مجله نماوا، ترجمه: علی افتخاری
فیلم جِرم (Mass) به کارگردانی فرن کرنز احتمالاً یکی از احساسیترین فیلمهایی است که درباره همهگیری خشونت با اسلحه در آمریکا ساخته شده است، اما در مدت ۱۱۰ دقیقهای فیلم، حتی یک گلوله هم شلیک نمیشود.
در عوض، فیلم سینمایی جرم بر پدر و مادرهای دو نوجوان درگیر تیراندازی در یک مدرسه متمرکز است که شش سال بعد از حادثه دلخراش، به امید پیدا کردن راهی به جلو از یک تراژدی درکنشدنی که زندگی آنها را از هم پاشیده است، پشت یک میز مینشینند تا با هم حرف بزنند. کرنز – نویسنده و کارگردانِ فیلم اولی که بیشتر بهعنوان بازیگر فیلم ترسناک «کلبهای در جنگل» و سریال «دالهاوس» شناخته میشود – وقت زیادی را صرف افشای اطلاعات درمورد هر دو خانواده میکند.
در اوایل فیلم، وقتی چهار شخصیت اصلی برای ملاقات رودررو به کلیسایی در یک شهر کوچک میرسند، در ابتدا مشخص نیست پسر کدام یک با شلیک گلوله کشته شد و چه کسی ماشه را کشید. این تصمیم به «جرم» اجازه میدهد تا شخصیتهایش را – حداقل در ابتدا – در شرایط مساوی نگه دارد و مانع هرگونه قضاوتی شود. وقتی جی (جیسون آیزکس) و گیل (مارتا پلیمپتن) اولین بار روبروی ریچارد (رید برنی) و لیندا (آن داود) مینشینند، حرفهای آنها درباره مسائل فرعی حال و هوای نوعی تسلیم شدن را دارد. در چنین شرایطی حتی یخشکن هم دقیقاً برای پیش بردن گفتوگویی که در برابر یک مانع عاطفی آسیبزا و غیرقابل تحمل قرار دارد، مفید نیست.
اما «جرم» که اولین بار در جشنواره فیلم ساندنس ۲۰۲۱ روی پرده رفت، صبورانه اندوه عمیق شخصیتهایش را درحالیکه در جستجوی بهبود، بخشش و کمی لطف هستند، در کانون توجه قرار میدهد. فیلم کرنز که داستان آن تقریباً بهطور کامل در یک اتاق کنفرانس کوچک و عادی روی میدهد، برای دیدن، کلاستروفوبیک و اغلب ویرانگر است، اما در عین حال ویترینی برای بازیگرانی خیرهکننده است و تأملی بر تسلیهایی که شاید برای کسانی که به دنبال عدالت هستند، در جایی که عدالتی نیست، امکانپذیر باشد. فیلم تا حد زیادی حال و هوای یک اجرای صحنهای دارد – چهار شخصیت که تقریباً کل فیلم را در یک اتاق میگذرانند (و تصادفی نیست که کرنز یک کوارتت از بازیگران کهنهکار تئاتر را انتخاب کرده است). کرنز، آیزکس و داود در این گفتوگو درمورد به تصویر کشیدن اندوه و بخشش صحبت کردند.
مقدمهچینی داستان خیلی جالب است؛ زنی اتاق را برای جلسهای آماده میکند که ما چیزی درباره آن نمیدانیم، اما از عصبی بودن او میتوانیم بگوییم که موضوع حساسی است.
فرن کرنز: میخواستم آدمها به هم کمک کنند. این بهنوعی همیشه در ذهنم بود. اولین چیزی بود که نوشتم. نشستم و در یک نوبت آن افتتاحیه را نوشتم. طولانیتر از چیزی بود که در فیلم میبینید، اما ایده این بود که آدمها این چیزها را سازماندهی میکنند، به هم کمک میکنند و فکر کردم نکته فوقالعادهای است که فیلم به آن نیاز دارد.
