مجله نماوا، ترجمه: علی افتخاری
زک کرگر در اولین سفر انفرادی خود بهعنوان نویسنده و کارگردان میدانست باید «بربر» (Barbarian) را تا حد ممکن خوب بسازد. او بیش از یک دهه کار کرد تا دوباره به صندلی کارگردانی برگردد و در این راه با موانع مختلف، از دستِ رد زدنهای بیشمار گرفته تا مرگ غمانگیز سرمایهدار فیلم روبرو شد، اما همچنان پافشاری کرد.
اعتقاد کرگر به «بربر» درنهایت نتیجه داد. فیلم سپتامبر پیش با ۱۰.۵ میلیون دلار فروش در سه روز اول اکران در صدر جدول باکس آفیس قرار گرفت و در وبسایت راتن تومیتوز ۹۲ درصد رأی مثبت منتقدان را به دست آورد. این فیلم ترسناک داستان تس (جرجینا کمپبل)، زنی جوان را دنبال میکند که متوجه میشود خانه اجارهای که بهطور موقت در دیترویت رزرو کرده، همزمان به یک نفر دیگر، جوانی به نام کیت (بیل اسکاشگورد) نیز اجاره داده شده است. چیزی که تس نمیداند راز تاریک این خانه و تاریخ پیچیده آن است. با ورود ایجی گیلبریاد (جاستین لانگ)، یک بازیگر سریالهای کمدی که متهم به آزار جنسی است، داستان شکل دیگری میگیرد.
کرگر ۴۱ ساله که خود یک بازیگر است در این گفتوگو از تازهترین تجربه کارگردانی خود میگوید.
(هشدار: این گفتوگو، جزئیات داستان فیلم را لو میدهد.)
شما تجربه رزرو همزمان یک خانه اجارهای را دارید؟ ایده فیلم از اینجا آمد؟
نه به این شکل، اما خودم در مقطعی با سرویسهای رزرو آنلاین اقامت در سفر مثل ایربیانبی و ویآربیاو همکاری میکردم. همیشه نگران بودم جایی را همزمان برای دو نفر رزرو کنم که خوب، خیلی وحشتناک است، ولی یک بار خودم به عروسی رفته بودم. از ایربیانبی جایی را رزرو کردم. شب خیلی دیروقت به آنجا رسیدم. محله خیلی بدی بود و کد صندوق قفلدارِ بیرون خانه کار نمیکرد و نمیتوانستم وارد شوم. واقعاً ترسناک بود. نیم ساعت در خیابان بودم. واقعاً جای ناامنی بود. یادم میآید یک پلیس از آنجا رد میشد. جلوی او را گرفتم و گفتم: «میخواهم وارد این ساختمان شوم. خواستم شما در جریان باشی و فکر نکنی قرار است کار خلافی کنم.» او گفت: «باشد، فقط بهزور وارد ساختمان نشو.» (میخندد.) درنهایت مجبور شدم جای دیگری برای ماندن پیدا کنم، اما آن اتفاق الهامبخش فیلم نبود، مگر ناخودآگاه تأثیر گذاشته باشد.
جالب است شما از کارهای قبلی بیل اسکاشگورد استفاده کردید تا درنهایت با شخصیتی که او در فیلم بازی میکند تماشاگر را غافلگیر کنید. موقع نوشتن شخصیت کیت به این فکر میکردید کسی نقش او را بازی کند تا بهواسطه نقشهای قبلیاش از همان اول ما را به شک بیندازد؟
نه، برای این نقش هیچ بازیگری را در ذهن نداشتم. جرئت نکردم به آن فکر کنم. راستش را بخواهید وقتی نقش کیت را مینوشتم اصلاً به این فکر نمیکردم که قرار است یک فیلم باشد. فقط میخواستم صحنهای را بنویسم. نوشتن آن بخش دو بار رزرو شدن برای من فقط یک تمرین بود که لذت ببرم، مثل یک بچه کوچک که با مداد رنگیهای نقاشی میکشد. وقتی فیلمنامه را مینوشتم، کیت یک آدم بد بود. این مسیر را در ذهن داشتم و وقتی به جایی رسیدم که تس دنبال او از پلههای زیرزمین خانه پایین میرود، به خودم گفتم: «خوب، هر کاری که قرار است کیت انجام دهد، احتمالاً الان وقتش است.» اما بعد به این نتیجه رسیدم: «این که بد است. همه انتظار دارند کیت آن پایین بلایی سر تس بیاورد. نمیتوانستم به چیزی فکر کنم که مناسب تخیل ما باشد.» بنزینم تمام شده بود، انگار مردهام. فقط به صفحه خیره شده بودم.
