مجله نماوا، یزدان سلحشور
«بودن، یا نبودن؟ مسئله این است؛ آیا شایستهتر آن است که به تیر و تازیانه تقدیرِ جفاپیشه تن دردهیم، یا این که ساز و برگ نبرد برداشته، به جنگ مشکلات فراوان رویم تا آن دشواریها را ز میان برداریم؟ مردن، آسودن – سرانجام همین است و بس؟ و در این خواب دریابیم که رنجها و هزاران زجری که این تن خاکی میکشد، به پایان آمده. پس این نهایت و سرانجامیست که باید آرزومند آن بود. مردن… آسودن… و باز هم آسودن… و شاید در احلام خویش فرورفتن. ها! مشکل همین جاست؛ زیرا اندیشه اینکه در این خواب مرگ، پس از رهایی از این پیکر فانی، چه رویاهایی پدید میآید، ما را به درنگ وامیدارد؛ و همین مصلحتاندیشیست که اینگونه بر عمر مصیبت میافزاید…» [هملت/ شکسپیر]
«فرینج» را به عنوان یکی از مشهورترین آثار علمی-تخیلی و شاید هم مشهورترینِ آنها در قرن بیست و یکم میشناسیم؛ آثار دیگری از این دست، اغلب با «بهانهی رواییِ» [یا همان «مکگافین» که هیچکاک در مصاحبه بسیار طولانی و مشهورش با تروفو به آن اشاره دارد (MacGuffin مفهومی در سینماست که در ادبیات ریشه دارد. واژه مکگافین ابتدا توسط فیلمنامهنویس بریتانیایی آنگوس مکفیل در سینما جا افتاد و بعد توسط آلفرد هیچکاک در میان مخاطبان عام سینما به کلمهای آشنا بدل شد. اگرچه مکگافین مکرراً توسط هیچکاک مورد استفاده قرار گرفت، اما برخلاف تصور همگانی هیچکاک مبدع آن نبود. شاهین مالت از نخستین فیلمهاییست که مفهوم مکگافین در آن نظر منتقدان را به خود جلب کرد. مکگافین به سرنخ یا ابزاری گفته میشود که بدون اهمیت ذاتی، به پیشبرد داستان کمک میکند. به عنوان مثال فیلم «نجات سرباز رایان»، نمونه مدرنی از استفاده از مک گافین است که یک شخصیت داستانی که برای تمام شخصیتهای فیلم اهمیت دارد، برای بینندگان اهمیت چندانی ندارد. به بیان دیگر تلاش برای یافتن سرباز رایان و اتفاقاتی که در این فرآیند رخ میدهد به مراتب مهمتر و جالبتر از شخصیت رایان است)] «مسائل علمی»، به بالهای تخیل مخاطبان خود اجازه پرواز دادهاند اما در سریال صد قسمتی «فرینج»، ما بیشتر از آنکه با تخیل یا متافیزیک روبرو باشیم با «علم» روبرو هستیم که تلفیق آن با تخیل و روایت و ایجاد جذابیت به این میزانِ حیرتآور، بسیار دشوار به نظر میرسد اما خالقان این سریال از عهدهاش برآمدهاند. ساخت این سریال بسیار تأثیرگذار [بر آثار سینمایی و تلویزیونی پس از خود] در هر صد قسمت خود، مبتنی بر این اصل است که آنچه از زمان باستان به آن متافیزیک گفته میشد در واقع رویدادهای فیزیکی بود که علم بشری هنوز با جنبههای علمی آن آشنا نبود. این اصلِ کلی، به «فرم غالب روایی» این سریال بدل شده اما «فرینج» دارای یک «ایده محوری» هم هست که اگر نبود احتمالاً در ۵ فصل طولانی خود به «وحدت روایت و رویکرد» نمیرسید. هر ۵ فصل این مجموعه، با این «ایده» شکل گرفته که «پدر بودن» دشوارترین وظیفهی طبیعی بشریست و «پدر بودن» [به رغم رویکرد باستانی و مردسالارانه و پدرسالارانه خود] در این مجموعه چنان با وجه «خلق کردن» درآمیخته که گویی قرار است وارد جدالی بیپایان با چنین مفهومی در اساطیر باستانی یونان شود و پدرِ این «مجموعه» [با صورتهای