مجله نماوا، رضا صائمی
درباره جنایت نازیها فیلمهای مهمی ساخته شده است. «دیکتاتور بزرگ»، «سقوط» و «فهرست شیندلر» نمونههای موفق آن هستند، اما پولانسکی در «پیانیست» بخشی از جنایت نازیها علیه لهستان را در روایتی متفاوت، هنرمندانه و مبتنی بر تجربه زیسته به تصویر کشیده است. به این معنا که او خود زخمی همین نظام فاشیستی بوده و چه بسا شخصیت ولادگ با بازی ادرین برودی که شخصیت اصلی فیلم و پیانیست قهرمان قصه است، نماد و نشانهای از خود پولانسکی باشد. گرچه فیلم بر مبنای داستان واقعی زندگی نوازنده پیانوی یهودی، ولادیسلاو اشپیلمان در دوران جنگ جهانی دوم در لهستان و اشغال این کشور توسط آلمان به قلم خودش ساخته شده است که در آن دوران آثار موسیقی شوپن را در ایستگاه رادیویی ورشو مینواخت، اما به گذشته خود پولانسکی هم بیربط نیست.
او یک یهودیِ لهستانی ـ فرانسوی است که مادرش را در آشویتس از دست داده و پدرش نیز در کمپ یهودیان اسیر شده است و دوران کودکیاش، هر شب در خانهای جدید، برای فرار از گشتاپو و قوانین حاکم بر لهستانِ اشغالی گذشته است و حالا بیخانمانی و آوارگی ادرین در فیلم بیشباهت به سرنوشت خود پولانسکی نیست. او در این فیلم گرچه یک تراژدی تلخ تاریخی را روایت میکند، اما آن را از زاویه دید یک شخصیت محوری به تصویر میکشد و سویه فردی به سوژه میبخشد. از این طریق او ویرانی تدریجی یک هنرمند را زیر سلطه فاشیست برجسته میکند و نشان میدهد که دیکتاتوری چه نقش مخربی بر تقدیر فردی انسانها دارد.
شخصیتی محبوس و مستاصل و درمانده که به تدریج رو به زوال طی میکند در حالی که پیانیست قابلیست و هنرش به پای سیاست و خشونتهایش هرز میرود. پولانسکی تلاش کرده تا به درونیات ادرین راه پیدا کند و تجربههای دشوار روحی و عاطفی او را به ویژه در بستر روابط و مناسبات خانوادگی به تصویر بکشد. البته او این بازنمایی را به دو بخش تقسیم میکند. در نیمه ابتدایی فیلم او در کانون روایت قرار دارد و مصائب جنگ را تجربه میکند، اما در نیمه دوم فیلم به ناظر این مصائب بدل میشود و گویی فیلمساز دوربینش را پشت نگاه او قرار داده و به روایت جنایتهای نازیها دست میزند. در نهایت در پایان فیلم شاهد تراژدی خود او هستیم که به شکل مستقیم مورد حمله نازیها قرار میگیرد.
فارغ از وجوه دردناک فیلم، پولانسکی سویههای هولناک نازیها را هم در قصهاش میگنجاند تا ترس از نازیها را به مخاطب نیز منتقل کند. در طول فیلم در یک نسبت همدلانه با شخصیت محوری قصه، مخاطب نیز از حضور نازیها یا رد پای آنها دچار ترس و لرز میشود و از این طریق تجربه زیستن زیر سلطه نازیها نیز برای مخاطب قابل لمس میشود.
اما آنچه بیش از این تمهیدها به فیلم پولانسکی عمق میبخشد انتخاب یک پیانیست به عنوان شخصیت کانونی قصه است تا از تضاد لطافت موسیقی و هنر و خشونت جنگ و نازیها پارادوکسی شکل بگیرد و از دل آن تقابل بین خیر و شر صورتبندی شود. ضمن اینکه هجمه روانی جنایت نازیها گویی بر ذهن موسیقیایی ولادگ تاثیر گذاشته و انگار دستهای او دیگر نمیتواند بر دکمههای پیانو بنوازد. با این همه پولانسکی در دل این صحنههای جنگ و جنایت هم ردی از عطوفت و انسانیت میجوید.
زمانیکه ولادگ در اردوگاه است، ماجورک به او کمک میکند تا خانواده مدنظر را پیدا کند و پس از آن، این روابط انسانی است که در فیلم خود را نشان میدهد یا افسر آلمانی به نام هوزنفلد با ولادگ در خانهای ویران شده ملاقات میکند و بهجای اینکه او را بُکشد، مرتبا برای او غذا میآورد و یاریاش میدهد. گویی پولانسکی روح انسانی نهفته در هنر را از لابه لای ویرانیهای جنگ بیرون میکشد و به کالبد زخمی شخصیتهای قصهاش میدمد. این شاید تاکید پولانسکی باشد بر رهایی بخشی هنر در جهان قدرت و سیاست.
پایان درخشان فیلم با آن قطعه موسیقی و شعر تاکیدی بر همین معناست. آنجا که ولادگ میخواند:« دلیل به دنیا آمدنم چه میتوانست باشد جز اینکه اصوات سازم را در جهان طنینانداز کنم؟ پیانیست شدم تا بال پرواز پیدا کنم، با این امید که زندگی را نزد مستعمان زیباتر جلوه دهم، غافل از آنکه، این جنگ رمقی برای دستهایم باقی نمیگذارد. خواهان این بودم تا با نواختن، لذتی بیچشمداشت بر مردمان هدیه کنم اما رنجی مضاعف را تجربه کردم. در این جنگ تمام فصلها زمستان است و دستان من برای نواختن، بیش از اندازه سرد. نیک میدانم که در این تنگنا حرفهی من راه به جایی نمیبرد و درماندگی تنها سوغات آن است. آن زمان که آوارگی به سراغم آمد رنجهایش را محله به محله و خانه به خانه بر دوشم نهاد اما من سنگینیاش را تنها با امید زنده ماندن تاب آوردم. باید زنده میماندم تا بتوانم در زمانی دیگر، زندگی کنم و چه کسی است که نداند هدف من از زندگیکردن چیست؟»