مجله نماوا، حمیدرضا گرشاسبی
دوربین حرکاتی تند و بسته دارد و آرم ماشینها را در قابی تنگ به نمایش میگذارد؛ اینجا همه جور ماشین وجود دارد.همه هم، مدل بالا و بنام. از نیسان و پورش گرفته تا کمری و لکسوس و بنز که انتخاب بچهها، این آخری است. در حرکتی استعاری آرم بنز در قاب تصویر با جک زدن بچهها، بالا و بالاتر میآید و خودش را بیشتر در قاب به رخ میکشد. به سرعت میفهمیم قصدشان دزدی از ماشین است؛ البته در حد تایر ماشین (بخش پایینی ماشین سهم آنهاست). ریتم سکانس تند است و مونتور فیلم خورشید روی نماها در زمانی بلند نمیماند و مدام کات به کات میکند و زاویهها را بهم میریزد تا روندی پرتعلیق و پویا را فراهم آورد. گمان میبریم که ممکن است هر لحظه انفجاری و گندزنی اتفاق بیفتد. نگران بچهها میشویم. این سکانس به درستی نزدیکی بچهها را به خطر نشانمان میدهد و تشویشهای زندگیشان را عیان میکند. این سکانس افتتاحیه فیلم است و افشرهای از آن. به نظر میرسد که از این پس بیشتر باید ردِ خطر را در زندگی این کودکان پیگیر باشیم. آنچه نباید اتفاق بیافتد، میافتد و سرقت به درستی پیش نمیرود و آنها در آستانه دستگیری قرار میگیرند. اما خطرهای پیشین به آنها یاد داده که چگونه از مهلکهها بگریزند. همینطور هم میشود. آنها گیر نمیافتند و از انتهای این سکانس به سکانسِ حوض میرویم و آبتنی بچهها. آنها به سرعت خودشان را با موقعیت بعدی وفق دادهاند. حالا در حوض جلوی تئاتر شهر شنا میکنند و بهم آب میپاشند. خیلی زود و فارغ از این که پیشتر از آن با چه خطری روبرو بودهاند دست به یک شادی کودکانه زدهاند و اکنون سرخوشند. درست که زندگیِ پر خطری دارند، اما میتوانند به سرعت برای خود شادی بسازند؛ هر چند اگر کوچک و خُرد باشد. اما گویا اینجا نیز جای شان نیست چرا که مجبور میشوند با تلنگر مامور شهرداری حوض را ترک کنند.
و سکانس بعدی مترو ست. اینجا هم موقعیت خطر مهیا ست و باز هم بچهها میتوانند در معرض فرار و آشفتگی باشند. فرار از دست ماموران مترو. اما خالق فیلم «خورشید» سومین سکانس فیلمش را به عشق اختصاص میدهد. در سکانس مترو پسر گلِسری را به دختر میدهد تا هم عشقش را به او نشان دهد و هم این که ما آگاه شویم این کودکان فقط و فقط خودشان را دارند و فقط و فقط خودشان میتوانند پناه یکدیگر باشند. حالا مثلث تماتیکی فیلم «خورشید» اضلاع خود را یافته است. این مثلث در کلیت اثر تعمیم مییابد: خطر، خوشی و عشق. زندگی کودکان کار این چنین است. سه سکانس و یک نیم سکانس (معرفی مادر بیمارِ علی) مقدمه «خورشید» را شکل میدهند و بچههای کار را با همه امکانات، بحرانها و هست و نیستشان به تصویر درمیآورند.
هنگامهی جرقه اصلی
اکنون وقت جرقه اصلی است. موتور روشن میشود و ماشینِ خورشید راه میافتد. علی برای خودش دردسر درست کرده و سرور خانم (کبوتر هاشم) را به قفس خودش برده. گافِ علی زمینه تبعیت او از هاشم را فراهم میکند. علی در مخمصهای است که اگر دستور هاشم را قبول نکند، برای خود هستی باقی نمیگذارد. نیروی ضعیف در مقابل نیروی قوی چارهای جز تبعیت ندارد و این بهانهی درستی است برای علی که موتور خورشید را نه فقط روشن نگه دارد که به سرعت نیز پیش ببرد. این که علی در ادامه قصه با تمام خطرهایی که برایش ساخته شده، یک دم از حفر زمین دست برنمیدارد،از انگیزه او ناشی نمیشود بلکه از موقعیت شکننده او برمیخیزد. او مجبور است.
اگر توقف کند، زندگیاش برای همیشه متوقف میشود. اما هاشم هم استخوان خرد کرده است و خوب بلد است چگونه علی به راه بیاورد. او ترکیبی از تهدید، خشونت، مهربانی، برادر بزرگتری، ارعاب و دلسوزی است. به زور علی را به محل خودش میآورد(خشونت و تهدید). سوهان تعارف میکند و از به فکر مادر بودن حرف میزند(مهربانی و دلسوزی) و از لو نرفتن مساله میگوید(ارعاب). و سر آخر سرور خانم را هم به علی پیشکش میکند. در واقع این دو نفر لازم و ملزوم یکدیگرند. ممکن است یک روز از جیب هم بزنند، اما روزی دیگر باهم کار میکنند تا به چیزی دست یابند. هاشم کودکان را به کار میکشد و کودکان از سایهاش خنک میشوند. چارهای نیست. آنها بچههای کارند و بچههای کار، تنها و بیپناهند. تنهایی اما آنها را سر به زیر و منفعل بار نیاورده. آنها به آنی میتوانند از آدمی آرام به کوهی از خشم و عصبانیت بدل شوند. ببینیم که چه زود در ارتباط با آدمها – آنجا که بقیه به میل شان عمل نمیکنند – عنان از کف میدهند و غرورشان یقهگیرشان میشود و روی دیگری از سکه خود را نشان میدهد. خورشید میگوید چه طور فقر و نداری و بیپناهی به لایههای زیرین شخصیتها نفوذ میکنند و از آنها پیکرههایی زبر و زمخت میسازند. پیکرههایی که در خیلی از اوقات، فکر و عقل را از دست داده و اسیر خشونتهای لحظهای میشوند و این لحظهها سرآغاز سرنوشتهایی شوم برای آنها میشوند.
لحظههایی که خالی از اراده و تدبیرند. لحظههایی که این کودک کار – و شاید بسیاری از کودکان – بارها و بارها و روزها و شبهای متوالی تجربهشان میکنند. اما باید به همه اینها چیز دیگری را نیز اضافه کرد که در زندگی آنها نقشی اساسی دارد؛ دروغ گفتن و فریب دادن. بیشک میتوان گفت که نداشتنهای گوناگون به آنها داشتنهای دیگری داده است. داشتن قوه تخیل برای خلق فریب و دروغ و داشتن خشونت برای آسیب زدن به دشمنهای بالقوه. در واقع آنها مدام در حال واکنش دادن به موقعیتهای بحرانیشان هستند. به جای این که لحظهها را زندگی کنند یاد میگیرند برای فرار و گیر نیفتادن، یا آدمها را فریب دهند یا آنها را به باد کتک و خشونت بگیرند. آنها این قابلیت را پیدا کردهاند که به سرعت رنگ عوض کنند و موقعیت را از آنِ خود کنند تا زنده بمانند. علی یک کودک کارِ نمونهای است که تقریبا همه این قابلیتها را یکجا در خود دارد و از آنها برای بقا استفاده میکند. زندگی او زندگی برای زندگی نیست، زندگی برای بقا ست.
تماشای فیلم آنلاین خورشید در نماوا