مجله نماوا، حمیدرضا گرشاسبی
مگر میشود جنگ باشد و در جبهه غرب خبری نباشد؟ جنگ خود به تنهایی داغترینِ خبرهاست و وقتی جبههای نیز با آن ترکیب شده باشد به حتم خیلی خبرها را در خود دارد. سازنده فیلم «در جبهه غرب خبری نیست» خیلی زود تکلیفش را با ما روشن میکند و میگوید که چه موضعی در قبال جنگ دارد. برای او حاصلجمع جنگ، مردگانِ بیشمار است. برای همین است که فیلمش را با تلی از مردگان و کشتههای جنگ شروع میکند. آن سکون و سکوت اولیه خیلی طول بکشد. این آرامش به حد چند نما و چند دقیقه است: آسمانی یخزده و درختانی مه گرفته و بچه روباهی که از مادر تغذیه میکند و بعد نمایی عمودی بر زمین نبرد. کمی بعد به وضوحِ تصویری میرسیم و میتوانیم آن مردان روی زمین را تشخیص دهیم که معلوم است حیاتشان به سر آمده و تن و جانشان از تیرهای دشمن، سوراخ شده و خونابهشان زمینِ سرد و خشک را نمناک کرده است. کشتهها نه کم که بسیارند؛ آنچنان که بینشان راهی نیست که بتوان قدم برداشت. سازنده اثر بیرحمی جنگ را در منتهیالیه آن نشانمان میدهد. از حملهای که انجام شده آنقدر کشته بجا مانده که روی هم افتادهاند و برخیشان در سیم خاردارها فرو رفتهاند. سنگرها هم دیگر سنگر نیستند بلکه آوار شدهاند و خاک است که در حلق سربازان جنگ فرو میرود.
نظامیان مبدع جنگها هستند و این آدمها را نمیتوان فارغ از لباس و چکمه تعریف کرد. نظامی با لباس و چکمهاش و پلاکِ جنگیاش از دیگران جدا میافتد و برای خودش شمایلی میسازد. اما در جبهه غرب آن قدر لباس نظامی وجود ندارد که بشود برای هر کدام از سربازان به طور مستقل جامه سربازی دوخت. گفتم که «در جبهه غرب خبری نیست» با کشتههای فراوان شروع میشود. درِ کامیونی باز میشود و وضعیت به گونهای است که گویا کامیون جسد انسان بار زده است. مردان جوان روی هم افتادهاند و سپس تابوتها هستند که آنها را به زیر خاک میکشند. اما پیش از آن لازم است که لباسهایشان را از تنشان بیرون بیاورند. دکمهها را بکنند، بند پوتینها را باز کنند و پاهای سربازان جوانمرگ شده را لخت کنند. به همین خاطر است که به قرینه تنهای افتاده روی هم، پوتینها روی هم جمع میشوند و تل میسازند و همینطور گونیهای پر از لباس که مثل کوهی بر زمین، بالا میآیند و ارتفاع میگیرند. و بعد نوبت به رختشوی خانه است. باید که خون از لباسها زدوده شود و روی بندها پهن شوند تا دوباره نو شوند. دست آخر نوبت به دخترکان جوان میرسد که در کسوت خیاطهایی نیمهحرفهای، لباسهای به یادگار مانده از سربازان کشته شده را دوخت بزنند، درز پارهای را بدوزند یا دکمهای را دوباره بر آستین لباسی قرار دهند. در این میان ممکن است یکی از آنها فراموش کند و نامِ دوخته شده بر لباس کهنه را نَکند و این لباس با همان نام قبلی برسد به جوانی به نام پاول. و پاول به هنگام گرفتن لباس گمان میکند که لباس اشتباهی به او دادهاند اما ما که تجربه کشته شدن هاینریک را پشت سرگذاشتهایم و میدانیم او چهطور کشته شده، حدس میزنیم که قرار است پاول نیز فرجامی همچون هاینریک داشته باشد. درست است که تحویل دهنده لباس خیلی راحت نام هاینریک را از لباس میکند و آن را به پاول میدهد اما ما سرنوشت پاول را با موقعیتی مشابه پیشبینی میکنیم. جالب است که او تا پایان داستان همواره از تمامی لحظههای وحشیانه جنگ و نبرد میگریزد و جان سالم به در میبرد. اما مرگ او تلخترین لحظههای این جنگ را رقم میزند؛ گرچه تا قبل از این که او کشته شود کشته شدنهای بسیاری دیدهایم اما مرگ پاول در لحظهای اتفاق میافتد که او خودش را برای رفتن به خانه آماده میکند. یعنی که اگر دقایقی چند مانده بود، میتوانست ببیند که عقربهها روی ساعت یازده میافتند و ختمِ جنگ میشود و او راهیِ دیدار با اعضای خانواده.
