مجله نماوا، سحر عصرآزاد
فیلم سینمایی «فوقالعاده بلند و بینهایت نزدیک» یک درام چندلایه با محوریت قهرمانی کودک- نوجوان است که سفر درونی او را برای غلبه بر ترس هایش به شیوه ای ظریف و موشکافانه به تصویر می کشد.
استیون دالدری که فیلم مشهور «ساعتها» را در کارنامه دارد، پنجمین فیلمش «فوقالعاده بلند و بینهایت نزدیک» را سال ۲۰۱۱ براساس فیلمنامهای از اریک روت ساخت که اقتباس از رمانی به همین نام نوشته جاناتان سافرن فوئر است. قصهای که بحران زندگی یک پسر کودک- نوجوان را پس از مرگ پدر در واقعه یازده سپتامبر و انفجار برجهای دوقلو در نیویورک محور قرار میدهد.
فیلم هرچند برگرفته از یک تراژدی واقعی معاصر و تبعات آن بر زندگی آدمها است، اما زاویه نگاه نویسنده- فیلمساز به واسطه انطباق با زاویه دید قهرمان فیلم که پسری باهوش، کاوشگر و عاشق پدر با مایههایی از بیماری اوتیسم است، واجد تمایزی منحصر به فرد شده است.
تمایزی که سطح فیلم را از تراژدیهای متداول مبتنی بر رویدادهای مستند واقعی ارتقا داده و آن را تبدیل به یک کاوش مینیاتوری، دقیق و حساب شده در جهان پیرامون قهرمان برای رسیدن به مقصد و هدف نهایی کرده؛ یعنی خویشتن خویش.
به همین واسطه میتوان فیلم را سفر هستی شناسانه یک نوجوان برای بازگشت به خود و باز کردن گرههای درونیاش دانست که این سیر درونی را به شکلی ملموس، جذاب و روان بر بستری قصهگو و ماجراجویانه طی میکند.
اسکار شل (توماس هورن) پسرک ۹ ساله ماجراجویی است که بحران زندگی خود را با بازیگوشیهای ذهنی در پس و پیش کردن زمان به شکلی سیال روایت میکند و از واقعه ۱۱ سپتامبر به عنوان (بدترین روز) زندگیاش یاد میکند.
(بدترین روز) با روایت اسکار، واجد مختصات و تعاریفی مخصوص به خود میشود که با خوانش عمومی از آن روز خاص متفاوت است و همین تمایز، همراهی با داستان زندگی او را واجد تازگی، کنجکاوی برانگیزی و جذابیتی از جنس خاص خودش میکند.
از جنس ماجراجوییهایی که همیشه با پدرش؛ توماس شل (تام هنکس) داشت و از عناصر و جزئیات جهان پیرامونی به عنوان بستری برای اکتشاف و جستجوگری در جهت کشف رمز و رازهای نهفته بهره میبرد. همین الگوی ذهنی و در واقع ذهن تربیت شده توسط پدر، تبدیل به راهنما و موتور محرکه اسکار برای یافتن نشانههایی جدید از پدر و در واقع پاسخ دادن به پرسشها و سرخوردگیهای درونیاش میشود.
(بدترین روز) در ذهن اسکار تعریفی دارد که در طول فیلم با ظرافت و به شکلی تدریجی قطعات آن همچون تکههای پازل پیدا میشوند و در جای اصلی خود قرار میگیرند تا مخاطب را همراه با اسکار به مواجهه با گرهها و زخمهای کهنه و تازه خود وادارند… تا اسکار را همراه با مخاطب از مشاهدهگری صرف و مقصر دانستن خود، به تحلیل عملکردش در آن روز خاص برساند.
این روند تدریجی به شکلی هوشمندانه به واسطه اطلاعاتی که راوی یعنی اسکار به مخاطب میدهد، پیش میرود و هر بار او در مواجهه با یک بزرگسال مثل پدربزرگ خاموش (ماکس فون سیدو) یا ویلیام بلک (جفری رایت)؛ بخشی از اتفاقات (بدترین روز) را روایت میکند تا بتواند بار این عذاب وجدان را بعد از یک سال به زمین بگذارد و خود را ببخشد.