مختلف خود در جهانها و زمانهای موازی و حتی در جهان آینده و به شکل انسانیشدهی گونهای متفاوت به نام «تماشاگران»] شکل مدرن «زئوس» است [زئوس (به یونانی: Ζεύς) در اساطیر یونانی، پادشاه خداوندگاران و اَبَرانسانها و فرمانروای تمام معابد واقع در کوه المپ و کوچکترین فرزند کرونوس و رئا از نژاد تیتانها بود. معادل آن در اسطورههای رومی ژوپیتر و در اعتقادات کرتیان ولخانوس است. نام زئوس مربوط است به کلمه یونانی dios به معنی «درخشان». واژه زئوس با بخش نخست واژه لاتین ژوپیتر «Jupiter» و واژه مورد کاربرد برای روز پیوند دارد. زئوس ایزد آسمان رخشان و نیز توفان به شمار میرفت و به همین دلیل سلاح او آذرخش بود که آن را به سمت کسی که او را ناخشنود کرده، پرتاب میکرده و مواردی که او را بسیار خشمگین میکرد دروغگویی، پیمانشکنی و خیانت بوده] و البته قرار نیست که مثل او از زیر مسئولیتهای پدر بودن شانه خالی کند. اگر «هملت» شکسپیر، روایتی دربارهی وظیفهی فرزند بودن است [با همان رویکردی که تقاطع «فرزند بودن و مخلوق بودن» در اساطیر باستان است]، «فرینج» روایتی معکوس را رقم میزند. در واقع همین وجه انسانی «فرینج» است که نه تنها آن را به اثری ماندگار بدل کرده که روندی را رقم زده تا ایدهی محوریاش، به ایدهی محوری آثار موفق علمی-تخیلی پس از آن، بدل شود؛ چه آنهایی که «جی.جی.آبرامز» به عنوان خالق اصلی «فرینج» در آن آثار حضور داشته [ولو به عنوان تهیهکننده اجرایی] و چه آنهایی که در روند خلق آنها حضور نداشته اما متأثر از «فرینج» شکل گرفتهاند.
*آیا ما همان چیزی هستیم که هستیم؟
«…باز با خود گفته فرعون ای عجب
من نه دریا ربنااَم جمله شب
در نهان خاکی و موزون میشوم
چون به موسی میرسم چون میشوم
… چونک بیرنگی اسیر رنگ شد
موسیی با موسیی در جنگ شد…» [مثنوی معنوی/ مولانا جلالالدین بلخی]
«فرینج» مجموعهای از چند پاسخ احتمالیست به این سوال که «خوب بودن یا بد بودن امری قطعیست یا بسته به موقعیتهای احتمالی تغییر میکند؟» این سریال در واقع در تقاطع نظریه «کوانتوم» [کوانتوم مکانیک شاخهای از علم فیزیک است که دنیای ذرات بسیار کوچک را مورد بررسی قرار میدهد. این شاخه از فیزیک، نتایجی عجیب را در پی دارد که در دنیای واقعی قابل توجیه نیستند. در مقیاس الکترونی و اتمی، بسیاری از معادلات فیزیک کلاسیک که توصیفکننده نحوه حرکت اجسام هستند، نمیتوانند فیزیک مسائل را توصیف کنند. در فیزیک کلاسیک، یک جسم در یک لحظه مشخص، در مکانی مشخص قرار میگیرد. این در حالی است که در کوانتوم مکانیک الکترونها در فضایی احتمالی قرار دارند. در حقیقت احتمال وجود آنها در نقطه A، برابر با عددی مشخص بوده و در نقطه B، این احتمال عددی متفاوت است و با چنین مقیاسی، در جهان پیرامونی، ما با جهانها و موقعیتها و عملکردهای متفاوت توسط شخصیتهایی که به ظاهر «یکی» و در واقع کاملاً «متفاوت»اند روبرو خواهیم بود] و آرای «کارلوس کاستاندا» [دوازده کتاب وی به ۱۷ زبان ترجمه شده و ۸ میلیون نسخه فروش داشتهکه جنجال و توجه فراوانی در میان علاقهمندان به فلسفه و مردمشناسی را برانگیخته؛ او در آغاز با تکیه بر آموزههای دون خوان در سال ۱۹۶۸ یک سری کتاب نوشت که آموزههای