مجله نماوا، علیرضا نراقی
هر فیلمنامهای را یک سؤال محوری، قابل انتزاع و مجرد پیش میبرد. فیلمنامه ممکن است قصهگو یا ضدقصه، بسیط یا پیچیده، متکی بر شاهپیرنگ یا خردهپیرنگ باشد و هر خاصیت الگو شده یا بدیعی را در خود بپرود، اما در هر شکلی و با هر ترتیبی در روایت، یک فیلمنامه سؤالی بنیادین دارد که درک آن سؤال، کلید ورود به جهان فیلم و شناخت رویکرد آن به موضوع است. نقطه قوت فیلم «گذرگاه» ساخته لیلا نوگباور این است که سؤال اصلی خود را ساده و مستقیم و عریان بیان میکند و از این طریق روند با طمأنینه و آرام بازنمایی زندگی روزمره و درونیات شخصیت اصلی خود را قابل درک میسازد. سؤال این است که چرا آدمها از زادگاه خود میگریزند و چرا بر مبنای این گریز مسیر و سرنوشتی دشوار را ترجیح میدهند؟
لینزی با بازی جنیفر لارنس متخصص سیستمهای آبی رسته مهندسی ارتش آمریکا در افغانستان است که در جریان یک انفجار دچار آسیب جدی مغزی میشود و حال برای مداوا به کشورش باز گردانده شده است. او پس از مدتی که در آسایشگاه و زیر نظر پرستارش شارون قوای حرکتی و ذهنی خود را به طور نسبی باز مییابد، به زادگاهش لوئیزیانا برمیگردد تا ادامه بازپروری را کنار مادرش طی کند. اما او از همان ابتدا به دنبال اعزام مجدد به افغالنستان است. خانه سرد لینزی با مادری بیمسئولیت و تقریباً همیشه مست و برادری که دیگر آنجا نیست، بیشتر از اینکه محیطی برای بازپروری باشد، ترومای لینزی را تعمیق میبخشد. با وجود این او تمام تلاشش را میکند که سلامتی خود را بازیابد و دوباره به ارتش بازگردد اما پزشک معالج او موافقت نمیکند. لینزی با توجه به علاقهاش به آب و شنا برای پول در آوردن استخر مردم را تمیز میکند و ممکن است مقایسه این موقعیت شغلی با وظیفه مهمش در ارتش، برای او رنج آور باشد اما در واقع اینطور نیست؛ کار بیاهمیت لینزی از قضا مفری است برای رهایی و آرامش. لینزی منزوی بر اثر خراب شدن وانتش با یک مکانیک سیاهپوست آشنا میشود که بر اثر یک تصادف کل خانوادهاش را از دست داده است و این آغاز درکی متقابل میان او و یک دیگری است. درکی که لینزی را از انزوای مطلق خارج میکند، او را به بیان میآورد و تغییراتش را ممکن میسازد.
«گذرگاه» همین داستان خطی با پیرنگ باز را که روند زندگی روزمره و درمان لینزی را در شهر زادگاهش نشان میدهد با لحنی آرام و مشاهدهگر پیش میبرد. دوربین بدون خودنمایی لینزی را نظاره میکند تا زندگیاش گویای معمای او و پاسخی به سؤال پیشتر اشاره شده فیلمنامه باشد. فیلمساز تلاش میکند در تعقیب یک روند معمول زندگی، معنایی را به وجود بیاورد که در درون روابط و مواجهه لینزی با حال و گذشتهاش میسر میشود. پزشک لینزی نگران است که اختلال پس از حادثه و افسردگی که امری شایع میان سربازان است سراغ او نیز بیاید، اما لینزی به درستی مرکز ترومای خود را جای دیگری میبیند؛ او از زادگاهش گریزان است و ترومای اصلی او خانه و خانوادهاش است. او هیچ دوستی ندارد، ارتباط برقرار کردن برایش دشوار است. مادرش میگوید او در کودکی همواره شاد و شوخ بوده است اما ناگهان تبدیل به دختری سرد و جدی شده است. همین اشاره نشان میدهد که همانطور که امروز لینزی به دنبال گریز به افغانستان است، رفتن او به ارتش نیز نوعی فرار از کودکی و وابستگی بوده است. او حال نگران وابستگی دوباره است. لینزی زندگی در جهنم جنگ و خشونت مرگآفرین را به ماندن در شهر سنگین و آرام و به شدت گرم خود ترجیح میدهد. اما تنها پیچش دراماتیک فیلم آرام نوگباور، که معنا را در فیلم تکمیل میکند و رویش امری درخشان و نجاتبخش را میسر میکند دوستی لینزی با جیمز مکانیک با بازی برایان تایری هنری است که به خاطر این فیلم نامزد جایزه اسکار بهترین بازیگر مرد هم شده است. رابطه این دو به آرامش فیلم در فرم و روایت، گرما و جاذبه بخشیده است. همانطور که گفته شد جیمز نیز از یک تروما رنج میبرد، او در یک تصادف سنگین یک پای خود و همه خانوادهاش را از دست داده و همین موقعیت بین او و لینزی درکی متقابل میآفریند. شخص شبیه دیگر به لینزی برادرش تیم است. تیم که در زندان است ترجیح میدهد جای زندگی در بیرون در زندان زندگی کند، چرا که آنجا پاک شده و از آن مهمتر دوستانی پیدا کرده است. این دو رابطه برای لینزی لحظاتی از ارتباطی زندگیبخش و نوعی از دوستی را به وجود میآورد و همین لحظات و ارتباطات ساخته شده در آنها هم هست که تحول لازم دراماتیک را به وجود میآورد تا شخصیت مرکزی تغییر کند و به شناختی تازه از جهان برسد که او را به زندگی شهری در زادگاهش پیوند دهد.
«گذرگاه» درامی شخصیت محور است و از زاویه دید لینزی جلو میرود، در عین حال فیلم درام معنای زندگی است؛ پس در آن زاویه دیدی که با لینزی همراه است نوعی رویکرد معناساز وجود دارد که فیلمساز خط داستانی و فضاسازی بصری خود را بر اساس آن سامان داده است. نوگباور کارگردان فیلم، نوشته آتوسا مشفق، لوک گوبل و الیزابت سندرز را به سادهترین شکل تصویرسازی کرده است و این به سبب سادگی و باز بودن پیرنگ، بهترین انتخاب برای کارگردانی بوده است. اما این اولین فیلم سینمایی نوگباور پس از ساخت چند سریال است. میتوان در نگاهی رایج شده پرهیز کارگردان از نماهای باز و تکیه بر قابهای بسته و فضاهای داخلی و خلوت را به سابقه تلویزیونی او نسبت داد اما باید توجه داشت که همین تمهیدات بوده که حس تنهایی و غربت در زادگاه را به شکلی ملموس در فضاسازی فیلم جاری نموده است. با وجود اهمیت دراماتیک شهر در فیلمنامه، ما محیط شهری را در فیلم کمتر میبینیم. اما در لابلای قابهای تنگ و نماهای نهایتاً دو نفره، لوئیزیانا هم از نظر آب و هوایی و هم از نظر سکون و خلوتی که آدمها را در قابها از هم دور نگه میدارد کاملاً حس میشود. پرسهزنیهای گاه به گاهی لینزی و جیمز خود تصویرگر روحی است که بر شهر حاکم است بدون اینکه در تصاویر و میزانسن مورد تأکید قرار گیرد. در نهایت آنچه در لابلای آرامش و سکون فیلم اهمیت دارد روان بودن و گرمایی است که در روابط و به بیان بهتر در دوستیها جاری میشود.