه را میکشد و کشتار خود را در ساحت تمرین پیش میبرد. این تمرینها اغلب در خانه او صورت میگیرند و تراویس با آینه صحبت میکند تا به خود روحیه بدهد. او میداند که عاقبت شب موعود فرامیرسد. شبی که قرار است او کار بزرگش را انجام دهد و به این ترتیب خودش را به جامعهای اثبات کند که برای او ارزشی قائل نیست و تراویس است که جامانده از غافله جامعه است.
شاید که او پیشتر از این، در مهلکه ویتنام مرده باشد یا میتوانسته کشته شده باشد. اما حالا که زندهای در این شهر است، باز هم ابا ندارد و نمیترسد که مرگ را در پیشگاه خود ببیند. اما شرطش با خودش این است که بتواند دختری نوجوان را از تعفن آن زندگی شبانه و شهری نجات دهد. اگر این طور شود بیمی ندارد که باری دیگر به مسلخ برود و خون دیگران را بر زمین جاری کند. یا خونشان را چنان بر دیوارهای فسادخانهای بپاشاند تا همچون یک تابلوی سرخ و داغ شکل بگیرند و بعد، عکس همان دیوارها بر صفحه اول روزنامه ها نقش ببندند. و این طوری میشود که دختری که یک بار تراویس را پس زده، بدش نمیآید که باری دیگر در رکاب تراویس بنشیند، با او گفت و گپ کند و به تعریف کردن از تراویس بپردازد و تحسینآمیز نگاهش کند. چرا که حالا تراویس قهرمان شهر شده است. او توانسته از قتلگاه بیرون بیاید و دوباره خودش را احیا کند. او توانسته یک زندگی نو و تازه را به آیریس بدهد و آن دختر نوجوان را از چنگال مردی بیرون بکشاند که از فروش او برای زندگی خودش استفاده میکرده. دختری که باید در کلاس درس باشد و زیر سایه خانواده، ناخواسته زندگیاش در اتاقهایی کوچک خلاصه شده است. تراویس حرکت مقدس خود را با او شروع میکند چرا که به دنبال رستگاری خویش، رستگاری آیریس و رستگاری همه مردمان این شهر است. بنابراین هر ترسی را از خود بیرون میکند و به جرثومه میرود تا نجاتبخش باشد که میشود. گیرم که خودش نیز آن قدر غرق در خون میشود که حتی حاضر است دیگر موجودیتی نداشته باشد. اگرچه به کما میرود و بعد زنده میماند و میتواند میوه عمل خود را ببیند. پدر آیریس به او نامه میدهد و از برگشت آیریس به دامن خانواده میگوید و این که تراویس قهرمان زندگیشان بوده و سپاسگزار حرکت این راننده تاکسی شجاع است. این نامه و دیدار مجدد با دخترِ قبلی را روی هم میگذاریم تا انگیزه تراویس برای حرکات بعدیاش بیشتر شود. تراویس در پایان فیلم، همچنان راننده تاکسی شب است.