مجله نماوا، شهرام اشرف ابیانه
هتل ترانسیلوانیا؛ غیرممکنه بفهمیم آدمیزادها چی میخوان!
یک داستان دیو و دلبری از نوع خونآشامی با مایههای طنز دربارهی کنت دراکولای معروف که سعی میکند از دخترش در برابر انسانهای بیرون قصرش محافظت کند تا اینکه از سر اتفاق سروکلهی پسرکی ماجراجو به این مکان به ظاهر ترسناک باز میشود.
«هتل ترانسیلوانیا» هر آنچه از یک انیمیشن خوب و ماندگار انتظار دارید در خود دارد. بازی با افسانهی دراکولا و همهی مخلوقات ترسناکی که در عالم ادبیات و افسانههای عامیانه خلق شده، مثل فرانکشتاین و مرد نامرئی و یتی غول برفی و گرگینهها و اسکلتها و زامبیهایی در نقش مستخدم و اسکلتهایی که همراه خانواده برای تعطیلات پایشان به این هتلِ غریب باز شده. به همهی اینها اضافه کنید یک پیچش داستانی بامزه؛ این بار هیولاها هستند که از انسانها میترسند.
فیلم در عین حال اشارههای مدام به دنیای فیلمهای ترسناک دارد و با طراحی داستانی بینظیر خود با افسانههای خونآشامی سینمایی شوخی میکند. فیلم، دعوت به یک همزیستی است میان دو گونهای که تا پیش از این دشمن هم تصور میشدند. پیام آشتیجویانهی فیلم در هر سِن و با هر ملیتی به دل مینشیند. طراحی شخصیتها و فضای داستان آنقدر جذاب بوده تا سه دنبالهی سینمایی و سریالی دو بعدی برای آن ساخته شود.
اگر میخواهید از رازهای داستان «هتل ترانسیلوانیا» سر دربیاورید ابتدا دیدن نسخههای سینماییاش پیشنهاد میشود. نسخهی سریالی با شوخیهای بی شمارش از آدمهایی که تبدیل به هیولا شدهاند و در یک پارک آدمیزادی شبیه پارک ژوراسیک برای خود میچرخند دنبالهی طنازانهی همان نسخههای سینمایی است. با این اشاره که «غیرممکنه بفهمیم آدمیزادها چی میخوان.»
من نفرت انگیز؛ دزدیدن ماه در یک کارتون جاسوسی
شوخی با فیلمهای جاسوسی. انگار سازندههای این پویانمایی پرطرفدار، همهی زیر و بمِ فیلمهای جاسوسی و مربوط به دزدی را با دقت مطالعه کرده و در فیلمشان به کار گرفتهاند. از این رو اشارههای فراوان به فیلمهایی چون «ماموریت غیرممکن» در «من نفرتانگیز» میبینید. انگار «من نفرتانگیز»، نسخهی کارتونی آن فیلم باشد. خاصه در صحنهی دزدیدن دستگاهِ کوچککننده از آزمایشگاه ویکتور که غرق تماشای بازیهای بیمعنی ویدئویی است و آویزان شدن گرو و مینیونها، دستیارهای کوچک زرد رنگش، از بالای سقف بالای سر ویکتور که غرق بازی است و به هشدار کوسهی مراقب زیر پایش که خودش را به در و دیوار میکوبد توجه نمیکند. خود کوسهی مورد اشاره از فیلمهای دورهی میانی جیمز باند با بازی راجر مور آمده و با نوعی سادگی کودکانه ترکیب شده و حاصلش شده پویانماییای پُر از ماجراجویی که مخاطبانِ هر ردهی سنی در سراسر دنیا شیفتهی آن شدهاند. به طوریکه سه دنباله هم برایش ساخته شد و از محبوبیتش هنوز کم نشده.
سردی شخصیتها، خاصه گرو دزدی با قامت دراز که ما را یاد شخصیت موسیو اولو فیلمهای ژاک تاتی میاندازد، مردی با سیمایی سرد و یخی و ازخودراضی و دماغبالا، گویی این شخصیتِ توتو فیلمهای ایتالیایی دههی پنجاه میلادی است که در یک پویانمایی جاسوسیوار پیدا شده. درست به همین دلیل هر آن منتظر خرابکاری هستیم و از آنجا که فیلم کمدی هم هست این خرابکاریها جزء چهارچوب داستانی فیلم و خود شخصیتها شده. به همین دلیل با انیمیشنی روبروییم پُر از هیجان و تعلیق با موسیقیای که به خوبی روی فیلم نشسته و این تعلیق نفسگیر را شدت هم میبخشد. موسیقی لحظهای آرامتان نمیگذارد. هم تعلیق و هیجان فیلم را شدت میدهد، هم وجه طنازانهی داستان را یادمان میآورد. «من نفرتانگیز»، با شخصیتهایی که انگار در کودکی خود ماندهاند و ماجراهایی پشتِ سرهم که تمامی ندارند هر مخاطبی را مجذوب خواهد کرد. آنقدر که شاید به فکر بیفتد دزدیدن ماه شاید کاری ممکن باشد نه رویایی کودکانه و جا مانده در خوابهای کودکیمان!
