مجله نماوا، ایلیا محمدینیا
جنگ هیچگاه برنده ندارد چه آنهایی که در ظاهر فاتح میشوند و چه آنهایی که شکست میخورند در هر صورت بازندهاند، چرا که مرگ و تباهی جان انسانهای هر دو اردوگاه جنگ چه فاتح و چه مغلوب امری اجتنابناپذیر است. مگر آنکه پیروزی بدون خونریزی حاصل شود که از نظر بعضی انسانها دیگر جنگ نیست. همچنان که فرمانده عالیرتبه آلمانی به آن اشاره میکند که سرباز یعنی جنگ و گرنه که سرباز بیمعنی میشد.
فیلم در جبهه غرب خبری نیست (All Quiet On The Western Front) با سکانسی در ظاهر بیربط به فیلم و آدمهای درگیر جنگ در آن، اما معنادار آغاز میشود. جایی که در نخستین سکانس فیلم، تماشاگر نمایی عمومی از غروب طبیعت بکر جنگل را میبیند و صدای گاه به گاه غرش ابرها و در ادامه جنگلی آرام غرق در مه وهمانگیز و چشمنواز که تصویر کات میخورد به یک نمای بسته در زیرزمین که روباه مادر و چند بچه روباه که تازه به دنیا آمدهاند به آرامی در آن خوابیدهاند و با صدای غرش ابرها بچه روباهها بیهیچ هراسی با چشمانی بسته شیر میخورند و البته نگاه روباه مادر به غرش ابرهای بارانی در آسمان و درختهای سر به فلک کشیده آن است و در ادامه همین پلان، به یک باره همه چیز عوض میشود که در آن تماشاگر نمایی از آسمان رو به زمین را که اجساد سربازان با صدای گاه به گاه شلیک تفنگها و توپها آمیخته، میبیند. تقابل دردناک طبیعت و انسان که در آن در زیر زمین حیات و زندگی است و در روی زمین انسانها حیات از یکدیگر میگیرند.
فیلم «در جبهه غرب خبری نیست» به کارگردانی ادوارد برگر با فیلمنامه مشترک لسلی پترسون و ایان استوکل بر اساس رمان معروف نویسنده آلمانی اریش ماریا رمارک نوشته شده است رمانی مشهور در حوزه رمانهای ضد جنگ که خیلی زود با روی کار آمدن حزب نازی در آلمان جزو کتابهای ممنوعه شد چرا که با روحیه جنگاوری آنان همخوانی نداشت. روحیهای که در آن جنگ تنها راه نشان دادن روحیه میهن پرستی محسوب میشد.
فیلم داستان پائول و چند جوان دیگر است که در هنگامه جنگ جهانی اول تحت تاثیر تبلیغات گسترده قدرت حاکمه آلمان سرخوشانه به جنگ میروند بیآنکه بدانند جنگ را نمیتوان در لابلای کلمات گوشنواز و وعدههای رنگ به رنگ شناخت که تنها در خط مقدم در میان بوی باروت و سایه مرگ هم قطاران میتوان آن را لمس کرد.
ادوارد برگر در مقام فیلمساز تلاش میکند به روح رمان ضد جنگ ماریا رمارک وفادار بماند. او اگرچه در جنگ در یک سوی آن قرار میگیرد، اما جانب هیچ یک از طرفین جنگ را نمیگیرد چرا که از اساس با هر جنگی مخالف است. به همین جهت نه آلمانها را در این جنگ محق میداند و نه فرانسویها را دشمنانی نابخشودنی. در نتیجه از همان ابتدا تلاش میکند حس همدلی با شخصیتهای درگیر در جنگ را در ذهن تماشاگر رفته رفته در طول فیلم کمرنگ کند تا جاییکه پائول کاراکتر اصلی فیلم با درک درستی از واقعیتهای هولناک جنگ در مواجهه با سرباز فرانسوی مذبوحانه تلاش میکند زخمهای او را به نحوی التیام ببخشد، اما بعد از مرگ دوست نزدیکش چند دقیقه مانده به آغاز آتشبس تبدیل به سربازی انتقامجو میشود. گویی این خاصیت جنگ است که آدمی برای تداوم آن همیشه دلایلی پیدا میکند؛ گاهی به نام میهنپرستی و قیصر کشورش و گاهی هم انتقام خون دوست از دست رفتهاش.
به نظر نویسنده اثر و کارگردان البته این دور تسلسل همچنان ادامه خواهد داشت همانگونه که پائول لباسهای هاینریش جوان را به تن کرد و پلاک همقطاران درگذشته از جنگ را در کیسهای برای ثبت جمعآوری کرد حال جوانی دیگر در زمان صلح همین کار را تکرار میکند. گویی سربازها در نهایت زاده شدهاند که بجنگند وگرنه که به زعم آن افسر جنگطلب فلسفه وجودشان زیر سوال میرفت.
«در جبهه غرب خبری نیست» تصویری هولناک از واقعیتهای جنگ است فرقی هم نمیکند کجای جهان و مابین چه فرهنگها و در چه مقطعی از تاریخ اتفاق بیفتد جنگهای روی کره زمین همه شبیه هم هستند.