مجله نماوا، حمیدرضا گرشاسبی
«ساعتها» تصویری است از لحظههایی که انسان میتواند به زمان و ساعتهایی دیگر نظر کند که در آنها اثری از زندگی نیست. ساعتهایی که ساعتهای نیستناند. این ساعتها اگر بیاندازه شوند و حجم و اندازهشان زیاد شود، میتوانند زندگی بشر را به نیستی بکشانند. ساعتهایی که درد و رنج بشری بر او غلبه میکنند و انسان لاجرم به سمت تسلیم میرود. گاهی این رنجها فیزیکی و ملموس هستند و گاه در روح و روان آدمها چنان رخنه کردهاند که کسی به غیر از شخص دردمند از دیدن آنها عاجز است. اینها دردهایی هستند که برای دیگران قابل درک نیستند. همان دردهایی که ویرجینیا ولف از آنها ناله میکند و سرنوشت ناجذابی را برای خود رقم میزند. حالا اگر این چنین آدمی که دردمند است، آشنا با کلمات باشد چه اتفاقی میافتد؟ آیا شرح درد با توسل به کلمات التیامبخش است یا برعکس بر رنج آدمی اضافه میکند؟ به نظر میآید کسی که میداند چگونه باید از کلمات برای تشریح رنجهایش استفاده کند، میتواند بقیه را نیز با خود شریک کند.
سه شخصیت اصلی فیلم «ساعتها» مجهز به کلمهاند. از این شخصیتها سه نفرشان زن (ویرجینیا و لورا و کلاریسا) هستند و یک نفر،مرد (ریچادر). ویرجی و ریچی شغلشان نوشتن است. پس در همه ساعتهای زندگیشان به کلمات آغشتهاند. لورا و کلاریسا خوانندگانی حرفهای هستند. لورا در فیلم در حال خواندن کتابی است که شخصیت اپیزود اول نوشته است. یعنی که او میداند کلمات و جملهها تا چه اندازه زندگی را پیش میبرند و به آن کیفیت میدهند. کیفیتی که ناخوشایند است و ویرانگر.
«ساعتها» برای آن نوشته و ساخته شده تا اشتراکات آدمها را در سه برهه زمانی تصویر کند. این سه زمان به حتم مکانهایی متفاوت نیز پیدا میکنند. با این حال فضا در همهشان یکی است. خانواده فضایی است که آنها را تعریف میکند. در واقع مشکلات یا ویژگیهای رابطههای خانوادگی، اصلی است که زندگی سه شخصیت فیلم ساعتها را دچار تلاطمهایی کرده است. فیلم «ساعتها» با سه اپیزود مستقل اداره میشود. اپیزودها در هم دخیل نمیشوند و یک آدم از اپیزود اول به دومی نمیرود یا از سومی به اولی پا نمیگذارد. البته یک جایی هست که ریچارد جلوی پنجره ایستاده و به بیرون نگاه میکند و این صحنه کات میشود به وقتی که کودک لورا از پشت پنجره، مادرش را فریاد میزند و گویا فهمیده که مادرش چه قصدی دارد. فریادهای پسر خردسال کات میخورد به ریچارد که اشک میریزد. میزانسن به گونهای است که قرار است حدس بزنیم این دو آدم یکی هستند و ریچارد بزرگ شدهی ریچی است. اما واقعیت این است که چنین موضوعی میتواند صرفا یک تعبیر باشد چرا که فیلم به یقین آن دو را یکی قلمداد نمیکند. اما نه. این حرف وقتی درست است که یک ربع پایانی فیلم را ندیده باشیم. در یک ربع پایانی همه چیز تغییر میکند و فیلم غافلگیرمان میکند. انگار که فرم خود را میشکند. یک آدم از اپیزودی به اپیزودی دیگر میرود و تقاطع و تلاقی شکل میگیرد.