او را در شمنیزم توصیف میکردند. این کتابها که به زبان خودش روایت شدهاند مربوط به تجربیاتیست که وی تحت آموزشهای یک سرخپوست یاکی یا مرد دانا به نام دن خوآن ماتئوس به دست آورد. منتقدان میگویند که آنها داستانهایی تخیلیاند در حالی که حامیان کاستاندا مدعیاند که اتفاقات ذکر شده در کتابهای او حقیقت یا دست کم آثار فلسفی ارزشمندی هستند و شیوههایی را برای بالا بردن سطح آگاهی به خصوص در زمینه عرفان (خودشناسی) ارائه میدهند] شکل گرفته است و بیش از آن که متعلق به قرن بیست و یکم باشد، پاسخیست به موقعیتها و رویکردهایی که با همهگیر شدن پیشنهادات کاستاندا در قرن بیستم، لااقل چهار نسل از روشنفکران و حتی عامهی مردم را درگیرِ خود کردند. در این مجموعه، اغلبِ بازیگران، دو نقشِ همنام با عملکردهای متفاوت را در جهانهای موازی بازی کردهاند نقشهایی که نه تنها در موقعیتهای اخلاقی متضاد شکل میگیرند که در پی نابود کردن همدیگر برای رسیدن به مطلوب خودند!
مطمئن باش که برای جلو رفتن به چیزی بیشتر از جلو رفتن نیاز داری!
سه قانون آرتور سی.کلارک [نویسنده بزرگ آثار علمی-تخیلی و همچنین نویسنده فیلمنامه اثر درخشان ۱۹۶۸ کوبریک «۲۰۰۱: یک ادیسه فضایی»:
یک. «هرگاه دانشمندی برجسته، اما سالخورده بگوید چیزی ممکن است، به احتمال قریب به یقین درست گفته است اما آنگاه که بگوید چیزی غیرممکن است، به احتمال زیاد اشتباه میکند.»
دو. «تنها راه کشف محدوده ممکن از غیرممکن، کمی پیشروی از ممکن به درون غیرممکن است.»
سه. «هر فناوری وقتی به حدی از پیشرفت برسد، دیگر نمیتوان آن را از جادو تفکیک کرد.»
مشکل بتوان تصور کرد که جی.جی.آبرامز برای خلق «فرینج»، غیر از ادای دین به آثار علمی-تخیلی کلاسیک قرن بیستم، بیشتر از همه به آرتور سی. کلارک و دستاوردهای او در ادبیات و سینما فکر نکرده باشد گرچه در آغاز، مخاطبان بیشتر به این میاندیشیدند که «فرینج» به نوعی ادامه سریال پرطرفدار «پروندههای مجهول» است [اِکس فایلز یا پروندههای ایکس یا پروندههای مجهول (به انگلیسی: The X-Files)، نام یک مجموعه تلویزیونی علمی-تخیلی و اکشن است که بر اساس نوشتههای کریس کارتر تولید شد. این سریال از ۱۰ سپتامبر ۱۹۹۳ تا ۱۹ مه ۲۰۰۲ در شبکه فاکس روی آنتن رفت. «پروندههای مجهول» برنده جوایز بسیاری از جمله جوایز گلدن گلوب و جوایز امی شد. دو فیلم سینمایی نیز از روی این سریال ساخته شد که با فروش خوبی مواجه شدند] اما در ادامه، همه [هم مخاطبان عام و هم مخاطبان خاص و هم منتقدان] به این نتیجه رسیدند که این سریال، روایت سفر «انسان به خود» است نه به فضاها، کهکشانهای ناشناخته و موجودات فرازمینی. گرچه آبرامز در قرن بیست و یکم، چه به عنوان نویسنده و چه کارگردان و چه تهیهکننده و چه آهنگساز تم، در پروژههای مأموریت غیرممکن، پیشتازان فضا و جنگ ستارگان حضور داشته و در تلویزیون هم، غیر از «فرینج»، به عنوان تهیهکنندهی اجرایی، سریالهای مهم «مظنون» و «وستورد» را در کارنامه دارد، با این همه تاکنون مهمترین اثری که خلق کرده [در شکلگیری ایده و اجرای آن حرف اول را زده] همین سریال «فرینج» است که در آن، به جای حرکت علم به سمت جادو، جادو به سمت علم حرکت کرده است.
