مجله نماوا، حمیدرضا گرشاسبی
«در آن روز خداوند به شمشیر برا و بزرگ و ستبر خود لویاتان مار ثاقب را، و لویاتان مار محیل را کیفر خواهد داد و آن اژدها را که در دریاست، خواهد کشت»…اشعیا نبی
این طور که چارلیِ فیلم «نهنگ» عاشق کلمات است، اگر کسی را داشت که برایش داستانهایی از سر صداقت بخواند به حتم میتوانست بیشتر دوام بیاورد و بیشتر زنده بماند. چراکه در همان اولین دقایق فیلم متوجه میشویم او که به نفستنگی دچار شده و هر دم ممکن است با دنیا خداحافظی کند، با اصرار از پسر مبلغ میخواهد مقالهای را درباره داستان «موبی دیک» برایش بخواند و وقتی که پسر شروع به خواندن میکند، چارلیِ رو به موت بهتر نفس میکشد و دوباره به ما برمیگردد. برای او کلمات چون نوشدارویی عمل میکنند که تنِ سنگینش را سبک میکنند و او قادر میشود شماره کردن نفسهایش را به تعویق بیندازد؛ چه اگر این کار، حتی موقتی باشد چرا که میداند قرار نیست عمرش به دنیا باشد. ما هم این مساله را حدس زدهایم به این خاطر که فیلم روی این که کدام روز از هفته است تاکید میکند و زیرنویس میگذارد. اینطور نوشتن روزها شاخکهایمان را تکان میدهد که چارلی چند روزی بیشتر از یک هفته یا کمتر با ما خواهد بود و بعد میرود.
وقتی یک ماهی قرمز از تنگ بیرون میافتد و در معرض نیستی قرار میگیرد کافی است که آنجا دستی باشد و ماهی را دوباره به تنگ بیندازد تا او دوباره به زندگی برگردد؛ مثل چارلی که به هنگام بیرون افتادنش از تنگ زندگی باید کسی کنارش باشد تا به او «کلمه» تزریق کند. این چنین میشود که او میماند. اما چارلی هرگونه کلمه و روایتی را نیز قبول نمیکند. صداقت آن چیزی است که باید در پسِ آن دسته از کلماتی باشد که به او میخورانند. به همین خاطر است که در قسمتهای پایانی فیلم وقتی میبیند شاگردانش داستانهایی سرهم کردهاند که خالی از راستگویی و صداقت است، به آنان عتاب میکند و بعد آن قدر عصبانی میشود که لپتاپش را محکم به در و دیوار میکوبد تا به طور کامل با جهان بیرونی قطع رابطه کند. تا اینجا فقط لپتاپ بوده که او را به آدمهایی بیرون از خانهاش پیوند میداده. حتی آن پسر پیتزابر هم همیشه پیتزاهایی را که برای چارلی میآورده، پشت در خانه میگذاشته و میرفته. و حالا چارلی آماده رفتن است.
«نهنگ» از جمله فیلمهایی است که برای پایانش ساخته شده. پایان است که جهان فیلم را توضیح میدهد و همه چیز را میبندد و جمع میکند. فیلم تا نیمه اولش ما را با مردی به شدت ترحمآمیز تنها میگذارد. چارلی حتی به عنوان یک معلم داستاننویسی آنلاین آن قدری اعتماد به نفس ندارد که دوربینش را برای شاگردانش روشن کند و خودش را از آنها مخفی میکند. چارلی فقط یک دوست دارد که گاه به گاه تیمارش میکند و تنها کسی است که میداند چارلی چه دورانی از سر گذرانده است. فیلم تا نیمه که برسد فقط حال و هوایی از روزهای اکنونی چارلی به ما عرضه کرده و خیلی قطره چکانی گذشته را بیرون ریخته است. ما با این مردِ شدیدا چاق در بحرانیترین و بدترین وضعیت زندگیاش آشنا شدهایم و رقت باری زندگیاش را در تصویری زشت و چروک خورده از او مشاهده کردهایم و هر بار که به خاطر با یادی از یک خاطره اشک ریخته، با او بارانی شدهایم، اما نمیدانیم چرا او آن قدر فلکزده است. فیلم هم امساک میکند و دلش میخواهد ما را تا پایان همراه خود کند تا آن وقت از همه سوالهایمان جواب بگیریم.
