مجله نماوا، ترجمه: علی افتخاری
بازی در نقش زنی که با تبدیلشدن به یک کارگردان فیلم در سریال «دوس» تولید اچبیاو اختیار پیدا میکند باعث شد مگی جیلنهال، بازیگر نیویورکی خودش را هم در قالب یک کارگردان تصور کند. همین که او کتابهای النا فرانته، از «دوست باهوش من» تا «روزی که رهایم کردی» را خواند، الهام گرفت که وارد این موقعیت شود. سه سال پیش، جیلنهال در آستانه تولد ۴۰ سالگی خود به فرانته نامه نوشت و از نویسنده ایتالیایی (که هویت او توسط ناشرش محافظت میشود) درخواست کرد به او اجازه دهد رمان سال ۲۰۰۶ خود، فیلم دختر گمشده (The Lost Daughter) را به فیلم برگرداند. پس از چند بار تبادل ایمیل، نویسنده پاسخ مثبت داد، اما گفت اگر خود جیلنهال آن را کارگردانی نکند قراردادش با او را لغو خواهد کرد. (فرانته بعداً در گاردین دلیل آن را توضیح داد.)
جیلنهال درنهایت موفق شد فیلمنامه خود را – که اغلب از متن اصلی فاصله میگیرد – به تائید نویسنده برساند و بازیگر برنده اسکار، الیویا کلمن («سوگلی») و جسی باکلی را برای ایفای نقش لیدا انتخاب کند، اولی در نقش یک استاد دانشگاه بریتانیایی ۴۸ ساله که تعطیلات را در یونان میگذراند و دومی در نقش نسخه جوانتر او، یک مادر جوان با دو دختر خردسال که سودای تحصیلات دانشگاهی را دارد. امسال، جیلنهال پس از تماشای ۲۴ فیلم بهعنوان یکی از داوران بخش مسابقه رسمی جشنواره کن، در ماه سپتامبر با «دختر گمشده» به بخش مسابقه بینالملل جشنواره فیلم ونیز رفت و برنده جایزه بهترین فیلمنامه شد. فیلم او در جشنواره تلوراید نیز تمجید شد، در جوایز گاتام چهار جایزه شامل بهترین فیلم بلند داستانی و نقش اول برای الیویا کلمن را از آن خود کرد و از سوی حلقه منتقدان فیلم نیویورک نیز بهعنوان بهترین فیلم اول سال انتخاب شد. (نتفلیکس از ۱۷ دسامبر ۲۰۲۱ «دختر گمشده» را به نمایش درآورد.)
جیلنهال با دانستن یک نکته مهم از این تجربه بیرون آمد: «من یاد گرفتم که یک کارگردان هستم. شاید هم همیشه یک کارگردان بودهام، اما هیچوقت به خودم اجازه ندادم حتی این احتمال را در نظر بگیرم.»
جیلنهال به کارگردانهایی مانند جین کمپیون اشاره میکند که وقتی او بزرگ میشد فیلم میساختند، اما جیلنهال شاهد کار مادرش هم بود: فیلمنامهنویس نامزد اسکار، نائومی فونر («فرار با دست خالی») که برای کارگردانی فیلم «دختران خیلی خوب» (۲۰۱۳) چقدر تلاش کرد، همینطور پدرش، استیون جیلنهال («پریس تراوت») که سریالها و فیلمهای زیادی را کارگردانی کرد. دو فرزند نائومی و استیون، مگی بزرگتر و جیک کوچکتر، بازیگری را انتخاب کردند. مگی میگوید: «وقتی بزرگ میشدم، احساس میکردم که ترجیح میدهم یک بازیگر باشم. بعد از بازی در سریال”دوس”بود که عمیقاً خودم را در جایگاه یک کارگردان تصور کردم، نرم شدم و به خودم اجازه دادم آن را یک امکان واقعی در نظر بگیرم و در وهله بعد به خودم اجازه دادم این کار را انجام دهم و بعد این اتفاق افتاد.»
جیک که در یک خانواده رقابتی با گوش دادن به صحبتهای مادرش و خواهرش درباره فمینیسم بزرگ شد، از موفقیت مگی خوشحال است. او میگوید: «وقتی مگی در ونیز جایزه بهترین فیلمنامه را برد قطعاً یک لحظه پر از غرور و شادی برای ما بود.» جیک بهتازگی یک سریال کوتاه با خواهرش کار کرده است. او ادامه میدهد: «البته که من میتوانم روی او حساب کنم. او یک جانور است. همیشه این را میدانستم. مگی یک رهبر است و بهعنوان یک تهیهکننده، همهچیزی است که شما میخواهید. اصلاً لازم نیست کار زیادی انجام دهید. جادو اتفاق میافتد، چون این آدم یک جادوگر درنده است.»
