مجله نماوا، یزدان سلحشور

یک. فیلم خالق «The Creator» یا «آفریننده» ساخته گرت ادواردز [که شما او را بیشتر به خاطر کارگردانی «روگ وان: داستانی از جنگ ستارگان» می‌شناسید که فیلمی مستقل در سری فیلم های «جنگ ستارگان» است و داستان‌اش هم در حدِ فاصلِ فیلم سوم و چهارم این سری (از لحاظ داستانی نه سالِ ساخت) تعریف می‌شود و اثری، بسیار تحسین‌شده نیز هست (برای این فیلم، پیش‌درآمدی هم ساخته شده که آن هم به نوبه خود مجموعه تلویزیونی موفقی‌ست به نام «اندور»)] فیلمی‌ست که در نگاه اول، به نظر می‌رسد که باید شاهکار باشد اما نیست! در نهایت، فیلمِ خوبی‌ست که همه چیزش به قاعده است غیر از «جهان‌بینی»اش! از آن فیلم‌هایی‌ست که اگر خطر نمی‌کرد و خودش را وسط مهلکه‌ی سؤال‌ها و جواب‌هایی درباره «هوش مصنوعی» نمی‌انداخت [سؤال‌ها و جواب‌هایی که همین حالا، تمام جهانِ صنعتی، درگیرش هستند و به جایی نرسیده‌اند] ممکن بود به جای حدود ۱۰۴ میلیون دلار [با بودجه ساخت ۸۰ میلیون دلار] یک میلیارد دلار بفروشد! می‌دانید قصه چیست؟ «هوش مصنوعی» در حالِ حاضر، همان توله پلنگِ نازی‌ست که ما به او شیر می‌دهیم و اصلاً نمی‌خواهیم به چند سال بعد فکر کنیم که این موجود زیبا و ملوس، ممکن است که ما را به عنوان عصرانه‌اش انتخاب کند! وقتی که قرار است شما بلیت بفروشید باید به همه‌ی این مسائل فکر کنید! اول، برویم سراغ نظرِ منتقدان درباره این فیلم:

کن واتانابه در فیلم خالق

ریچارد لاوسون [منتقد برتر]: «خالق» شیک است اما متفکرانه. تاثیرگذار است اما فروتن.

لیلا لطیف [منتقد برتر]: [این فیلم] یادآوری می‌کند که داستان‌هایی با بودجه متوسط، (تا حدودی) بدیع و مردم‌پسند را می‌توان به شکل تحسین‌برانگیزی روایت کرد.

جرد مبارک: طراحی تولید زرق و برق‌دار، جلوه‌های ویژه نفس‌گیر، و پایانی بی‌نقص را اضافه کنید که در تمام عناصرِ محرکه [خلقِ اثر] فعال‌اند [و تأثیرگذار]. در اینجا امیدواریم افراد بیشتری بدون انتظار [بیش از حد] آن را تماشا کنند تا متوجه شوند که واقعا چقدر خوب است.

دن بوفا: این فیلمی‌ست که [جان دیوید] واشنگتن در آن به یک ستاره واقعی تبدیل شد و وزن یک فیلم بزرگ را مانند پدرش [دنزل واشینگتن] در دوران اوج خود تحمل کرد.

رایان سیلبرستاین:«خالق» یکی از جالب‌ترین (و زیباترین) فیلم‌های سال است و به طور بالقوه نمونه‌ای از این است که چگونه هالیوود می‌تواند بر [چگونگی] صرف بودجه مسلط باشد و به داستان‌های بیشتری که اصیل‌اند و شانس می‌آورند اجازه [دیدن شدن] دهد.

ساندرا هال [منتقد برتر]: گرت ادواردز، نویسنده و کارگردان و همکارش، کریس وایتز [که شما او را احتمالاً بیشتر به خاطر کارگردانی و نویسندگی «قطب‌نمای طلایی/ ۲۰۰۷»، کارگردانی «گرگ‌ومیش: ماه نو/ ۲۰۰۹» و نویسندگی «پینوکیو/ ۲۰۲۲/ به کارگردانی رابرت زمکیس» می‌شناسید]، فیلم‌نامه‌ای نوشته‌اند که آن قدر تلاش می‌کند تا تمام معضلات اخلاقی ناشی از ظهور هوش مصنوعی را پوشش دهد که من مطمئن نیستم منظورش چیست!