به همین واسطه است که میتوان یک خطی فشرده فیلم را سفر درونی و بیرونی یک کودک- نوجوان برای مواجهه با خود واقعی و بخشیدن خطاهایش دانست که متناسب با جهانبینی و دیدگاه کاراکتر تبدیل به یک سفر کاوشگرانه برای پیدا کردن قفل یک کلید میشود.
نویسنده- فیلمساز روایت را به تأسی از ذهن بازیگوش اسکار، به شیوهای سیال بین زمانهای مختلف پیش میبرند تا بتوانند مخاطب را از زمان حال با نقاط اوج زندگی او و رابطه منحصر به فردی که با پدرش داشته، همراه کنند.
در همین راستا از یک تلنگر دراماتیک به شکلی هوشمندانه بهره میبرند تا اسکار به واسطه نپذیرفتن مرگ پدر و تابوت خالی که به خاک سپرده میشود، به دنبال نشانهای در جهان پیرامونی برای آغاز سفری ماجراجویانه، این بار بدون پدر باشد. همچنانکه این تلنگر زمینهای ایجاد میکند تا اسکار به زعم خود از ضعف مادر در پذیرش تابوت خالی به عنوان بهانهای برای دور شدن از او استفاده کند و بیش از پیش به تنهایی و کاوش درونی و بیرونی خود پناه ببرد.
این چنین است که در خلأ ذهنی که اسکار بعد از مرگ پدر دچارش شده؛ بدون آنکه پاسخی برای چرایی پرسشهایش و فقدان پدر پیدا کند، یافتن یک کلید به مثابه ریسمانی است برای چنگ زدن و حرکت در پی هدف آنهم برای پسری که با الگوی ذهنی جستجوگری، کاوش و حل معما برای کشف رازهای نهان تربیت شده است.
سفری بیرونی؛ سفری درونی
نویسنده و فیلمساز عامدانه مسیر حرکت اسکار را طولانی و صعب ترسیم کردهاند تا بر روحیه استمرارگر او صحه گذاشته شده و به نوعی انعکاس جملهای باشد که پدر در روزنامه دور آن خط کشیده؛ (هرگز دست از جستجو برندار) که یک پیام ضمنی و درونی برای مخاطب هم در بر دارد.
در طول این سفر بیرونی در شهر نیویورک که دستاورد آن، مواجهه با آدمهای مختلف و رفتارهای متفاوت است، سفر درونی اسکار به واسطه اجبار او برای غلبه بر ترسها و دلهرههایش روندی دراماتیک و تصویری یافته که سویهای مهم در چنین الگوی داستانی است. بهخصوص که قرار است در این روند اسکار به کشف عینی مثل پیدا کردن پدربزرگ نادیدهاش و همچنین کشف منطقه ۶ نیویورک برسد که چیزی جز فراغ بالی تاب خوردن در کرانه آسمان، آنهم بدون ترس نیست.
همه این مفاهیم عمیق، چندلایه و گسترده در فیلم به واسطه حاکمیت یافتن زاویه نگاه و جهانبینی قهرمان، ملموس و جذاب میشوند و آگاهی و رشد قهرمان کودک- نوجوان را برای مخاطب قابل قبول و دراماتیک ترسیم میکنند.
حتی رابطه آسیب دیده اسکار با مادرش؛ لیندا شل (ساندرا بولاک) نیز به عنوان یکی از زخمهای درونی کاراکتر در روندی پرافت و خیز به تدریج درمان میشود. این فرصت دادن برای التیام زخم امکانی دراماتیک برای مخاطب ایجاد کرده تا کاراکترها را در طول این درام دو ساعته از زاویه نگاه اسکار بشناسد و به تدریج از فلو به فوکوس برسند.
در نهایت مرهم اصلی در بزنگاهی است که کلید اسکار قفلی را باز میکند که قرار است رابطه مخدوش بلک با پدر مردهاش را ترمیم کند. حالا او با رجعت به آغوش امن مادرانه زخمهایش را درمان میکند تا در نهایت با تاب خوردن در کرانه آسمان به خویشتن خویش بازگردد.
فیلم «فوقالعاده بلند و بینهایت نزدیک» با ظرافت و هوشمندی مخاطب را با جهانی منحصر به فرد از زاویه دید یک کودک- نوجوان همراه میکند تا با زخمهای درونی و بیرونیاش همراه شود و در انتها مخاطب هم خود را برای اشتباهاتش که میتواند زیرمجموعهای از اشتباهات اسکار باشد، ببخشد و … به رهایی برسد.