مجله نماوا، حمیدرضا گرشاسبی
خاطرات خطرناکاند. برای همین است که بسیاری در آرزوی کشف دستگاه/سیستمیاند که بتوانند به واسطه آن، خاطراتشان را پاک کنند. فقط خاطراتِ بد نیستند که خطرناکند بلکه به نظر میرسد خاطرات خوب – چه بسا – خطرناکتر هم باشند. یادآوری این خاطرات وقتی که مصداقهایشان دیگر در زندگیمان نیستند، چه دره عمیقی برای انسان که نمیسازند! گیرم که این خاطرات در بستر عشق و خانواده باشند که دردناکتر هم میشوند. معشوقی که دیگر نیست و فرزندانی که از دنیا رفتهاند. این چنین میشود که هر لحظه و هر جا میتواند تداعیکننده آنان باشد و خوشیهای آن لحظههایشان در قدیم، به لحظههای تکافتادگی در روزگار جدیدمان هجمه وارد کنند.
تدی/اندرو در فیلم «جزیره شاتر» مبتلا به این وضعیت بغرنج است؛ این که خاطرات خوب با همسرش و فرزندانش به او فشار میآورند و او در طلب این است که کاش میشد به گذشته برگشت و آن روزگار و آن تجربهها را باری دیگر در زندگی پیاده کرد. شاید اگر آن بودنها به تجربههایی بد میرسید و خاطراتی بد بجا گذاشته بودند، او در زمان حال این چنین حالِ بدی نداشت. و چه بسا راحت هم بود چرا که بدیها را پشت سر گذاشته بود. اما چه حسرت و دریغ، گذشته گذشتهی خوبی بوده است و حالا هر کس و هر مکان، او را به گذشتههایش میبرد.
تدی بین آب و آتش گیر افتاده است. آتشی که ادعا دارد وقتی در خانهاش افتاده، میتوانسته با آب دور و اطراف خانهاش سرد و خاموش شود اما او نتوانسته چنین کند. زندان هم جایی است در محاصره آب. البته گرفتاری اصلی از زمان، ناشی میشود. زمان همچون مغاکی او را به خود کشیده است. و خوب میدانیم که خاطره و زمان چه نسبت تنگاتنگی با هم دارند و یکدیگر را پوشش میدهند و گاه طوری روی هم میافتند که باید بگوییم خاطره همان زمان است. در فیلم «جزیره شاتر» نیز با سه زمان سر و کار داریم. اولین زمان، زمان حال است که نقطه عزیمت این داستان است. یعنی داستان در زمان حال و از عصری شروع میشود که زندانی فرار کرده است. زمان بعدی، زمان گذشته است. این زمان همچون تصویرهایی از گذشته خودش را رو می کند. مثل وقتی که تدی در زمان جنگ به اردوگاه اسرای جنگی ورود کرده است. و زمان دیگر، زمان توهمی است؛ زمانی که هم در گذشته است و هم در حال. این زمان مهمترین ارزش افزوده فیلم است چرا که همهی پیچیدگیها و راز و رمزهای داستانی از این زمان ناشی میشود. زمان توهمی در مواقعی اتفاق میافتد که تدی وارد فضای ذهنی خود میشود و با آدمهای زندگیاش جر و بحث میکند. او در این زمان،حرفهایی میزند که بعدها نقض میشود.
یک مارشال ایالتی حَسبِ فرار یک زندانی به زندان فرا خوانده شده تا معمایی را حل کند. تا اینجای کار با چیز تازه، پیچده و غریبی روبرو نیستیم چرا که زندان جایی است که زندانیان از آن فرار میکنند و فرار از زندان، موضوعی قدیمی است که همواره در طول تاریخ وجود داشته. بخصوص فرار از زندانهای آمریکا، سنتی دیرینه بوده. در پس از این فرار هاست که کارآگاه/پلیس به زندان میرود تا زندانی را پیدا کرده و به سلولش برگرداند. تدی هم برای چنین نیتی به زندان رفته است. البته او شریک و همراهی هم دارد که او نیز پلیس است. تدی چالش مهمی پیش رو دارد چرا که زندان یا موسسه اشکلیف جایی بسیار ویژه است. این زندان در یک جزیره است و جزیره هیچ راه مواصلاتی ندارد. آنها که به این جزیره میآیند مسافر نیستند بلکه فقط زندانیها/بیمارانی هستند که میآیند و میروند؛ به علاوه پلیسها و دکترهای آن موسسه چرا که مسوول آنجا اصرار دارد که آنجا زندان نیست بلکه موسسه روانی است و آنها نه زندانیان مجرم، بلکه بیماران روانی خطرناک را نگه داری و تیمار میکنند.