کلودیا پویگ [منتقد برتر]: من جنبه‌هایی از آن را دوست داشتم، بیشتر جنبه‌های بصری را… خیلی بد است که داستان مشتق شده بود و به نظر می‌رسید از بسیاری از حماسه‌های علمی-تخیلی دیگر منشاء گرفته باشد.

برندون کالینز: فیلمبرداری، فوق‌العاده بود و جان دیوید واشنگتن بازی خوبی را ارائه داد. با این حال، سرعت و عدم احساس فوریت [بدون احساس عواقب فوری]، واقعاً باعث شد که تماشای این فیلم برای‌مان مانند یک وظیفه سنگین به نظر برسد.

دو. بعضی فیلم‌ها، از اول‌اش طوری به نظر می‌رسند که شما به خودتان می‌گویید «خودش است!» اما واقعاً خودش نیست! نه به این دلیل که بودجه کمی داشته، جلوه‌های ویژه‌اش هیجان‌انگیز نبوده، بازی‌هایش بد بوده، کارگردانی‌اش مشکل داشته یا حتی فیلم‌نامه‌اش از نظر حرفه‌ای مشکل‌دار بوده! هیچ کدام! اما مخاطب به این نتیجه می‌رسد که «خودش» نیست، «اصلِ جنس» نیست! چطور چنین چیزی ممکن است؟ خُب، موقعی این اتفاق می‌افتاد که کارگردان یا فیلم‌نامه‌نویس، خودش را موظف می‌بیند به سؤال‌های بسیاری پاسخ بگوید در حالی که صرفاً، به راحتی می‌تواند مثل فلاسفه سؤال کند! حتی تا اینجای کار هم، خطر بیخِ گوشِ فیلم نیست چون اگر سؤال‌ها و جواب‌ها [به درست و غلط‌اش کاری نداریم] در دو کفه‌ی ترازو، تعادل نسبی برقرار کنند، باز هم فیلم در گیشه زمین نمی‌خورد [در مورد «تولیداتِ روشنفکرانه» حرف نمی‌زنم؛ در این مورد خاص، آثاری مد نظرم است که با موازین «صنعت سینما» تولید می‌شوند] ولی اگر این توازن به هم بخورد، هر چقدر هم همه چیزِ فیلم سرِ جایش باشد، اثر، بدل به «بمب گیشه» می‌شود [در صنعت سینما، بمب گیشه (Box-office bomb)، برای توصیف وضعیت فیلمی به کار می‌رود که اکران ناموفقی را پشت سر گذاشته و در گیشه با شکست تجاری مواجه شده ‌است. به‌طور کلی، هر فیلمی که فروش آن در گیشه از هزینه نهایی تولید فیلم و تبلیغات، کمتر یا تقریبا به همان اندازه باشد، یک بمب گیشه محسوب می‌شود. بمب گیشه بیشتر یک اصطلاح ذهنی‌ست زیرا فرایند فروش و به سود رسیدن یا شکست یک فیلم بسیار پیچیده ‌است و عوامل بسیاری در آن دخیل‌اند. تقریباً هیچ گزاره مطمئنی درباره بمب گیشه وجود ندارد. دلایل مختلفی برای شکست در گیشه وجود دارد که یکی از مهم‌ترین آن‌ها پرهزینه بودن فیلم‌هاست. نقدها و واکنش منفی منتقدان و حواشی پیرامون یک فیلم نیز می‌تواند از دلایل شکست در گیشه باشد] چون مخاطبانی که پول بلیت می‌دهند، فوراً متوجه می‌شوند یک جای کار می‌لنگد! ممکن است شما سؤال کنید، چطور آثاری با بودجه کمتر، کلاس بازی پایین‌تر، جلوه‌های ویژه دمِ دستی، کارگردانی مشکل‌دار یا حتی فیلم‌نامه‌ای که فقط به درد آن می‌خورد که با کاغذهایش ساندویچ بپیچی، در گیشه موفق می‌شوند؟! سؤال خوبی‌ست! هر اثری، مخاطبِ خودش را دارد اگر اثری سطحِ خودش را برای مخاطب‌اش به درستی تعریف کرده باشد، در گیشه دچار مشکل نمی‌شود. مشکل از آن جایی شروع می‌شود که مخاطب فکر کند قرار است شاهد اثری درخشان باشد، اما صرفاً با اثری موفق روبرو شود! در موردِ مثالی که درباره آثاری با کیفیت هنری پایین زدم، شاید ذکر این نکته مفید باشد که… چون توقع مخاطبان این دسته از آثار سینمایی، متناسب با گذشته‌ی نشانه‌شناسیِ هنری‌شان، با کیفیتِ زیرِ متوسط‌شان سازگاری یافته، در گیشه عموماً دچار مشکل نمی‌شوند!