علاوه بر این احساس کردم اگر فیلم فقط درباره چهار پدر و مادر باشد و همین، تماشاگران کمتر تحت تأثیر داستان قرار میگیرند. اعتقاد دارم اگر شما داستان را از طریق کسانی که این نوع تراژدی غیرقابل تصور را تجربه نکردهاند، ازجمله آدمهای عادی، آدمهایی مانند خیلی از ما، معرفی کنید، این یک راه ظریف برای ورود به چنین داستانی است، این که تماشاگر درک چندانی از موقعیت نداشته باشد و بیشتر تحت تأثیر چیزی قرار بگیرد که این چهار پدر و مادر وارد داستان میکنند. اگر فیلم را با شخصیتهای تقریباً عجیب و غریب یا تقریباً مسخره شروع کنیم، در آغاز کار خندههای عمدی خواهیم داشت. من سعی میکنم تماشاگر با این دنیا راحت باشد و آن را معمولی و واقعی و نه تهدید نشان میدهم؛ و بنابراین در مقابل، وقتی والدین وارد میشوند، شما با ویرانی آنچه در زندگی آنها اتفاق افتاده است، مواجه میشوید. واقعاً معتقدم آدمهایی که در ابتدا میبینید با معمولی بودن خود، فیلم را خیلی تأثیرگذارتر میکنند.
مردی جوان در کلیسا کار میکند، اما ما به شکلی ظریف میبینیم بیشتر از آن که او به زن کمک کند، آن زن به او کمک میکند.
کرنز: این شخصیت آنتونی است که کیگن آلبرایت نقش او را فوقالعاده بازی میکند. فیلم از جهات مختلف درباره مردان جوان است و آنتونی در فیلم نمایندهای از آنهاست. این تصور وجود دارد که شاید این بچه مشکل دارد و تا آن نقطه، نشانههای دیگری هم هست که هیچکس واقعاً به او توجهی ندارد. او درباره چیزی نظر میدهد و زنی که بهنوعی رئیسش است آن را رد میکند.
یکی از مضامین اصلی فیلم شیوه متفاوت آدمها در مواجهه با اندوه است و این که چگونه این تفاوتها میتواند به احساس خشم و انزوا منجر شود.
کرنز: بله هر کس به شکل متفاوت با آن مواجه میشود و فیلم از خیلی جهات درباره این مسئله است، درباره این که ما چگونه با اندوه زندگی میکنیم و چگونه میتوانیم خود را درمان کنیم یا بهطور بالقوه به جلو برویم، اما اندوه واقعاً هرگز شما را رها نمیکند، فقط با آن به شکلی متفاوت زندگی میکنید. تا پیش از «جرم» هیچوقت فیلمنامهای ننوشته بودم. تنها راهی که واقعاً برای انجام این کار بلد بودم، تجربیاتم بهعنوان یک بازیگر بود. سعی کردم خودم را جای هر یک از این شخصیتها بگذارم و گفتوگوی آنها را همانطور که فکر میکردم از آن منظر باید باشد، پیش ببرم. من چهار منظر را تصور کردم: پدر یک ضارب، مادر یک ضارب، پدر قربانی و مادر قربانی. هرگز از قبل ننشستم و نگفتم یا تصمیم نگرفتم که مثلاً همه آنها اینطور رفتار میکنند و این سفر آنها خواهد بود. این بهطور طبیعی و هنگام تلاش برای نوشتن فیلمنامه اتفاق افتاد. برای مثال، مطلبی درباره خانوادههایی خواندم که عکسهای خود را به هم نشان میدهند و بنابراین صحنهای را شروع کردم تا بفهمم ممکن است چگونه پیش برود. درمورد یک روزنه خاص در قانون اسلحه خواندم و بعد صحنهای را بداههوار درمورد این که شخصیتها چگونه ممکن است درباره آن صحبت کنند، طراحی کردم. نحوه پردازش اندوه هر کدام از والدین بهطور طبیعی به وجود آمد.
