مجله نماوا، ترجمه: علی افتخاری
سر کنت برانا ۵۰ سال منتظر گفتن داستان پشت «بلفاست» (Belfast) بود. صدای شهری که تا نه سالگی در آن زندگی میکرد در سرش میپیچید. درنهایت، این همهگیری جهانی بود که به چهره معروفِ همهفنحریف که در آستانه ۶۰ سالگی قرار داشت، دلیلی برای دور شدن از بازیگری و کارگردانی در جریان اصلی هالیوود داد، از سریالهای تلویزیونی «والاندر» و فیلمهای «ثور» مارول تا دو فیلم هرکول پوآروِ آگاتا کریستی، «قتل در قطار سریعالسیر شرق» و «مرگ روی نیل». در عوض، در آغاز قرنطینه و این حس که زمان ارزشمند است، برانا شعله یک داستان شخصی را که مدتها روی اجاق بود، زیاد کرد. او هر روز صبح، در سوله باغ خانه روستایی خود در خارج از لندن، از ساعت ۹ صبح شروع به نوشتن میکرد.
«بلفاست» که با نمایش در جشنوارههای پاییزی تماشاگران را به وجد آورد، نویسنده و کارگردان ایرلندی را که این بار فقط پشت دوربین ماند، دوباره به رقابت اسکار بازگرداند. «بلفاست» پس از اولین نمایش در جشنواره فیلم تلوراید، جایزه تماشاگران را در جشنواره بینالمللی فیلم تورنتو را که اغلب معرف یک مدعی اسکار بهترین فیلم است، از آن خود کرد و بعداً نامزد هفت جایزه گلدن گلوب شامل بهترین فیلم درام، بهترین کارگردان و بهترین فیلمنامه شد.
برانا که زمانی بیشتر به خاطر به صحنه بردن یا تصویر کردن نمایشنامههای شکسپیر مانند «اتللو» و «هیاهوی بسیار برای هیچ» شهرت داشت، پس از پنج نامزدی اسکار – برای کارگردانی و بازی در «هنری پنجم»، بازی در «هفته من با مرلین»، اقتباس از «هملت» و کارگردانی فیلم کوتاه «آواز قو» – حالا به دنبال جایزهای است که به تأخیر افتاده است.
در فیلم جدید او، بادی، پسربچه نه ساله (جود هیل) در خیابانی در بلفاست زندگی میکند که مورد حمله پروتستانها است که تلاش میکنند همسایههای کاتولیک خود را از محله بیرون برانند. خانواده بادی پروتستان هستند و با نگرش نفرتآمیز ستیزهجویان ضد کاتولیک موافق نیستند. مادر او که عاشق سینماست (کاتریونا بلف) عاشق زندگی در این جامعه است، ازجمله معاشرت با خیلی از کاتولیکها که در تمام زندگی خود در کنار آنها بودهاند، اما با بیشتر شدن مشکلات، پدر بادی (جیمی دورنان) که در انگلستان کار میکند، تصمیم میگیرد خانوادهاش را به جایی دور از بلفاست منتقل کند.
برانا با اشاره به این که روند نوشتن فیلمنامه برای او «راضیکننده، غمانگیز، افسردهکننده، هیجانانگیز، آزارنده و وسواسآمیز» بود، میگوید: «این حس را داشتم که ارادهای رها شده است.» برانا کمتر تحت تأثیر «روما» آلفونسو کوارون قرار داشت که از دیدن آن اجتناب کرد زیرا «میدانستم به سمت داستانی درباره دوران کودکی میروم» و در عوض، بیشتر متأثر از فیلمهای کلاسیک تکاندهنده مانند «چهار صد ضربه» و «خداحافظ بچهها» بود.
برانا به دنبال راههایی بود که فیلم برای همه قابل درک باشد. او میگوید: «نمیخواستم این کار را انجام دهم، مگر این که بتوانم به بیرون نگاه کنم. این نبود که فقط به مسائل خودم فکر کنم. من نسبت به آن پسر نه ساله دلسوزتر شده بودم، ضمن این که میخواستم بهتر بفهمم که پدر و مادرم چه چیزهایی را پشت سر گذاشتند، آن تغییر بزرگ را در نظر بگیرم، خانوادههایی که درباره چیزهای مهم تصمیم میگیرند که بقیه زندگیشان را تحت تأثیر قرار میدهد. آیا عناصری هست که مردم بتوانند تشخیص دهند؟ به این فکر کردم که حتماً هست.»
درام فیلم در یک صحنه اتوبوس خلاصه میشود که مادر از شوهرش خواهش میکند اجازه دهد آنها همانجا بمانند. او در این صحنه میگوید: «اینجا همه بچهها را میشناسند. اگر مشکلی پیش بیاید، یکی از سه خیابان دورتر فریاد میزند. یک روستا بچهها را بزرگ میکند.» آنطور که برانا به یاد میآورد که چگونه دنیای او در یک شب وارونه شد، معلوم است حق با مادر بود. آنها در انگلستان «بامزه» صحبت میکردند و در یک واحد جزیرهمانند، منزوی بودند. او میگوید: «حتی در آن زمان، بهطور شهودی میدانستیم که آنها برای ما فداکاری کردند، مخصوصاً مادرم. فاجعهبار بود، ولی این کار باید انجام میشد؛ و در عین حال جعل شخصیت خود را تشخیص میدادیم.»