پاول میتوانست آخرین بازمانده از یک گروه داوطلبِ مشتاق باشد که میهنپرستیشان آنها را به جبهه غرب کشانده بود؛ جوانانی که بدون درک از ماهیت خونبار جنگ فرم داوطلبی پر میکنند و میروند تا به خیال خام خود دو هفته دیگر در پاریس باشند، اما فقط دو روز از رفتنشان به جبهه میگذرد که میفهمند این جنگ برای کسانی است که صرفا ماسک میهن پرستی به چهره میزنند اما در واقع جنگطلبیشان فقط به خاطر گرفتن چند متر زمین بیشتر است تا از این طریق قدرت خود را عیان کنند. پشیمانی و عقبگرد ذهنی آنها از جنگ خیلی در کلام و رفتار جوانان جاری نمیشود، اما کارگردان با تصویر کردن لحظههای تلخ و تاریک و خالی از انسانیت، ذهنیت ضدجنگ خود و آنها را نشانه میرود و شکل دیگری از مخالفت خوانیهای آنان را بازتاب میدهد. او ابایی ندارد که دستهای قطع شده، بدنهای سوراخ سوراخ شده، چهرههای خون گرفته و اجسادی را نشان دهد که موج انفجار آنها را روی شاخههای درختان به صلیب کشیده است. او تلاش میکند مهابت و سعبیت جنگ را تا حد اعلای آن نشان دهد تا تاثیری تلخ بجا بگذارد و اذهان را متوجه پایان دادن به جنگها کند. در جبههای که او بازسازی میکند نبرد بر سر شجاعتها و دلیریها نیست بلکه آدمها میجنگند تا زنده بمانند نه این که میجنگند تا از میهن دفاع کنند.
تصمیم به پیش رفتنها در جبهه با سربازها نیست بلکه تصمیمها را کسانی میگیرند که دلشان می خواهد ابدا کوتاه نیایند و مدام در حال دستور دادن باشند. سربازها در واقع میجنگند تا آتش شهوت قدرتطلبی آنها را خاموش کنند. در حالی که از تن سربازان خون روان میشوند و صورتشان در گل و لجن فرو میرود، ژنرالها سبیلهای شان را مرتب میکنند و سر میز شامی بلند و مفصل گوشت بریان و نوشیدنی میخورند و از این حرف میزنند که چه حیف دیر به دنیا آمدهاند چرا که پنجاه سال را بدون جنگ طی کردهاند. آنها در اتاق امن خود احساس قهرمانی میکنند بدون این که وحشت جنگ و گلوله را به درستی دریافت کرده باشند و ککشان هم نمیگزد که شمار کشتهها هر روز بیشتر و بیشتر میشود. و چه گرسنگیهایی که باید سربازان در میدان نبرد بکشند. ژنرال میتواند سر میزی بلند بنشیند و شرابش را به راحتی بنوشد و اگر احساس کند سگش گرسنه است، تکه گوشتی برایش بیندازد، اما نمیداند همان سربازهای زیردستش برای آن که تکه نانی به دست آورند مجبورند که مخفیانه از دیوار خانه یک فرانسوی(نیروی مقابل) بالا بروند و خودشان را در معرض گلوله آنها قرار دهند. مهم این است که او شامش را میخورد و خاطرههایی از قهرمانیهای پدرش تعریف میکند و جنگ را از پس میزهای شام گوشتدار و صبحانههای سوسیسدار و کروساندار پیش میبرد. این چنین است که پدیدهای چون جنگ به مسالهای بسیار تلخ بدل میشود، زیرا آنهایی که داعیه میهنپرستی دارند، به واقع از کشورشان دفاع نمیکنند.