مجله نماوا، حمیدرضا گرشاسبی
دایی بوریس که در واقع برادر مادربزرگ نوجوانِ خانواده فیبلمن است، مثل یک منبع الهام وارد خانه آنها میشود، اثرش را میگذارد و میرود. مثل رعدی در سپهر علاقهمندی نوجوان خانواده ظاهر میشود، توفانی به پا میکند و یک آگاهیِ کامل به جا میگذارد و وقتی ماموریتش تمام میشود، از خانه آنها میرود. بوریس خودش را تا مقام مرشد و مراد بالا میکشد و اگر چه سمیِ نوجوان هیچ گاه دیگر از او حرفی نمیزند و بوریس را در خاطراتش زنده نمیکند و از آن شبِ حیاتبخش چیزی به کسی نمیگوید، اما به حتم دایی بوریس و حرفهایش همواره در پسِ پشت قلب و مغز او باقی میمانند. با وجود این که بوریس میهمانی ناخوانده بوده، اما حضورش قدرت و ثابت قدمی را برای سمی به ارمغان میآورد. بعدها هم که دیگر خبری از او نمیشود، اوست که به تمامی نشان میدهد سینما چیست و قرار است سینما با سمی چه کند. او تعریفی کامل از سینما ارائه میدهد و پرفورمنسی درخشان را اجرا میکند.
دایی بوریس خودش را هنرمند میداند و تجربه کار کردن در سیرک و سینما را نیز داشته است. و وقتی میخواهد به سمی بگوید دنیای هنر چه جور جایی است و چگونه عمل میکند و چه تاثیری میگذارد، نخست با دستهایش به صورت سمی فشاری وارد میکند تا یادش باشد که هنر با درد شروع میشود و این درد همواره با او خواهد ماند. به تعریف دایی بوریس، سینما این چنین است: «…مثل روز برام روشنه که تو هم میری توی سیرک. از خداته هر چی زودتر بری تو سیرک، چون دوست داری جزو دسته بزرگها و کله گندهها بشی. حاضری هر روز تاپاله فیلها رو با بیل جمع کنی تا بالاخره یه روز بهت بگن، خب دیگه سمی میتونی بری سوار فیلها بشی….من میدونم که تو عاشق مادر و خواهرهات هستی ولی واقعیت اینه که فیلم و سینما رو یه کم بیشتر از اونا دوست داری….تو در آینده فیلمهات رو میسازی و هنرت رو به رخ بقیه میکشی…هنر باعث میشه توی آسمونها پادشاهی کنی و روی زمین تحسین میشی….سینما قلبت رو از جا در میآره و باعث میشه که تنها بمونی. بعدش میشی لکه ننگ خانواده و عزیزهات. مثل یه کولی به صحرا تبعید میشی. هنر که بازی نیست. هنر مثل دهن شیر خطرناکه. سرت رو به باد میدی.» شاید این حرفها ربطی به ساختار سینما نداشته باشد، اما واقعیت متنی سینما را بروز میدهد؛ واقعیتی که براساس حاشیهها ساخته میشود. بوریس سینما و هنر را بین قطبها تعریف میکند که کاملا هم درست است. مثل زمین و آسمان. مثل تحسین شدن و لکه ننگ شدن. مثل شیری که قدرتمند و خطرناک است اما همچون یک کولی نیز در برهوت و صحرا تنهاست. با این حال سینما چیزی است که باعث میشود آدمی آن را از خانوادهاش هم بیشتر دوست داشته باشد.