در «ساعتها» بدون این فیزیکِ ایپزودها با هم اشتراکی داشته باشند، شیمی قسمتها از یک منبع رشد میکنند؛ درد زیستن و گرایش به سمت نبودن. البته ساختار تدوینی فیلم به گونهای نیست که هر اپیزود آغاز شود و تمام شود و داستان بعدی (دومی در پی اولی) آغاز شود و پایان گیرد. بلکه ما اپیزودها را به صورت تکهتکه میبینیم و این تکهها در کنار هم قرار میگیرند و یک کلیت یکپارچه را شکل میدهند. میزانسنهای مشابه نیز برای این کلیت تاکید میکنند.مثل وقتی که درها در ایپزودهای مختلف پشت سرهم باز میشوند یا آدم ها پشت سرهم به تخت میروند. با این حال هیچ شخصیتی با آن دیگری کاری ندارد چرا که خود بخود و بدون این که بخواهیم آنها را بهم وصل کنیم، بهم وصل شدهاند چرا که نگاهشان به زندگی آنها را با هم متحد کرده است. بر این که آنها چهسان و چه اندازه با یگدیکر مرزهای مشترک دارند، اصرار هم میشود. آن هم با جملهای که در آغاز فیلم تبدیل میشود به جملههای آغازینی که آنها ادا میکنند و خودشان را به ما میشناسانند. ویرجینیا در ذهنش جملهای از کتاب در حال نگارش خود (خانم دالووی) را بیرون میریزد و ما آن را میشنویم. میگوید خانم دالووی گفت که خودش گل را میخرد. این همان جمله ای است که کلاریسا هم آن را میگوید. او فکرش را بلند میگوید. این که خودش گل را میخرد. و لورا هم همین جمله را از کتاب خانم دالووی میخواند و ما آن را میشنویم. در ادامه همین اشتراکات میبینیم که آنها – هر سه – در تدارک یک مهمانی هستند. ویرجینا دارد خودش را آماده دیدن خواهرش و بچههای شلوغش میکند. لورا به جشن تولد همسرش فکر میکند و با کمک بچهاش یک کیک تولد میپزد و کلاریسا هم میخواهد یک مهمانی بدهد که مهمترین میهمانش باید ریچارد باشد، اما شوربختانه ریچارد دلش نمیخواهد در چنین جشنی شرکت کند و حالا این موضوع چالشی است برای کلاریسا تا او را راضی به آمدن کند. بر ذهن آشفته کلاریسا یک آشفتگی دیگر نیز اضافه شده است.
این دردها که مدام دارم از آنها حرف میزنم و اساس و پایه فیلم است، قرار است با میهمانیها شکلی از آرامش به خود بگیرند. گویا این طور است که آدمها میخواهند از خود و رنجهایشان فرار کنند و میهمانی را راهی آسان برای رسیدن به این خواسته میکنند. اینجاست که دو فعلِ متناقض با هم جمع میشوند و ما به «ضدها» میرسیم. میهمانی نوعی از آمدن است در حالی که میزبان به رفتن فکر میکند. رفتن از جهان درد. انسان دردمند فرار میکند و نمیداند و درک نمیکند عشقهایی به پای او ریخته شده. درد آن قدری است که فرد را کور و ناشنوا میکند. آنچه سخت است ماندن و تحمل زندگی است. برای همین است که فرار میکند. کسی که خودش را به آب رودخانه میسپارد و میگذارد فرو و فروتر برود، دارد زندگی نمیکند. نکته اینجاست که اگر آب رودخانه سبب نیستی ویرجینیا میشود، در عوض همان آب است که لورا را نجات میدهد و او را به آغوش کودکش برمیگرداند. او در خواب میبیند آب همه بدنش را فرا میگیرد و ممکن است دیگر نتواند چشمان معصوم کودکش را ببیند. آب او را از خواب غفلت بیدار میکند. آبی که تخت او را فرا میگیرد آب همان رودخانهای است که ویرجینیا را فرو برده. چرا که همان گیاهها و سبزههای لجنی نیز تا زیر تخت لورا نفوذ کرده اند.همانها که تنِ ویرجینیا را زیر آب رودخانه میپوشانند.