وقتی مگی جیلنهال رمانهای فرانته را میخواند حسی از درگیر شدن با داستانها شدن توأم با نفرت از آنها داشت، درمورد «روزی که رهایم کردی»، او مدام کتاب را به کنار پرت میکرد. او میگوید: «یک کتاب بیرحمانه و فوقالعاده است و بعد “دختر گمشده” را خواندم و حس کردم، “اوه خدای من، این زن خیلی گند زده است.” و دو ثانیه بعد در همان پاراگراف، با این احساس پر میشدم که”اوه خدای من، واقعاً این را درک میکنم.” و بعد چه میشود: من هم اینقدر گند زدهام؟ یا این یک تجربه رایج است که کسی از آن حرف نمیزند؟ پس فکر کردم: “همه این حقایق درباره زندهبودن در دنیا، در این کتاب به شکلی ترسناک، دردناک و در عین حال آرامشبخش بیان میشود. اگر با خواندن این کتابها بارها و بارها احساس تنهایی میکنم، چه اتفاقی میافتد اگر آن را روی پرده بگذاری و بعد در اتاقی در کنار مثلاً، زنی باشی که نمیشناسی؟ یا شوهرت یا دخترت یا مادرت؟ آن تجربه چقدر میتواند هیجانانگیز، وحشتناک و افراطی باشد!”به همین دلیل بود که میخواستم کتاب را اقتباس کنم.»
وقتی جیلنهال تصمیم گرفت فیلمنامه را بنویسد، آن را برای خودش نوشت. او میگوید: «من به دنبال چیزی واقعیتر بودم. این جایی است که در کار خودم بیشترین سختگیری را میکنم. اگر چیزی واقعی به نظر نرسد، نمیخواهم درون داستان باشد؛ بنابراین فیلمنامه را با این نگاه نوشتم. تا وقتی راضیام نکرد دست از کار نکشیدم.» جیلنهال همچنین به خوانندگان فیلمنامهاش تکیه کرد: امی هرتزوگ («صحنههایی از یک ازدواج»)، مادرش، فونرو همسرش، پیتر سارسگارد که در فیلم در نقش یک استاد دانشگاه جذاب را بازی میکند که لیدای جوان را پس از فرار از محدودیتهایش در خانه در یک کنفرانس دانشگاهی اغوا میکند.
جیلنهال میگوید: «به این فکر کردم که شاید انتخاب کردن همسرم بهعنوان یک طرف تمایل که طرف دیگر آن یک بازیگر جوان باهوش، عالی، فوقالعاده و زیباست ایده خوبی نباشد، اما چیزی از ناخودآگاه من فوران کرد و گفت: “درواقع نه، این یک طرز فکر سادهانگارانه، از روی ترس و بورژوایی است. من ۲۰ سال است با همسرم هستم. ما چیزهای زیادی را پشت سر گذاشتیم و میدانم که او من را دوست دارد و برای این نقش واقعاً بازیگری بهتر از او نداریم.”»
جیلنهال میگوید درحالیکه هرگز یک خاطرهنگار یا نویسنده خلاق نبوده است، همیشه «با نوشتن ذهنم را درک میکنم. اگر بخواهم یک ایمیل واقعاً مهم بنویسم یا در جایی سخنرانی کنم، چیزی را که مد نظرم است با مانور دادن روی کلمات نوشتهشده مرتب میکنم.» پس از نوشتن فیلمنامه «دختر گمشده»، ایدهای برای یک متن کوتاه به ذهن جیلنهال خطور کرد که بعد آن را برای سریال «خانگی» که داستانش در دوران همهگیری کرونا روی میدهد نوشت و کارگردانی کرد. او حالا گرفتار نویسندگی و کارگردانی شده است.
رمان فرانته بهصورت اولشخص روایت میشود و جیلنهال داستان را از دیدگاه لیدا در دو بازه زمانی – اما بدون نریشن روایت میکند. جیلنهال میگوید: «فیلمنامههایی که بهعنوان یک بازیگر دوست دارم، آنهایی هستند که ازنظر نحوه بیان چیزها فضای کافی دارند. اگر روی فیلمنامهای کار میکنید که بد است، تنها راهی که میتوانید از جایی به جای دیگر در داخل متن برسید این است که پشتک بزنید و روی هر دو پا فرود بیایید. اگر روی فیلمنامهای کار میکنید که عالی است، به استناد تجربه من بهعنوان یک بازیگر، همهچیز را میتوان به هر شیوهای بیان کرد؛ بنابراین میخواستم فیلمنامهای بنویسم که این فضا را برای بازیگرانم داشته باشد، چون میدانم این چیزی است که برای بازیگران سرگرمکننده است.»