همهی «نهنگ» در پی این است که رابطهای از هم پاشیده را دوباره بند بزند و یک خوشحالی ابدی را برای دو سر رابطه به ارمغان آورد. این رابطه از هم سوا، رابطهی بیمارگون یک پدر و دختر ش است. چارلی که پدر است و الی که دخترش است در سنین پایان نوجوانی. و «نهنگ» آنچنان جلو میرود و در پی جوش دادن رابطهای گسسته است که بینشان موبی دیک و هرمان ملویل قرار گرفتهاند. قرار است که مصالح پیوندی این بنای جدید، یک داستان و شخصیتهایش و دریا باشد. انگار میکنیم که فیلم «نهنگ» یک بازسازی پنهان و دور از داستان هرمان ملویل باشد. اینجا چارلی نقش نهنگ را بازی میکند، الی ایهبِ داستان ملویل است و آن بیرون (شهر و خارجِ خانه چارلی) که همواره در حال باریدن است، دریا ست. آن قدر در شهر باران میبارد که به دریایی مانند شده. چاقی چارلی نیز او را همچون یک نهنگ یا عنبرماهی کرده است. او درست مثل یک نهنگ سرشار از چربی و پیه است. همچون یک نهنگ که حرکت میکند، سنگینیاش را به رخ میکشد و سخت جلو میرود. و وقتی که نفس کم میآورد به چنان صدایی زوزهوار میرسد که فکر میکنیم نهنگی خودش را به سطح آب رسانده تا غریو نفس کشیدنش را به به گوش دیگر ماهیهای اقیانوس برساند. اما نهنگها با چربیهایشان به انسانها فایده میرسانند و آدمها با روغن نهنگ به خانههای شان چراغ میدهند. اینجا چارلی با پیه اضافیاش هوای خانهاش را به عفن میکشد. او درست میگوید که برای کسی به درد بخور نیست. به همین خاطر میلی ندارد تا برای خوب شدنش به بیمارستان برود. حتی با وجود این که به دخترش عشق میورزد باز هم احساس میکند برای جبران دیر است.
در «نهنگ» شخصیتهای هرمان ملویل به جهان ساخته شده توسط آرنوفسکی وارد شدهاند تا باهم بجنگند و کدورتشان و نفرتشان از هم را رفع و رجوع کنند. یا یکی بر دیگری نیزه میزند و او را در غرقابهای از پای در میآورد یا این که آن دیگری اژدهاگون و همچون لویاتان دهانِ عظیمش را باز میکند و الی را به درون خود میکشد تا گرسنگی حاصل از خشم خود را از بین ببرد. الی به قالب ایهب زخم خورده نهنگی چون چارلی است. نه این که مثل ایهب پایش را در حمله موبی دیک از دست داده باشد بلکه او آسیبی به مراتب سختتر خورده است. روانش به نژندی افتاده. نگاهش به آدمها تاریک است و حرکات و رفتارش طوری است که گویی به شیطان دست داده باشد. این چیزی است که مادر الی هم به آن اذعان دارد. الی انگار که ایهبِ داستان ملویل باشد، قلب ندارد مثل ایهب که پا ندارد. او به پدرش قرص خوابآور میخوراند و در فیس بوک ضایعش میکند. او به دنبال انتقام است و از هر فرصتی استفاده میکند تا این کار را عملی کند. اما گزینهی دیگری هم هست. این که آن دو از پس نبردی وحشتناک با هم کنار بیایند و متوجه شوند که این دریای عظیم برای بودن هر دوی آنها جا دارد و به این ترتیب دست از نزاع بکشند. چنین امری اتفاق میافتد برای این که نهنگِ آرنوفسکی نه ثاقب است و نه محیل. نه فروزان و درخشنده است و نه حیلهگر و مکار. برعکس، مثبتاندیش است و دوستدار آدمها. و فکر میکند همه آدمها میتوانند معرکه باشند آنچنان که دخترش اینگونه است. و چنان ارزشی به کلام دخترش میدهد که با هر کلمهای که از مقاله دخترش درباره رمان «موبی دیک» میخواند، میتواند نفسی تازه کند.
بله ما که صبر کردهایم و تا آخر «نهنگ» رفتهایم، فهمیدهایم که آن مقالهای که چارلی به آن عشق می ورزد از قلم دخترش تراوش کرده. اما چرا چارلی تا به این اندازه به آن مقاله علاقه دارد؟ به این دلیل که الی آن را کاملا از روی صداقت نوشته و جهان داستان را به زندگی خودش مانند کرده است و برای هر دو سوی تخاصم یعنی ایهب/الی و چارلی/موبی دیک دل میسوزاند و آن دو را عناصری میداند که مقهور شرایط زندگیشان شدهاند. دختر میداند که رابطه نهنگ و ایهب یک رابطه تخریبی است و میداند که ایهب در توهمی خطرناک، گمان میکند که حالش با کشتن نهنگ بهتر میشود اما به زعم الی این طور نیست. پس او گزینه جنگ را کنار میگذارد و به خواست پدرش مقالهاش را با صدای خودش میخواند تا سبب رستگاری او شود. پیش از خواندن درِ خانه را باز میکند تا نورِ نجاتبخش (خلاص شدن از تاریکی خانه) بر صورت هر دویشان بتابد و با سخنانش پدر را راهی آسمان میکند.