دنیا از نگاه یک بچه نه ساله
وقتی برانا فیلمنامه را به پایان رساند باید سراغ برادران و خواهرانش میرفت، «بدون آنها نمیتوانیم این فیلم را بسازیم» و در پارکینگی در حومه لندن شروع به بازسازی خیابانی در بلفاست کرد که در آن بزرگ شد. برانا، دورنانِ ایرلندی و کیران هایندزِ متولد بلفاست را به ترتیب برای نقش پدر و پدربزرگ خود و بلف، بازیگر ایرلندی را در نقش مادرش و همچنین جودی دنچ را در نقش مادربزرگ خود انتخاب کرد.
برانا و مدیر فیلمبرداری هفت فیلم او، هریس زامبارلوکوس، تصمیم گرفتند «بلفاست» را سیاه و سفید فیلمبرداری کنند که به گفته برانا «درجه بیشتری از حقیقت» را منتقل میکند. او میگوید: «حقیقت احساسی چیزی بود که ما دنبالش بودیم. قرار نبود همهچیز را دقیق به یاد بیاورم.» برانا دوربین خود را طوری قرار داد که نماهای دیدگاه بادی را ثبت کند. دوربین صحنهها را درحالیکه بادی پشت نرده پنهان شده است، یا از میان گرمای مهآلود یا قابهای پنجره دنیا را میبیند، دنبال میکند. برانا میگوید: «ما از چشمان یک بچه نه ساله به همهچیز نگاه میکنیم. این همان کیفیت بالای فیلمهای کلاسیک را دارد، با ترکیببندیهای کلاسیک، تصویرسازیها، ارائه خیلی دلربای زنانه. من به دلربایی باورنکردنی باربارا استنویک فکر میکنم. تصاویر سیاه و سفید، به خاطر ظرفیت خود در ایجاد شفافیت و وضوح، کیفیتی قابل باور دارند.»
در دوران قرنطینه، برانا بهطور مجازی با اونا نی دانگایل، تدوینگر دوبلینی در ارتباط بود و با وسواس و به شیوهای که قبلاً هرگز انجام نداده بود، در اتاق تدوین خانه خود کار میکرد. او میگوید: «من مدتها تصاویر خبری آرشیوی آن زمان را بررسی کردم و به دنبال بهترین قطعات برای خودمان بودم. کل پروژه را در آوید داشتم و میتوانستم بخصوص درباره نقشآفرینی جود کوچک دقیقتر باشم. تحقیقات فوقالعاده مفید بود. من همیشه سعی میکنم تفکرات را به تصویر بکشم. نقشآفرینی بازتاب نحوه کار، تفکر و چیزهایی است که منعکس میکند. من فیلم را به شکل دیگری در دست گرفتم.»
کارگردان سراغ ون موریسونِ اهل بلفاست رفت تا برای موسیقی متن فیلم از آهنگهای موفق او استفاده کند. برانا میکند: «ون موریسون برای ما مثل یک قهرمان شهری بود. موسیقی او همیشه گوشنواز است. شما نمیتوانید کاملاً بفهمید که او اهل کجاست. پسری اهل بلفاست نباید آن صدای پراحساس را داشته باشد. او تحت تأثیر موسیقی آمریکایی قرار گرفت و موسیقی او با خیابان ارتباط دارد؛ موسیقیِ پسری است که در خیابان پرسه میزند. او روح دارد؛ صدایی دارد که شبیه یک ارکستر کامل است. برخی از معروفترین آهنگهای او طوری هستند که انگار برای این فیلم نوشته شدهاند.» فیلم با یکی از آن آهنگها، «Down to Joy» شروع میشود.
احساس قطع رابطه با دوران آرامش و امنیت
برانا در تلوراید برای واکنش خودش به دیدن فیلم سیاه و سفیدش روی پرده بزرگ آماده نبود. او میگوید: «وقتی کارتان را کنار هم قرار میدهید و شروع به نشان دادن آن به مردم میکنید، همان جایی است که موج جزر و مدی احساسات شروع میشود. من در زمانهای مختلف وقتی درباره فیلم صحبت میکنم و متوجه میشوم که برخی از مردم چه در آن یافتهاند، حس میکنم کم میآورم. در شب اول نمایش فیلم در تلوراید، یک خانم در تاریکی به شانه من زد؛ در حالی سعی میکرد صحبت کند، کمی از اشکهایش به صورتم خورد. وقتی از سالن بیرون آمدیم، او گفت، “من یک مادربزرگ هستم” و بعد راهش را کشید و رفت. این تمام چیزی بود که او باید میگفت.»
بازیگران او نیز متأثر شدند؛ دورنان بهتازگی پدرش را از دست داده بود، درحالیکه برای اولین بار فیلمی را درباره مردی میدید که پدرش را از دست میدهد؛ و بلف بهتازگی اولین فرزندش را به دنیا آورده بود. برانا میگوید: «چیزی که دوباره تجربه نکرده بودم یا دوباره به آن نگاه نکرده بودم، احساسی بود که فیلم ایجاد کرد و با من باقی ماند، احساس قطع رابطه با دوران آرامش و امنیت در خوشبختیِ شاید ناقص، اما قابل توجه، در یک دقیقه از زندگیات، وقتی شروع به پنهان شدن میکنی.»
منبع: ایندیوایر (آن تامپسون)