مجله نماوا، ساسان گلفر
«گاهیوقتها آدمهایی که به ویتنام میروند، بدون پاهایشان برمیگردند به خانه پیش مامانشان. گاهی وقتها اصلاً به خانه برنمیگردند. این خیلی بده. همهی چیزی که باید دربارهاش میگفتم همین بود.» این جملهها را تام هنکس بازیگرِ فیلم «فارست گامپ» (۱۹۹۴) گفت و تماشاگران نشنیدند. حتی آنهمه جمعیت که در میدان بزرگ یادبود لینکلن سراپاگوش ایستاده بودند تا ببینند فارست گامپ/تام هنکس چه میگوید، نتوانستند بشنوند؛ چون یکی از دستراستیهای یونیفرمپوش بلندگوها را قطع کرد. اما واقعاً هم لازم به گفتن نبود و شاید برای همین بود که رابرت زمکیس کارگردان، شیطنت کرد و تماشاگر را هم مانند آنهمه تظاهرکننده علاف کرد و در خماری گذاشت.
به زبان بیزبانی خواست بگوید خیلی چیزها گفتنی نیستند و باید خودتان همهی تاریخ معاصر یک کشور را در قالب فیلمی که مانند داستان پریانی شیرین تعریف میشود تا تلخیها و فجایع بسیارش آزارتان ندهد، ببینید و درکی اگرچه مبهم از آن پیدا کنید، وگرنه فقط شعاری شنیدهاید که بعدش جز هورا کشیدنی الکی کاری از دستتان برنمیآید.
در مقابل، فیلم «فارست گامپ» پر است از جملههای معرکه و پرمعنا و جذاب که به لطف وینسنت گروم نویسندهی رمان، اریک راث فیلمنامهنویس، زمکیس کارگردان و هنکس بازیگر در بامزهترین و از جنبهی دراماتیک در درستترین و مؤثرترین موقعیتها بیان میشوند و یکی از دلچسبترین کمدی-درامهای تاریخ سینما را میسازند؛ دیالوگهایی نظیر: «احمق یعنی آدمی که کارهای احمقانه میکنه»، «مامان همیشه میگفت مردن بخشی از زندگیه. مطمئنم که دلم میخواست اینطور نباشه.»، «یه قولی بهم بده، باشه؟ اگه توی جنگ به دردسر افتادی، شجاع نباش. فقط بدو، باشه؟ بدو دررو!»، «در ویتنام به قدمزدنهای طولانی میرفتیم و همیشه دنبال یک نفر به اسم «چارلی» میگشتیم.»، «گلوله یکراست خورد به باسنم. بهش میگفتند زخم یکمیلیوندلاری ولی لابد ارتش همهی پولش را برداشته، چون خودم یک پاپاسی از یکمیلیوندلارش را ندیدم.» یا این جملهی مشهور که انستیتو فیلم آمریکا عنوان چهلمین دیالوگ برتر تاریخ را به آن داده است: «مامانم همیشه میگفت زندگی مثل جعبهی شکلات میمونه. هیچوقت نمیدونی چی ازش گیرت میآد.»
جعبهی شکلات
زندگی فارست گامپ همان جعبهی شکلاتی است که مادرش میگفت. فارست که به گفتهی خودش، نام کوچکش را از آخر نام خانوادگی یکی از اجدادش گرفته که در واقع ژنرال جنگهای داخلی آمریکا و از بنیانگذاران گروه کوکلوکسکلان بوده که او نمیداند چرا روی سرشان و حتی روی اسبهایشان ملافهی سفید میانداختند و ادای اشباح را درمیآوردند، در کودکی از دو مسئله رنج میبرَد؛ یکی ضریب هوشی پایین که البته خودش هرگز درست و حسابی از آن سر در نمیآورَد اما با جانفشانیهای مادرش بالاخره مشکل برطرف میشود و با آنکه ضریب هوشی او ۷۵ و حداقل ضریب هوشی لازم برای مدرسه رفتن ۸۰ است، حتی به کالج هم میرود و دومین مسئله، پاهای اوست که به گفتهی پزشک «قوی اما مثل سیاستمدارها کجوکوله و معیوب» است که این مشکل را خود فارست، ناگهان و بهواسطهی تهدیدهای خارجی رقبا حل میکند و وقتی از بند میرهد، چنان میدود که هیچکس به گرد پای او نمیرسد و با ترکیب این دو نقطهی ضعف سابق و نقطهی قوت فعلی، فارست گامپ قهرمان ورزشی و قهرمان جنگ میشود و در برهههای تاریخی مهم تاریخ آمریکا سر از وسط ماجرا درمیآورد و با رئیسجمهورها ملاقات میکند و مدال میگیرد و… اما بزرگترین دغدغه و مسئلهی سراسر عمر او دختری زیبا و گریزپا به نام جینی است که از روز اول سوار شدن به اتوبوس مدرسه با فارست همراه شده اما همیشه در بزنگاههای زندگی او را تنها گذاشته است.