روح؛ لذت زنده بودن
اگر آرزوی هنوز در دل ماندهای دارید که عملیاش نکردهاید یا رویای سفر به جایی دارید که احتمالاً بعد مرگ سر و کارمان به آن خواهد افتاد یا هنوز عزم و ارادهی کافی برای برنامههای بلندپروازانه در خود سراغ نمیبینید این پویانمایی امیدبخش، که به طرزِ غریبی ما را یاد فیلمهای فرانک کاپرا میاندازد، شاید جواب سوالهایتان باشد. اینکه دلیل آمدنمان روی کرهی خاکی و فایدهی این همه دردسر چیست در حالی که زندگی این اندازه کسلکننده و بیرمق به نظر میرسد.
پویانمایی «روح»، به یادمان میآورد در لحظهی «حال» زندگی کنیم و لذت زنده بودن را به یاد بیاوریم؛ این که بوئیدن و لمس چیزها یا تماشای رنگهای محیط زندگی یا صدایی که میشنویم چه هدیهی بزرگی است که از آن غافل شدهایم. این که یک فرصت دوباره به خودمان بدهیم و سفر به جایی را تجربه کنیم که همهی کودکان روی زمین از آنجا روی زمین میآیند، همراه استعدادی که با خود میآورند و البته غالباً در پَسِ کارهای روزمره فراموش میشود.
یک پویانمایی فلسفی کودکانه که وجوه فلسفیاش هیچ از هیجان و پرکشش بودن داستان کم نمیکند. مثلِ همهی کارهای دیزنی و پیکسار شخصیتها چنان زندهاند و طراحی محیط زندگی روزمرهیشان، مثلِ فضای متروی نیویورک با سایههای آدمهای در رفت و آمدش، چنان مابازاء واقعی دارد گویی در حال تماشای فیلمی زندهایم که شکل و شمایل انیمیشنی پیدا کرده.
با پویانمایی «روح» این همه معنی پیدا میکند. نام فیلم اشارهای به یک سبک از موسیقی جاز (سُل) هم هست و همزمان اشاره دارد به «روح» که در بدن آدمی خانه کرده و منشأ همهی کارهای ما است. این پویانمایی اسکار برده و پُرچالش چیزی را در دلتان بیدار خواهد کرد که مدتها به آن بیتوجه بودید و اکنون برای لحظهای هم شده سر بلند کرده و شما را به نقطهی اوجی میبرد که شاید هدف خلقتِ نوع انسان همان باشد. جایی شاید ایستاده روی برجی بلند که جهان زیر پایمان میدرخشد.
یخزده؛ دور از یخ و برفی که همچون طلسمی بر جهان ما افتاده
وقتی انسانیت آمیخته به خیالِ داستانهای هانس کریستین اندرسن با انیمیشنهای دیزنی تلفیق شود چیزی را شکل میدهد شاید مثل انیمیشنِ دخترانه و پرطرفدار «یخزده». انیمیشنی موزیکال که بهترینهای دیزنی در سالهای دور را به یاد میآورد. اینجا داستان شاهدختی دل باخته به عشق ِ شاهزادهای آمده از سرزمینهای دور، در شکلِ عشقِ دو خواهرمعنی پیدا میکند.
فیلمی پر از لطافت و با شخصیتهای از یادنرفتی چون اولاف، آدمبرفیای که در آرزوی رسیدن تابستان خیالپردازی میکند، که دونقطهی اوج دیدنی دارد. یکی فصلِ فرارِ السا به دامنههای دورافتاده کوهستان با قدرت جادوییاش که یخ و برف ایجاد میکند و حال در تنهایی و از خودرهاشدگی بازیافتهاش ترانهی رهایش کن را در یکی از درخشانترین لحظات تلفیق موسیقی و سینما و پویانمایی میخواند. ترانهای که گویی به روحِ همهی داستانهای خیالی و افسانهای خاصه قصههای هانس کریستین اندرسن تجسمی انیمیشنوار میدهد.
اوجِ دوم در لحظهی پایانی است که قرار است عشق حقیقی قلب یخزدهی خواهر دوم، شاهدخت آنا، را درمان دهد. عشقی که راز اصلی و تَک خالِ انیمیشنِ «یخزده» و داستان هانس کریستین اندرسن است. عشقی که خود را به رُخ نمیکشد اما با پدیدار شدنش ما را هم به عنوان مخاطب غافلگیر میکند. گویی همهی ماجراهای فیلم برای رسیدن به این نقطهی پایانی است تا شاید این عشق بازآمده قلبِ یخی ما را نیز آب کند و دنیا را مهربانتر ببینیم. دور از یخ و برفی که همچون طلسمی بر جهان ما افتاده و باطل شدن طلسم، وقتی دیگر این عشق باشد که بر قلبها حکمفرمایی کند. تماشای دنیا از فراز برجی که نقطهی غایی همهی افسانهها است.