«فیبلمنها» از جلوی یک سینما آغاز میشود و در یکی از خیابانهای هالیوود، جلوی دفتر یک استودیوی فیلمسازی تمام میشود و در این فاصله خیلی اتفاقهای عجیب و غریب برای سمی افتاده است. و مهمترینِ آنها دیدارش با جان فوردِ افسانهای و بزرگ است. در شروع فیلم، سمی که هفت هشت ساله است با پدر و مادرش آمده که اولین تماشای فیلم را در سینما تجربه کند؛ جایی که آدمهایش همچون غولها بر پرده ظاهر میشوند و او گمان میکند تا دقایقی دیگر تجربهای وحشتناک را پشت سر می گذارد و در آن لحظهها، ترسخورده و بیمناک است. پدر فیلمها را عکسهایی تعریف میکند که پشت سرهم میآیند و کنارهم قرار گرفتن تعدادی از آنها در یک ثانیه، ما را دچار فریبی دلپذیر میکند؛ این که گمان میکنیم آنها به واقع در حال حرکت هستند در صورتی که عکسهایی ثابتاند. مادر هم فیلمها را رویاهایی تصور میکند که هیچگاه فراموش نمیشوند. اما وقتی سمی به خانه برمیگردد نه فقط از آن تصور وحشتناک از سینما در وجودش چیزی باقی نمانده، بلکه تاریکی سالن سینما و نورهای افتاده بر پرده که راوی داستانی جذاب هستند، اثری سرخوشانه در سمی بجا گذاشته است طوری که فکر کردن به آنها جلوی خوابش را میگیرند. سمی در سینما یکی از داستانهای اولیه و پایهای سینما را دیده است. داستانی درباره سرقت قطار که هم سرقت و هم قطار، از مهمترین عناصری هستند که سینما با آنها خودش را دراماتیزه کرده چرا که این داستان در خودش تصادف، جنایت، تلاش و پیروزی یا شکست را به همراه دارد و هر کدام میتوانند موتور یک فیلم را به جریان بیندازند. و این که هر داستان با اینها سرفصلهایی جذاب پیدا می کند. در واقع سمی در شب اول فیلمبینیاش، داستانپردازیِ تصویری را کشف میکند و برای همین است که از آن شب شروع میکند به بازسازی همان داستان از منظر شخصی خود. او خیلی زود متوجه میشود برای ساختن داستان خود به یک قطار، چراغ قوه و یک دوربین فیلمبرداری نیاز دارد. به همین خاطر هدیهای را که باید برای سال نو تحویل بگیرد، به مادرش سفارش میدهد. و البته مکنت و تمول مالی خانواده این اجازه را به او میدهد که خیلی زود به خواستهاش برسد. از این پس او وارد کارخانه رویاسازی و داستانپردازی میشود و سینما برایش نه فقط یک سرگرمی که به وضعیت اصلی زندگیاش تبدیل میشود.
جالب است که «فیبلمنها» تا لحظهای پیش میرود که میتواند نقطه آغازین سمی برای ورود به دنیای حرفهایگری سینما باشد. در واقع فیلم تمام آن لحظاتی از ساخت سینما را نشان میدهد که شیرین، دلپذیر و آماتوری است و آن سوی دیگر سینما را که به زعم دایی بوریس میتواند دردزا باشد، تصویر نمیکند. شاید اسپیلبرگ به عمد فیلمش را در نقطهای پایان میدهد که خود میتواند آغازی دیگرگون باشد. یعنی زمانی که سینما دیگر یک سرگرمی روتین و روزانه نیست بلکه حرفه و کسب و کاری سخت و جان فرساست و برای اهالی خودش دیگر شیک و زیبا نیست؛ درست برعکس چیزی که تماشاگران عادی و شیفته سینما از آن میبینند. ما با سمی آن قدر جلو نمیرویم که ببینیم آیا او در سینمای حرفهای هم به اندازه سینمای آماتوری موفق میشود؟ در واقع ما نه کولی شدن او را در سینما میبینیم و نه پادشاه شدنش را. اگرچه که او شادان و لبخندزنان در خیابان هالیوود جلو میرود و خوشحال است که پا به عرصه سینما گذاشته است. با وجود علاقه اسپیلبرگ برای ساخت این فیلم که از سالهای قبل در پیاش بوده و نسبت دادن سمی به نوجوانی و جوانی خود اسپیلبرگ، باید فرض کنیم که سمی در سینمای حرفهای موفق و پیروز خواهد شد چرا که کارنامه عظیم و درخشان او با «آرواره ها»، «امپراتوری خورشید»، «رنگ ارغوانی»، «پارک ژوارسیک»، «فهرست شیندلر»، «نجات سرباز رایان»، «گزارش اقلیت»، «اسب جنگی» و …پیش رویمان است و خیلی راحت میتوانیم موفقیتهای چشمگیرش را قضاوت کنیم. بنابراین سمی وقتی ذوقزده و خوشحال از آن استودیوی هالیوودی بیرون میآید، کارنامه موفقش آیندهاش را برای خود تصور کرده است.
سکانس پایانی فیلم یکی از جذابترین پایان بندیهای سینما را تصویر میکند. سمی در اتاقی است که تا دقایقی بعد، جان فورد بعد از فیلمبرداری یکی از فیلمهایش وارد آن میشود. دوربین از نمای نقطه نظر سمی چرخی در اتاق میزند. پوستر فیلمهایی بسیار معتبر از تاریخ سینما را میبینیم؛ فیلمهایی همچون «دلیجان»، «درهام چه سبز بود»، «خبرچین»، «جویندگان»، «خوشههای خشم»، «مرد آرام» و «چه کسی لیبرتی والانس را کشت». این آخری را سمی در سینما دیده است و چیزی شبیه به آن را ساخته است. این گردش سیصد و شصت درجهای دوربین، ادای دین اسپلبرگ به فورد است که قطعا سینما را از روی فیلمهای او یاد گرفته و به خوبی درک کرده که وقتی خط افق در بالا و پایین تصویر باشد، تصویر جذاب است و وقتی خط افق وسط باشد، تصویر مزخرف است. سینمای اسپیلبرگ با این آموزه فورد بوده که جذاب شده است.