بعد گفتم: «چطور است یک خانم عظیمالجثه برهنه از تاریکی بیاید و سر کیت را له کند» اینطوری جالب میشد، اما فقط همین بود. تمام میشد. فکر کردم این ایده در حد یک فیلم کوتاه ۴۵ دقیقهای است که هیچوقت ساخته نمیشود. آن را کنار گذاشتم، اما دائم فکر میکردم. بعد از یک هفته این به ذهنم رسید: «بخش اول فیلم درباره یک زن بیشازحد گوشبهزنگ است. او مثل یک کارآگاه است. مغز او بیوقفه در حال دستهبندی رفتار و ارزیابی تهدید است و از خودش میپرسد: «یعنی این مرد (کیت) یک شکارچی جنسی است؟» بنابراین اگر دیانای بخش اول فیلم این باشد، بخش دوم باید برعکس باشد. میخواستم دو روی یک سکه باشد.
نقطه مقابل یک زن بیشازحد گوشبهزنگ، مردی جوان است که حواسش به هیچچیز نیست و من به آن بخش بهعنوان یک پاسخ فکر کردم؛ یعنی اگر میتوانستم مردی مثل ایجی گیلبراید داشته باشم که یک شکارچی جنسی است و از آسیبی که به اطرافیانش وارد میکند هیچ ذهنیتی ندارد، میتوانم او را با همان آزمون دشوار روبرو کنم که تس باید با آن روبرو شود. این برای من جالب بود. هر دو از سوراخ یک سوزن عبور میکنند. این یک آزمون اخلاقی است. تس قبول میشود، ایجی رد میشود.
جاستین لانگ اغلب نقش شخصیتهایی را بازی میکند که با وجود خطاهای فردی، دوستداشتنی هستند، اما ایجی، شخصیت او در این فیلم یک شکارچی جنسی و یک بازیگر منفور است و درست زمانی که فکر میکنیم او با نجات تس میکوشد تا حدی اشتباهات خود را جبران کند، ناگهان با پرت کردن تس از بالای یک برج با این هدف که حواس «مادر» را پرت کند و جان خودش را نجات بدهد، ماهیت واقعیاش را نشان میدهد. با توجه به آخرین حرکت خودخواهانه او اینطور به نظر میرسد که شما عمداً بازیگری را انتخاب کردید که تماشاگر سابقه همدلی با او روی پرده سینما یا صفحه تلویزیون را دارد.
البته من نقش ایجی را هم بدون این که بازیگر خاصی را در ذهن داشته باشم نوشتم، اما وقتی فهرست گزینههای احتمالی برای این نقش را تهیه میکردیم، نگاهم کلاً اشتباه بود. این ذهنیت را داشتم که او باید یک «قلچماق» باشد – آدمی با شانههای پهن و گشاده، فک برجسته و مدل مویی که او را شبیه یک عوضی میکند؛ و کمی طول کشید که متوجه شوم این طرز فکر اشتباه است. به قولی خیلی تابلو است. گفتم: «یک شکارچی جنسیِ ترسناکتر کسی است که جذاب باشد، نه تهدیدکننده؛ دوستداشتنی باشد و طرف مقابل را خلع سلاح کند.» گفتم: «بهترین نسخه این شخصیت کسی مانند تام هنکس است و چه کسی به تام هنکس شباهت دارد؟ جاستین لانگ.» پس با این چرخش ذهنی، او اولین کسی بود که به سراغش رفتیم و خیلی خوشحالم جاستین نقش ایجی را بازی کرد.
فیلم ساختار جذابی دارد. شما تس را در بخش اول و ای جی را در بخش دوم معرفی میکنید و بعد به دهه ۱۹۸۰ برمیگردید. این رویکرد از کجا الهام گرفته شد؟
استیون کینگ میگوید وقتی مینویسد مثل یک باستانشناس است. او استخوانهای دایناسور را یکی پس از دیگری از زیر خاک بیرون میآورد و هرگز نمیداند درنهایت با کدام دایناسور کارش را به پایان میرساند. من هم میخواستم اینطور بنویسم، مثل کتاب «صید ماهی بزرگ» دیوید لینچ، جایی که کلاً مغزتان را خاموش میکنید. میخواستم سرم را از حساب و کتاب بیرون بیاورم. میخواستم ناخودآگاه باشد و واقعاً فقط انگشتانم را دنبال کنم؛ بنابراین هیچ طرح کلی نداشتم. نمیدانستم قرار است چه اتفاقی بیفتد؛ پس وقتی این پیچ و تابها و چرخشهای رادیکال اتفاق میافتد، فقط فکر میکردم: «دوست دارم بعداً چه اتفاقی بیفتد؟ اگر یک تماشاگر باشم جالبترین چیزی که تا الان هرگز ندیدهام، چیست؟» به همین دلیل واقعاً خیلی عمیق به آن فکر نکردم. یک ساختارِ برنامهریزیشده نبود. بعضی وقتها وقتی به این شیوه مینویسید، خودتان را در بنبست قرار میدهید و وقتتان را تلف میکنید، اما درمورد این یکی بهاندازه کافی خوششانس بودم که هواپیما را فرود آوردم، استعارهها را تلفیق کردم و از نتیجه کار راضی هستم.