و به اعتبار جیلنهال، ما زنی میانسال را میبینیم که حرفهای، ماهر و نه لاغر است، کسی که در ساحل میچرخد و نهتنها با یک مرد مسن (اد هریس) بلکه با یک مرد جوانتر (پل مسکال) نیز لاس میزند. جیلنهال که دوربین خود را روی چهره پرمعنای کلمن میچرخاند، توضیح میدهد: «دیدن یک چیز واقعی روی صفحه خیلی راحت نیست؟ فیلم در ذهن لیداست و بنابراین به او نگاه میکنید و ذهنش را میبینید.»
مشخص است که لیدا درحالیکه سعی میکند از تعطیلات انفرادی خود لذت ببرد، با پشیمانی عمیقی دست و پنجه نرم میکند و این حس زمانی تشدید میشود که یک مادر جوان (داکوتا جانسون) را میبیند که از گمشدن دخترش وحشتزده شده است. جیلنهال میگوید: «ما او را در این نقطه ملاقات میکنیم، جایی که یا میتواند بهآرامی بمیرد یا بیشتر آسیبپذیر شود. او بهسختی میتواند در خیابان راه برود بدون این که فکر کند از حال خواهد رفت. او پر از اضطراب است، او پر از خشم است یا به خاطر گذشتهاش وارد وحشت، درد و سردرگمی میشود و اتفاقاً او کارهای بسیار غیر عادی انجام داده که زندگی با آنها خیلی دشوار است، اما او بسیار شجاع است و کار دوم را انجام میدهد. من فکر میکنم که فیلم درنهایت پایانی خوش دارد.»
با بسته شدن داستان به دیدگاه ذهنی لیدا این سؤال برای تماشاگر ایجاد میشود که آیا او یک منبع قابل اعتماد است. جیلنهال میگوید: «این آدمها واقعاً خطرناک هستند؟ آنها واقعاً تهدیدی برای او هستند یا این در ذهن اوست؟ این با کمی بازی با مجاز یک تریلر، با خطر حتی در یک فیلم ترسناک تلفیق میشود، انگار چیزی در تعقیب اوست. ما شما را به این مسیر هدایت میکنیم: او در خطر است، زنی گرفتار مخاطره، درحالیکه درواقع، خطر و چیزی که واقعاً او را وحشتزده میکند، ذهن خودش است.»
هر زنی که هم فرزندش را بزرگ میکند و هم سر کار میرود با لیدا با بازی باکلی همدردی خواهد کرد که همزمان با مواجهه با خواستههای بچههای نیازمندش، آرزوی پیشرفت در کارش را دارد، اما اکثر زنان چیزی را که او انتخاب میکند انتخاب نمیکنند. انتخاب کلمن که میتواند سبکی و کمدی را به مضامین تیره بیاورد، مهم بود. جیلنهال میگوید: «من به بازیگری نیاز دارم که اساساً عاقل باشد، دیوانه نباشد چون اگر زنی را داشته باشید که کارهای ناهنجار انجام میدهد، ما خیلی عادت کردهایم که بگوییم این نشانه دیوانه بودن اوست، نشانه این که او بدرفتار است و این چیزی نیست که ما میگوییم. چیزی که ما میگوییم این است: “همه این احساسات را دارند. همه ما اینطوری هستیم.” اگر لیدا دیوانه است، پس تماشای فیلم چه فایدهای دارد؟ ما او را متهم میکنیم و پشت هم میزنیم که چه مادران خوبی هستیم و ادامه میدهیم، اما اگر او دیوانه نیست، امیدواریم از ما خواسته شود راههای درک او را بررسی کنیم.»
جیلنهال با الهام از جولیتا ماسینا شاد/غمگین در فیلم «شبهای کابیریا» ساخته فدریکو فلینی، قبل از رستگاری، شخصیت خود را به لبه میبرد. جیلنهال میگوید: «دیوید لینچ هم همین کار را میکند. گاهی اوقات حتی در عمیقترین درد، زندگی را پیدا میکنید!»
منبع: ایندیوایر (آن تامپسون)
تماشای فیلم دختر گمشده در نماوا