آن داود: وقتی زندگی یک نفر بهاندازه زندگی لیندا زیر و رو میشود، یعنی هم پسرش را از دست داده و در عین حال پسر او جان دیگران را گرفته و باعث اندوه زیادی شده است، پیش خود فکر میکند: «بهعنوان یک مادر، من متوجه چه چیزی نشدم و چرا متوجه نشدم؟» فکر میکنم وقتی زندگی تا این حد به هم میریزد، او میداند و میپذیرد که دیگر هرگز، هیچوقت با چیزی شبیه به آن روبرو نمیشود، چون او آن را پذیرفته، چون زندگیاش عمیقاً از هم پاشیده است، چیزی که لیندا با آن همراه میشود تمام دفاعیات اوست. او تصمیم میگیرد دیگر هیچ دیواری در مقابل آن قرار ندهد. فایدهای ندارد. فکر میکنم موهبت او این است که موقعیت را میپذیرد، در آن فرو میرود و تکهها را روی زمین میگذارد و میداند با این اندوه به این شکل زندگی خواهد کرد تا زمانی که بهطور طبیعی تغییر کند و به او اجازه دهد یک پا را جلوی پای دیگر بگذارد؛ بنابراین، او هیچ دفاعی ندارد، پذیراست، گوش میدهد؛ و چیزی که به اتاق میآورد یک آرزو است، میل به کمک به هر طریق برای کاهش درد و او این کار را صادقانه انجام میدهد، بدون هیچ بهانهای برای هیچچیزی.
جیسون آیزکس: مسئله جی دیگر احساس درد نیست، تغییر است. او با تفکراتی درمورد آسیبشناسی روانی و قانونگذاری وارد اتاق میشود و حضورش بیشتر برای اداره کردن همسرش است که فکر میکند به لحاظ احساسی آسیب دیده است. درمان مشترک، آنها را به اینجا رسانده است، اما البته، چیزهای شخصی را که مدتها پیش دفن کرده است کاملاً انکار میکند. به همین دلیل فیلم جرم فیلمنامه زیبایی دارد. به همین دلیل مثل یک سمفونی عالی پیش میرود. یک درام، زمانی عالی است که یک شخصیت چیزی را که فکر میکند میگوید، اما منظورش چیز دیگری است و تماشاگر کاملاً میداند یک نیروی محرکهی نهفته هست که شخصیت کاملاً از آن غافل است که باید فوران کند و مطمئناً، همه آنها چیزها در این رویارویی اتفاق میافتد.
از آنجایی که ما در ابتدا درمورد آنچه در جریان است و خود شخصیتها خیلی کم میدانیم، بیشتر برداشت اولیه ما بر مبنای لباسی است که آنها برای این ملاقات انتخاب کردهاند. آنها به ما چه میگویند؟
داود: لباسهای لیندا به ما نشان میدهد او نیازی به پنهان کردن، پوشاندن، تظاهر ندارد، هیچکدام. «من در این لباس راحت هستم.» جالب است. وقتی در ۱۸ سالگی، پدر من فوت کرد، مراسم یادبود او کاملاً طبق رسوم برگزار شد. مثل هر چیز دیگر واضح و واقعی بود، درحالیکه من نظر دیگری داشتم. من در یک خانواده کاتولیک بزرگ شدم، به این معنی که بهطور کلی، پس از مرگ یک نفر، برای او مجلس ترحیم برگزار میشود و او را در یک تابوت باز میگذارند. یادم میآید که وارد شدم و بهترین دوست پدرم و مادرم سعی میکردند لباس پدرم در تابوت را انتخاب کنند. من به مادرم نگاه کردم و گفتم: «منظورت چیست؟ مگر میخواهی درِ تابوت را باز بگذاری، چی فکر میکنی؟» من مات و مبهوت بودم و مادرم به من نگاه کرد و گفت: «خوب، بابای تو اینطوری میخواست عزیزم.» از نظر لیندا هم همه چیزهای اضافی، مزخرف است.
آیزکس: جی کاپشن پوشیده است. او میخواهد چیزی تن خود کند که در آن راحت است. در جاهای دیگر او کت و شلوار میپوشد، اما در این مورد خاص میخواهد بگوید، «من راحت هستم، من در خانه هستم، خودم هستم، نیازی به تغییر ندارم.»