بخشی از فیلم خالق

سه. «خالق»، در واقع مدیونِ تمام آثار برجسته‌ای‌ست که درباره «هوش مصنوعی» در طول تاریخ سینما ساخته شده است و تقریباً به همه‌شان هم به نوعی، ادای دین کرده است. برداشت‌هایی که از این آثار در «خالق» می‌بینیم، اغلب، بازآفرینی‌ست یعنی خلاقانه‌اند نه کپی‌برداری محض؛ مشکل شاید از آنجایی شروع می‌شود که ادواردز، چه به عنوان کارگردان و چه به عنوان یکی از دو فیلم‌نامه‌نویس این کار، می‌خواهد همه را در یک فیلم خلاصه کند و به تمام سؤال‌هایی که در آن فیلم‌ها جواب داده نشده، جواب بدهد؛ خُب، واقعیت امر این است که ما هنوز این جواب‌ها را نداریم بنابراین مخاطب، وسطِ اثری که دائم دارد «دو طرفِ خیر و شر»ش عوض می‌شود، یک دفعه حس می‌کند که باید جای تمام سیاست‌مداران جهان غرب درباره «هوش مصنوعی» تصمیم‌گیری کند و او هم نیامده سینما، چنین کاری کند! آمده صرفاً فیلمی علمی-تخیلی-حماسی ببیند که اتفاقاً فیلمی عاشقانه هم هست با داستانی که کمی آدم را یاد «بلید رانر» می‌اندازد [Blade Runner، فیلمی پادآرمان‌شهری، نئو نوآر و علمی-تخیلی محصول ۱۹۸۲ آمریکا به کارگردانی ریدلی اسکات و با بازی هریسون فورد و روتخر هاور؛ داستان این فیلم برداشتی آزاد از رمان «آیا آدم‌مصنوعی‌ها خواب گوسفند برقی می‌بینند؟» فیلیپ کی. دیک است] و همین طور «آواتار» [James Cameron’s Avatar، اثری که جیمز کامرون در ۲۰۰۹ روانه پرده کرد و تا دهه ۲۰۲۰ به پایان نرسیده، بدل به یک سریال سینمایی کامل خواهد شد]. از سویی دیگر، وام‌دار آثار ضدِ نژادپرستی هم هست [گرچه نه با نگاه سنتی] و یک هوش مصنوعی کودک هم دارد که یادآور ماجرای فرار «دالایی لاما» در کودکی، از چینِ دورانِ «مائو» است [توصیه می‌کنم بعد از دیدن این فیلم، برای درک بیشتر ارتباطاتِ فرامتنی آن، فیلم «کوندان» مارتین اسکورسیزی را هم ببینید]. حالا متوجه شدید چه اتفاقی افتاده؟! ادواردز به قولِ ما ایرانی‌ها، با یک دست چند هندوانه برداشته!

تماشای آنلاین فیلم «خالق» در نماوا