اشخاصی که شخصیتهای این فیلم میدانیم، در واقع به معنای تعریف شده از حدود قرن نوزدهم و مکتبهای ادبی رئالیسم و ناتورالیسم، شخصیت محسوب نمیشوند بلکه تیپهاییاند که میتوان آنها را نوعی بازگشت پسامدرن به سنتهای شخصیتپردازی ادبیات کلاسیک و حتی افسانههای پریان دانست. این شخصیت/تیپها کارکردی به شدت نمادین دارند و به نوعی استعارهای برای مفاهیمی تاریخی به شمار میآیند. فارست گامپ با مجموع صفاتی که در این یادداشت برای او برشمرده شده و مشخصات و جزئیات فراوان دیگر که در تار و پود لحظه لحظهی این فیلم ریزبافت نهفته، نمادی است از دموکراسی لیبرال از نوع آمریکایی آن، که خاستگاه مشکوک و پر از ابهام و کندذهنی طبیعی مانع از سرعت پیشرفت او نشد و گویی دست سرنوشت و به عبارتی شرایط طبیعی تاریخ بشر در مقاطع مختلف باد در بادبانش انداخت و او را پیش برد و حالا در آستانهی قرن جدید با فرزندی که هم نام خود اوست و فارست نام دارد (هیلی جوئل اوزمنت) اما بسیار تیزهوشتر از پدر، به انتظار دورانی تازه نشسته است.
جینی (رابین رایت) که به نوعی تجسم زن اثیری است، در واقع نمادی از آرمانگرایی مبهم، گریزپا و سر در گم است که وقتی بالاخره خبر میدهد در کنار فارست گامپ میماند (درست زمانی که تلویزیون خبری در مورد ترور ناموفق رونالد ریگان پخش میکند که اشاره به دوران سقوط امپراتوری اتحاد جماهیر شوروی و تبدیل موقتی جهان دو قطبی دوران جنگ سرد به تک قطبی پایان قرن بیستم دارد) مانند همهی زنان اثیری داستانها (مثلاً به «بوف کور» هدایت توجه کنید) حضورش دیری نمیپاید و استقرار او با مرگش تفاوتی ندارد. سایر شخصیتها نیز کارکردی نمادین دارند؛ از جمله مادر (سلی فیلد) سیاهپوست سادهدلی به نام «بابا» (میکلتی ویلیامسن) و «مامانِ بابا» (مارلنا اسمالز) و ستوان دن تیلر (گری سینیزی).
کنایههای نیشدار
چنین فیلمی طبیعتاً انباشته از ارجاعهای فرامتنی است که آشنایان با تاریخ سیاسی یا اجتماعی یا فرهنگی معاصر با یک نگاه به تصویر و آنچه میگذرد، بسیاری از آنها را در مییابند و البته در تمام موارد شامل شوخیهای نیشدار با شخصیتها و واقعیتهای تاریخی است؛ از جان لنون و الویس پریسلی گرفته تا لیندون جانسون، ریچارد نیکسون یا جان اف. کندی (همینطور مارتین لوتر کینگ که از نسخهی نهایی حذف شده) یا دیپلماسی «پینگپنگ» نیکسون با چین کمونیست یا ماجرای واترگیت که فارست گامپ با تصور اینکه در ساختمان مقابل برق رفته و عدهای با چراغقوه دنبال کلید برق میگردند، به آتشنشانی زنگ میزند یا جنبش هیپیها و پلنگهای سیاه یا شخصیتهای مشهور ورزشی و تلویزیونی آمریکایی و حتی فیلمهای مشهور مانند «کابوی نیمهشب» (در صحنهای که گری سینیزی روی کاپوت یک تاکسی میکوبد و بد و بیراه میگوید و موسیقی آن فیلم در خیابان پخش میشود) و بسیاری دیگر پنهانتر و کناییتر هستند، مانند محل قرار گرفتن نیمکتی که فارست گامپ روی آن نشسته و داستانش را تعریف میکند و تاریخ آن مکان یا زن سیاهپوستی که اولین شنوندهی داستان او و منتظر اتوبوس است و چهرهای شبیه رزا پارکز دارد که با نپذیرفتن تبعیض در محل نشستن در اتوبوس از آغازکنندگان جنبش حقوق مدنی سیاهان آمریکا بود؛ همینطور اسامی سربازان جوخه که به شوخی و طعنه تمام ایالات متحده را گرفتار در جنگ ویتنام نشان میدهد: «ولی اونجا چندتا از بهترین جوانهایی را که توی این جنگ خدمت کردند، دیدم. یک نفر بود به اسم دالاس که از فونیکس اعزام شده بود؛ کلیولند که از دیترویت آمده بود و تکس (تگزاس) هم بود که راستش یادم نمیآد تکس از کجا آمده بود!»