با توجه به محصور بودن جزیره از آب و سرد بودن آن و برخورداری جزیره از صخرههای نوک تیز و قفل بودن درِ سلول زندانی فرار کرده، سوالی اساسی و بیجواب ذهن تدی و ما را پر میکند. سوال این است: با این همه، زندانی چهطور فرار کرده؟ این سوال پاسخ ندارد چرا که با این چنین مختصاتی، امکان فرار زندانی/بیمار وجود ندارد. و ما هم میدانیم که این سوال واقعا جوابی ندارد. البته همین سوال بیجواب داستان را جذابتر میکند. چرا که میتوانیم حدس بزنیم همه چیز همان طور نیست که به نظر میرسد و باید داستانی دیگر برای این موسسه روانی تصور کنیم. یعنی شاید مساله اصلی – اتفاقا – این نیست که بدانیم زندانی کجاست و چه طور فرار کرده. نشانهها هم به تدریج بر ما ظاهر میشوند. اول این که مارشال فقط به قصد بستن پرونده فراری به این زندان نیامده. او نام یک زندانی دیگر را مطرح میکند که حدس میزند در موسسه اشکلیف است و بعدا میفهمیم قاتل همسرش بوده است. و همه چیز از همین قتل آغاز شده. از این قتل بوده که تدی دیگر آن آدم سابق نشده است. حالا آمده اینجا که نه فقط معمای فرار زندانی را حل کند بلکه میخواهد با پیدا کردن اندرو لیدیس راز کشته شدن همسرش را نیز کشف کند. هزارتو از اینجاست که آغاز میشود و ما را در خود غرق میکند. این مازی که فیلم میسازد خیلی تو در تو و هزار پیچ است و خیلی ظریف و خلاق ما را طوری هدایت میکند که به سرِ ماز برسیم اما تا به آنجا برسیم باید فراوان پیچ بخوریم. و همین پیچ خوردنهاست که سبب امتیاز «جزیره شاتر» از دیگرانِ مشابه میشود.
«جزیره شاتر» طوری پیش میرود که گویی کتابی فصلبندی شده را میخوانیم و جای فصلها نیز کاملا مشخص است چرا که داستان مدام به مسیری دیگر میافتد. هر بار که میخواهیم حدس بزنیم داستان از چه قرار است فصلی دیگر پیش رویمان باز میشود که میگوید حدستان اشتباه است. فصل اول، فرار زندانی. فصل دوم، در جستجوی قاتل همسر. فصل سوم، پیدا شدن فراری. فصل چهارم، ادعای تدی مبنی بر آزمایشات شستشوی مغزی در اشکلیف. فصل پنجم، پیدا شدن یک نفر دیگر که ادعا میکند او زندانی فراری است. فصل ششم، پیدا کردن اندرو لیدیس در زندان. این چنین است که روایت از آنچه به در پلههای اول به دنبالش بوده فاصله میگیرد و نیاز شخصیت را در دستیابی به اهدافش عوض میکند و نمی فهمیم چرا دارد چنین چیزی اتفاق میافتد. تدی هر بار از پس نیاز خود برمیآید. مثلا نیاز اولیه او این بوده که زندانی فرار کرده را پیدا کند. پس وقتی که آن زن پیدا میشود دیگر نیازی نیست که او در زندان بماند و ماموریتش تمام شده. شاید از همین جاست که باید شستمان خبردار شود که برای ما خوابی دیگر دیدهاند. باید تا لحظات پایانی صبورانه شاهد جستجوی و رنج طاقت فرسای تدی باشیم تا بفهمیم اوضاع از چه قرار است. در این میان فیلمنامهنویس و فیلمساز هینتهایی(اشاراتی) به ما میدهند تا پایان غیرمنتظره و شوکآور فیلم را قابل پذیرش کنند. در واقع آنها به واسطه چنین اشاراتی که لابلای زنجیره روایت آمدهاند قصد دارند که بگویند پیش از پایان، زمین ذهنی ما را خیش زدهاند تا کاشت دانههایی که در پایان میآیند مستعد رشد و باروری و باورپذیری باشند. یکی از مهمترینِ این اشارات وقتی است که دو پلیس لباسهایشان خیس میشود و پس از آن مجبور میشوند لباس زندانیان را بپوشند و در واقع به کسوت زندانی در میآیند. و بعدها میفهمیم چرا این لباسها تن آنها میشود.
«جزیره شاتر» درباره احساس گناه است. تدی سرشار از احساس گناه است. احساس گناهِ کشتنشان. و کشتنِ آنهاست که برایش زخم درست کرده. زخمهایی که میتوانند تولید هیولا کنند. فیلم به ظاهر تمام میشود اما تدی/اندرو تمام نمیشود چرا که مجبور است برای سوال خودش جواب پیدا کند: زندگی کردن مثل یک هیولا بهتر است یا مردن مثل یک انسان خوب؟