بارها شنیدهایم فلاشبک در بخش یا پرده سوم یک فیلم با مخالفت مدیران اجرایی مواجه میشود. این ساختار شما در طول مسیر مورد بحث قرار گرفت؟
اوه، برای همه بود. دو سال طول کشید تا یک نفر به این سوژه علاقه نشان دهد. دائم یک چیز را میشنیدم: «تو نمیتوانی یک شخصیت را در صفحه ۵۰ معرفی کنی. چرا ایجی در صنعت سرگرمی است؟ هیچکس نمیخواهد چیزی درباره افراد صنعت سرگرمی ببیند. ما یک متجاوز را ۳۰ صفحه دنبال میکنیم. واقعاً خیلی زشت است.» پس میدانستم همه اینها مانع هستند، اما این را هم میدانستم این مواردی که همه به آن گیر میدهند، همان چیزهایی هستند که من دوست دارم. ازنظر من ساختار چیزی است که یک کار را خیلی خاص میکند؛ بنابراین دست برنداشتم. به تلاشم ادامه دادم و درنهایت کسانی را پیدا کردم که بلافاصله فیلمنامه من را قبول کردند و بعد آن را به روی لی، تهیهکننده دادند که او بلافاصله آن را پذیرفت و بعد ما با چراغ سبز روبرو شدیم.
درباره شخصیت «مادر» (با بازی متیو پاتریک دیویس) و فرانک (با بازی ریچارد بریک) صحبت کنید.
یک دیالوگ هست که ما بعداً آن را از زبان مرد بیخانمان (جیمز باتلر) میشنویم؛ این که فرانک سالها پیش زنان را به آن خانه میآورد و بعد از آنان صاحب فرزند میشد و بعد از آن فرزندان صاحب فرزند میشد؛ بنابراین اگر از یک کپی یک کپی دیگر بگیرید، درنهایت چیزی شبیه شخصیت «مادر» در این فیلم خواهید داشت. هرچند در حالت عادی دوست دارم همهچیز را به تماشاگر واگذار کنم تا خودش در آن تعمق کنند و خودش تصمیم بگیرد، فکر میکنم «مادر» اولاد فرانک است. احتمالاً پدر و پدربزرگ اوست. «مادر» در این سیاهچال بزرگ شده است و یک وجود دوتایی دارد و در کل عمر خود تنها شاهد دو جور تعامل بوده است: اولی یک نوار ویدئویی از عشق مادرانه و دیگری خشونت وحشتناکی که پدرش به او نشان داده است.
بنابراین او دراینبین هیچچیز دیگری نمیشناسد. ما او را یا در حال محبت زورکی یا وحشتناک میبینیم. بااینحال، من او را سمپاتیکترین شخصیت فیلم میبینم. من او را به شکل عجیبی یک بیگناه تصور میکنم؛ ترکیبی از صورتچرمی و کینگ کونگ و فکر کردم این تلفیق واقعاً مناسب است. شما میتوانید از هر دوی این شخصیت طرفداری کنید. انسانیت واقعی را در آنها میبینید. جالبترین هیولاهای فیلم هیولاهایی هستند که میتوانید با آنها دلسوزی و همدردی کنید و وقتی در پایان میمیرند، نالهای از ترحم جمعی به گوش میرسد. اگر همه میگفتند: «خوب، او مرد!» من شکست میخوردم. برای من مهم بود او را یک انسان ببینیم.
جرجینا کمپبل چطور نظر شما را برای بازی در نقش تس جلب کرد؟
جرجینا یک بازیگر خیلی خوب است و این خیلی کم پیش میآید. میدانستم نباید برداشتهای اول او را هدر دهم چون عالی بود. همه آن برداشتها را جدی میگرفتم. او خیلی باهوش است. در عین حال، کارگردانی او در صحنههایی که جیغ میزند و گریه میکند برای من خیلی سخت بود، چون خودم بهعنوان یک بازیگر میدانم به چه چیزی نیاز دارد. لحظههایی بود که با دیدن او اشک میریختم و احساس بدی داشتم. خیلی فرساینده است که کسی کاری را در ۱۵ برداشت پشت سر هم انجام دهد. واقعاً قدردان استقامت او بودم.
منبع: هالیوود ریپورتر (برایان دیویدز)