تکنیک و فناوری
ضرورت آمیختن شخصیت خیالی فارست گامپ با شخصیتها و موقعیتهای واقعی فیلمهای خبری، عامل مهمی بود که در آستانهی قرن بیستویکم به توسعهی فناوری CGI و جلوههای ویژه رایانهای در سینما بسیار کمک کرد. شاید این روزها با فناوریهای مانند دیپفیک به راحتی بتوان هر شخصیتی را در فیلم به هر کار و گفتن هر جملهای واداشت، اما در حدود بیستوپنج سال پیش این تصویرها انقلابی در فناوری و جلوههای ویژه پدید آورد. علاوه بر ترفندهای جلوهی ویژهی رایانهای در ایجاد صحنههایی مانند گفتوگوی تام هنکس با جان اف کندی یا لیندون جانسون یا جان لنون، فناوری CGI در مواردی هم به کار رفت که کمتر تماشاگری ممکن است متوجه اهمیت آن بشود، مثلاً در صحنههای بازی پینگ پنگ، یک نکته شاخص (غیر از پلک نزدن تام هنکس در تمام لحظههای این بازی که علاوه بر لهجهی خاص فارست گامپی متفاوت با لهجه جنوبی یا نوع راه رفتن یا به ابتکار خود اضافه کردن تکیه کلام «سلام، اسم من فارسته، فارست گامپ.» از نکات درخشان نقشآفرینی او و کلیت فیلم است) اینکه اصلاً توپی در کار نیست و توپی که در تصویر میبینید، ساخته کامپیوتر است. انفجارهای بمب ناپالم پشت سر تام هنکس هنگام فرار از جنگل ویتنام نیز از جلوههای ویژهی رایانهای است. نکتهی جالب اینکه برخلاف تصور اکثر تماشاگران آشنا با جلوههای ویژهی CGI پری که حرکت نمادین آن را در ابتدا و انتهای فیلم میبینیم، با ابزار رایانهای ساخته نشده، بلکه پر واقعی است که حرکت آن جلوی پردهی آبی (نوعی جلوهی ویژهی اپتیکی که در نمایش پای قطع شده گری سینیزی هم به شیوهی دیگری به کار رفته) بعداً با نماهای دیگر فیلم ترکیب شده است.
حاشیهها
فیلم «فارست گامپ» همانطور که انتظار میرود چه قبل و چه بعد از تولید حاشیههای فراوانی هم داشته است؛ از جمله اینکه بسیاری از چهرههای مشهور سینما در ابتدا با تصور اینکه چنین فیلمنامهای شکست سنگینی در گیشه خواهد خورد، آن را کنار گذاشتند و بعد حسرت خوردند؛ چهرههایی مانند تری گیلیام و بری ساننفلد که کارگردانی فیلم را نپذیرفتند، جان تراولتا و بیل موری که نخواستند در نقش فارست گامپ بازی کنند (وینستون گروم نویسنده موقع نوشتن رمان به جان گودمن فکر میکرد) جودی فاستر، نیکول کیدمن و دمی مور که بازی در نقش جینی را نپذیرفتند و آیس کیوب، توپاک شکور و چهرههای مطرح دیگر صنعت سرگرمی که فکر کردند بازی در نقش «بابا» برازندهی آنها نیست و هیچکدام تصور نمیکردند «فارست گامپ» یکی از پرفروشترین فیلمهای تاریخ سینما (دومین فیلم پرفروش سال ۱۹۹۴ و شصتوهفتمین فیلم پرفروش تاریخ در حال حاضر) و برندهی شش جایزه اسکار (بهترین فیلم، بازیگر نقش اول مرد، کارگردان، فیلمنامه اقتباسی، تدوین، جلوههای ویژه) و نامزد هفت اسکار دیگر شود. یکی دیگر از حاشیههای فیلم اینکه پس از موفقیت آن نویسنده رمان دنبالهای با عنوان «گامپ و شرکا» برای آن نوشت و هالیوود بارها برای ساختن آن اقدام کرد، اما تولید آن هر دفعه آنقدر با موانع عجیب و غریب (از جمله مخالفت تام هنکس) روبهرو شد که سرانجام تهیهکنندگان قید این اقتباس سینمایی را زدند.
خلاصه اینکه «فارست گامپ» از آن فیلمهایی است که به دلایل مختلف، از حال خوب تا پیدا کردن چشماندازی به تاریخ معاصر یا دیدن نمونهای موفق از فیلمنامهی جذاب، کارگردانی هوشمندانه، بازیهای فوقالعاده، تکنیکهای سینمایی ماهرانه، فناوریهای سینما… توصیه میشود ببینید و اگر دیدهاید، دوباره ببینید.