داستان اسباببازی؛ این فاتحان دنیا
اولین فیلمِ «داستان اسباببازی» در زمان ساختش چون زلزلهای بود در جهانِ انیمیشن. نه فقط به خاطر آنکه انیمیشن کامپیوتری را همهگیر کرد و پویانمایی دو بعدی را حداکثر به سریالهای کارتونی تلویزیونی پَس راند، بلکه برای تمِِ انسانی بینظیرش که در دنیای انیمیشنهای کودکانه نایاب بود و شخصیتهایی آنقدر جذاب و کودکانه انگار از دلِ جعبهی اسباببازی کودکانهای بیرون آمده باشند. شخصیتهایی که همهی وجوه شخصیتِ یک کودک را با خیالانگیزی شگفتانگیزی به نمایش میگذاشتند. «داستان اسباببازی» نامِ کمپانی پیکسار را بر سر زبانها انداخت. کمپانیای خلاق با رویکردی تجربی در طراحی انیمیشن و پیشتاز در عرصههای کشف نشدهی انیمیشن با شخصیتهایی زنده و سینمایی و دوستداشتنی که بعد از نمایش هر فیلم موجِ محصولاتِ جانبی را در پِی داشت.
«داستان اسباببازی»، و دنبالههایش آنقدر همهگیر شد که دنیا بدون شخصیتهای این انیمیشنِ تاریخساز گویی رنگ و جلای خود را ندارد. فیلمی که هم حسِ ماجراجویی کودکان را برآورده میکرد هم انبانی بود از بیشمار قصههای ناگفته در دنیای کودکانه. یک افسانهی جن و پری امروزی شده که راویاش اسباببازیهای فراموششده و مانده در جعبهاند که از یکجا ماندن خسته شده و قصد کردهاند از اتاقشان بیرون بزنند و دنیا را به شیوهی خودشان کشف کنند. این فاتحانِ دنیای تازه، را به حق باید کریستف کلمبهای دنیای کارتونی نامید. زمانی که دنیای انیمیشن فهمید چگونه داستانی انسانی را از دریچهی چشم یک سری اسباببازی ماجراجو تماشا کند و نگاه کردن از این منظر تازه چه دلنشین بود!
کارخانه هیولاها؛ پا گذاشته به دنیای وارونهی آنسوی کمد اتاق خواب
وقتی هیولاها به جای بیرون آمدن از کمدِ اتاق یک بچهی به خواب رفته، ناخواسته او را همراه خود به دنیای زیرزمینی خود ببرند و زمانی که شخصیتهای اصلی این داستانِ غریب طنازانه و به ظاهر ترسناک یک هیولای پشمالوی بنفش رنگ دوستداشتنی و موجود کوتولهی یک چشم زرد رنگ مهربان باشد که با هم یک تیم را تشکیل میدهند و وقتی مهمانِ ناخواندهی آنها دختربچهی هنوز زبان بازنکردهی چینیتباری باشد که پا به این جهانِ مخفی تازه گذاشته، نتیجهاش می شود یکی از بهترین محصولات کمپانی پیکسار که نقاشیهای ابتدایی و بیپیرایهی کودکانه را در ذهن زنده میکند.
انگار قدم به دنیای نقاشیهای کودک در خوابماندهای گذاشته باشیم و تکنسینها و داستانپردازهای پیکسار این دنیا را با کمک تخیلِ مهارنشدنیشان به قالب انیمیشنی درآوردهاند که یکی از خاطرهانگیزترین تجربیات هر تماشاگری باشد که بخت آن را داشته باشد که چشمش به این شهر فرنگِ پر از عجایب و ماجرا و طنز و خیال کشانده شده.
«کارخانه هیولاها»، خاصه فیلم اول این مجموعه، فراتر از هر چیزی است که از یک انیمیشن سرگرمکننده میرود. شبیه این است که افسانههای خیالی قدیمی با طرحهای بلندپروازانه بزرگترین کارتونیستهای دنیا به هم آمیخته و بیشمار طنازی هم وارد این مجموعه شده باشد و نتیجه یکی از مفرحترین ساختههای انیمیشنی تاریخ سینما است.
بعدِ تماشای «کارخانه هیولاها»، منتظر بیرون آمدن هیولای بنفش رنگ یا یک شِبه هیولای قدکوتاهِ یک چشمی زردرنگی باشید که احتمالاً کودک یکی دوسالهای هم همراهیشان میکند. بعد دیدنِ این پویانمایی سراسر پر شده از خلاقیت و ماجرا، به قطع آدم سابق نخواهید بود. یکی از شخصیتهای این دنیای خیالیاید. پا گذاشته به دنیای آنسوی کمد و تجربه زندگی در دنیایی که همه چیزش به نحوِ غریب وارونه و تازه و دیدنی است.