مجله نماوا، علیرضا نراقی
در تاریخ سینما موارد بسیاری از بازگشت یک فیلمساز پس از انجام پروژههای بزرگ و موفق به یک داستان شخصی و روایتی جمع و جور سراغ داریم. این بازگشت گاه ناموفق و همچون مرثیهای است برای پایان؛ اما در اکثر موارد این تصمیم به سبب تجربه سالیان و آرام گرفتن به خاطر موفقیتهای بزرگ پیشین، آنقدر با پختگی همراه و از خودنمایی دور است که نتیجهای درخشان و گاه باشکوه را رقم میزند. سام مندس نیز پس از تجربه کارگردانی فیلمهای بزرگ و به خصوص ساخت فیلم دشوار و موفق «۱۹۱۷» با «امپراتوری روشنایی»(Empire of Light) دست به چنین کاری زده و داستانی کوچک را در دهه ۸۰ به نحوی باشکوه و به یادماندنی روایت کرده است. فیلم در کارنامه مندس به لحاظ بنمایه دراماتیک بیش از هر چیز یادآور Revolutionary Road درام روان شناختی دیگری از اوست که با حضور کیت وینسلت و لئوناردو دیکاپریو در سال ۲۰۰۸ ساخته شد. «امپراتوری روشنایی» هم ترکیب دقیق و هارمونیکی از یک درام روانشناختی و یک عاشقانه متفاوت است که به فیلم روح دمیده و پاسخی شده است به وضعیت دشواری که برای شخصیت اصلی رخ میدهد. فیلم در عین ترکیب ماهرانه این دو خط دراماتیک، نمایشی است از بستر اجتماعی آن دوره در یک شهر کوچک ساحلی در بریتانیا که به تبعیض نژادی شدید مبتلاست. در کنار این مصالح قدرتمند داستانی، مندس عنصر مهم و بنیادین دیگری را هم به درام افزوده و آن را در ساختار بصری فیلم گسترش داده که سینماست؛ «امپراتوری روشنایی» فیلمی است در ستایش سینما و التیام بخشی آن برای انسانهایی تنها و جداافتاده از جامعه. وقتی دو شخصیت عاشقپیشه و تنهای فیلم در سالنهای سینمایی که دیگر متروک شدهاند، گپ میزنند و از گذشته خود میگویند و به نوعی رابطه خود را میسازند گویی در حافظه سینما و تاریک روشن سالن نمایش فیلم است که عشق جان میگیرد.
جدیدترین فیلم سام مندس، که اولین فیلمنامهای است که خود به تنهایی نوشته است، داستانش را با هیلاری با بازی اولیویا کلمن فروشنده و مسئول نظارت کارمندان سینما که از اسکیزوفرنی رنج میبرد و تازه دوران ترخیص از بیمارستان و بازگشت به زندگی را طی مینماید، شروع می-کند. اما بازگشت هیلاری با اندوه، در خود فرو رفتگی و تن دادن به سؤاستفاده دیگران از جمله مدیر سینما دونالد الیس با بازی کالین فرث همراه است. نکته هوشمندانه یک سوم ابتدایی فیلمنامه این است که این غم همراه با آرامش و در خودفرورفتگی همراه با مهربانی هیلاری، در بستر زندگی روزمره-اش از همان ابتدا ما را با فضای زیست او و جهان احساساتش همراه و همدل میکند. در ادامه نیز با ورود همکار جوان سیاهپوست استیون با بازی مایکل وارد و ارتباط گرمی که با هیلاری برقرار میکند و کششی که میان این دو رخ میدهد، زن دگرگون میشود و او که در ابتدای فیلم پیش دکترش از بیحس شدن و بی تفاوتی خود شکایت میکرد، مشتاق و متصل به زندگی میشود. این زمینه باعث شده وقتی در نقطه دگرگونی و گره اصلی، آشفتگی هیلاری و پیچیدگی ارتباط او با استیون را میبینم، با شخصیت اصلی همراه بمانیم و همچنان دلمان برای او و ارتباط زیبایش بتپد.
اوج و فرود درام سام مندس متکی بر تزلزل و دگرگونی وضعیت روانی هیلاری است اما در عین حال او در بطن داستان یک زن روانپریش دوست داشتنی، عشقی جذاب را خلق کرده که شبیه به عشقهای دیگر نیست. پیوند هیلاری و استیون -علاوه بر آن شیمی توضیح ناپذیری که اصل مطلب است و فیلمساز به خوبی آن را به وجود آورده- حاوی نوعی درک متقابل به دلیل مطرود بودن و تنهایی اجتماعی این دو است. بستر جذاب عشق میان زنی که جوانی خود را از دست رفته میبیند با مردی در ابتدای جوانی بارها در تاریخ سینما جواب داده است، اما عاقبت اغلب فیلمهایی با چنین ارتباط پیچیدهای، تلخی و همراه با تباهی است، اما مندس روند را به سمت دیگری برده و شفابخشی و آرامش را در عشق این دو نمایان کرده است. آنچه استادانه مندس در فیلمنامه و کارگردانی محقق ساخته و البته در صحنهپردازی و امپراتوری نوری مدیر فیلمبرداری نابغه زمانه ما راجر دیکینز پدید آمده، ایجاد نوعی تقارن داستانی و تصویری میان جاذبه سینما و عشق هیلاری و استیون است. هیلاری یک فراری است؛ فراری از فیلم دیدن، از ایجاد صمیمیت و از مبارزه و تحقق اراده خود، اما رابطه او با استیون خلاف این مسیر است و در هر بحرانی نیز هیلاری دوباره به زنی فراری تبدیل میشود، با وجود این در نهایت عشق و سینما در فیلم چنان بر هم منطبق میشوند که هیلاری بجای فرار میماند و بجای ترس احساس بودن خود را به دیگری میبخشد.
از نکات برجسته فیلم همانطور که قابل پیشبینی هم بود اجرای شاهکار دیگری از اولیویا کلمن است. او اینجا هم توانسته کاراکتری پیچیده را با همه ابعاد و جزئیات بسازد، وقتی میگوییم جزییات این از لحن، نگاه و میمیک تا ژست و ساختن درخشان لحظههای دراماتیک را در بر میگیرد، او فاتح همه صحنههاست. کلمن به طرزی مبهوت کننده یک انسان جدید را از درون خود دوباره به سینما هدیه کرده است؛ اینبار انسانی زیبا که با روان معصومش در سینما امپریال باقی خواهد ماند.