کار روی این فیلم باعث شد در زندگی خود به شکلی متفاوت درمورد بخشش فکر کنید؟
آیزکس: بله. من به نمایندگی پناهندگان کار میکنم و با نژادپرستی وحشتناک، خودخواهی و نبود شفقت و همدلی مواجه هستم و خیلی احساس نفرت و سرزنش میکنم، اما نفرت و سرزنشی که من به دوش میکشم هیچ تأثیری بر دنیا یا آدمهایی ندارد که میخواهم تغییر دهم یا میخواهم به آنها کمک کنم و تنها کاری که میکند این است که حال من را بد میکند. اوه، بله این فیلم مسلماً چنین تأثیری داشت. من کاملاً آن را مجسم میکنم. زنگ بیداری است. بخشی از یادآوریهای مستمر است که به آن نیاز داریم.
کرنز: بله. خیلی از این موارد با الهام گرفتن از کمیسیون «حقیقت و آشتی» در آفریقای جنوبی شکل گرفت. اولین بار وقتی در کالج بودم از اتفاقاتی که در آنجا افتاده بود، باخبر شدم و در آن زمان، واقعاً ناراحت بودم چون باور نمیکردم بتوانم این کار را انجام دهم. من درمورد بخشش خانوادههای قربانیان نسبت به عاملان جنایتها فیلمهایی دیدم و مطالبی خواندم و فکر نمیکردم خودم بتوانم این کار را انجام دهم. من را به وحشت انداخت.
و ۲۰ سال بعد، پس از تیراندازی در پارکلند، از رادیوی ماشین حرفهای پدر و مادرهای قربانیان را شنیدم. مجبور شدم توقف کنم. مستأصل شده بودم. خودم تازه پدر شده بودم. سعی کردم حس آنها را تجسم کنم. اگر من بودم چه کار میکردم؟ چطور میتوانستم جلو بروم؟ هرگز بهبود پیدا میکردم؟ و این چیزی بود که من را وارد تحقیق کرد و باعث شد در این مورد مطالعه کنم و به آن فکر کنم. این فیلم ریشه در زندگی من دارد، این ترس که نتوانم ببخشم.
بنابراین، فکر میکنم بخش زیادی از انگیزه، وسواس و تعهد من برای این کار بهواسطه آن احساسات بود. فیلم در اصل همین است. تأملی بر بخشش است. تأمل خود من بر بخشش، بهبود و آشتی و این که ما چطور آن را انجام دهیم؟ اصلاً امکان دارد؟ برای کنار آمدن، جز بخشش راههای بهتری هست؟ برای هر یک از طرفین یک جور کار میکند؟ به نفع هر کدام از طرفین است؟ جنبه مذاکرهای دارد؟ اینها همه چیزهایی است که واقعاً من را مجذوب کرد، اما همچنین به حرف دزموند توتو (از فعالان صلح و رهبران جنبش ضد آپارتاید آفریقای جنوبی) باور داشتم که عنوان کتاب اوست، «بدون بخشش هیچ آیندهای نیست». نگه داشتن نفرت و نگه داشتن رنجش، تو را زندانی میکند.
فکر میکنم ما این چیزها را بهطور تلویحی میدانیم و فکر میکنم حالا در آمریکا نفرت از افرادی که حتی آنها را نمیشناسیم عادی شده است. ما در دورهای از سرزنش شدید زندگی میکنیم و من نیاز فراوان به بهبود و ترمیم روابط احساس میکنم و بنابراین، بله دوست دارم آن را باور کنم. دوست دارم به قدرت بخشش خودم یا توانایی بخشش ایمان داشته باشم، اما سخت است و مطلقاً سعی نمیکنم به قربانیان یا بازماندگان بگویم، «شما باید ببخشید یا فلان کار را انجام دهید.» این فقط بیان شخصی من و نظرم درباره شیوه مواجه با آن ترسها و تمایلات است.
منبع: rogerebert.com (نل مینو)
تماشای فیلم جرم در نماوا