یک «والتر» محبوب دیگر!
«… و در شب کیهانی برای همیشه خاموش شد. چون در تمام کهکشان چیزی گرانبهاتر از «ذهن» نیافته بودند، به پیدایش آن در هر جایی که دیدند کمک کردند. آنها در مزرع ستارگان مقام کِشتکار را احراز کرده بودند که بذری میپاشیدند و گاه ثمری برمیداشتند.» [۲۰۰۱ – یک ادیسه فضایی (راز کیهان)- ترجمه پرویز دوایی]
در حالی که از سال ۲۰۰۸ تا ۲۰۱۳، «فرینچ» در حال رقابت با «بریکینگ بد» بود «والتر بیشابِ» [با بازی «جان نوبل»] این سریال هم در حال رقابت با «والتر وایتِ» [با بازی «برایان کرانستون»] آن سریال بود! [نکته جالب توجه، دلیل انتخاب «کرانستون» برای آن نقش بود: دلیل اینکه گیلیگان خالق بریکینگ بد، «برایان کرانستون» را برای بازی در نقش «والتر وایت» انتخاب کرد، همکاری او در یک قسمت از فصل ششم مجموعه علمی-تخیلی «پروندههای مجهول» بود!] «والتر بیشاب» در نگاه نخست، نسخهای قرن بیست و یکمی از تیپ «دانشمند دیوانه» در دو قرن نوزدهم و بیستم است اما رفته رفته مخاطب درمییابد که او بیشتر روشنفکری در جدال با سیستم است که با «انگهای رایج» راهی تیمارستان شده است. او عاشق موسیقی خوب، فیلم خوب، کتاب خوب، غذای خوب و لحظههای خوب است و همچنین مثل هر روشنفکرِ بزرگ دیگری که در قرن بیستم میشناسیم از بدل شدن به «اهرم قدرت» در جهانِ پیشِ رو میترسد. «ذهن»، دلمشغولی و هراس دائمی اوست و ترس او از بدل شدن به یک «قدرتِ غیرقابلِ مهار» ، او را در مسیری قرار میدهد که از همکارش [با بازی درخشان لئونارد نیموی] بخواهد که بخشهایی از مغز او را با جراحی بردارد تا از بدل شدناش به «هیولای سیاسی در آینده بشر» جلوگیری کند. «جان نوبل» گرچه در سینما با حضور در سهگانهی بهیادماندنی «ارباب حلقهها» شناخته میشود اما شهرت اصلی خود را مدیون بازیِ فوقالعادهی خود در دو نقشِ «همزمان مشابه و متضاد» سریال «فرینج» است. [آبرامز در انتخاب بازیگران خود هم مشغول ادی دین به آثار پیشین است؛ از انتخاب «لئونارد نیموی» -که با سریال «سفر ستارهای» (۱۹۶۶ تا ۱۹۶۹) به بازیگری با شهرت جهانی بدل شد- گرفته تا انتخاب «لنس ردیک» بازیگر سریال بسیار تأثیرگذار «شنود» (۲۰۰۲ تا ۲۰۰۸) باز هم در نقش افسر مافوق البته با فرصتهای تازهای برای «ردیک» تا از این قالبِ شخصیتی در موقعیتهای دشوار، خارج شود.] صرفِ نظر از اینکه دو سریال «فرینج» و «بریکینگ بد» در دو ژانر کاملاً متفاوت، تا چه حد با هم قابل مقایسه باشند، اما مقایسه بازی «نوبل» با «کرانستون» به عنوان رقابت دو «والتر»، اجتنابناپذیر است!