مجله نماوا، ساسان گلفر
مایک میلزِ فیلمساز دربارهی اینکه چرا صحنهی شستوشوی بچه در وان حمام از نظر او کلیدیترین بخش تازهترین فیلمش است، چنین نظر داده: «تمام صمیمیت و غنای ارتباط بین دو شخص را در همین فضای کوچک میتوان دید. فضایی بسیار کوچک که معمولاً به نظر آنقدر بیاهمیت میآید که کسی از آن فیلم نمیگیرد. این هستهی مرکزی فیلم است. بعد خواستم این صمیمیت را به کل آمریکا، به مثابه یک فضای بزرگتر، بسط بدهم و تضادی که ایجاد میشود، واقعاً هیجانانگیز است.»
آنچه سازندهی کمدی درام «شستخور» (۲۰۰۵) و کمدی رمانتیک «تازهکارها» (۲۰۱۰) در گفتوگویی با روزنامهی آنلاین ای. وی.کلاب دربارهی فیلم «زود باش، زود باش» (۲۰۲۱) گفته البته کوچک و جمعوجور و صمیمی بودن این فیلم را کاملاً توجیه میکند؛ با این حال مایک میلز یک نکتهی مهم دیگر را ناگفته گذاشته و آن هم اینکه فیلم «زود باش، زود باش» (C’mon C’mon) پاکیزهترین فیلم سالیان اخیر است. فیلمی پر از شخصیتهای پاک و فرشتهمانند که در فضاهایی پاکیزه قدم میزنند و سخن میگویند و از این لحاظ کار او –بدون هیچگونه شباهت ساختاری- آثار فرانک کاپرا (۱۹۹۱-۱۸۹۷) و بهویژه فیلم «چه زندگی شگفتانگیزی» (۱۹۴۶) فیلمساز فقید آمریکایی را تداعی میکند و حس خوشبینی، نشاط، پاکی و بیگناهی ملموس فیلمهای او را به یاد میآورد.
جانی (واکین فینیکس) روزنامهنگاری است که برای تهیهی پادکست به شهرهای مختلف ایالات متحده سفر میکند. زمانی که بنا به ضرورتی احساس میکند لازم است خواهرزادهاش جسی (وودی نورمن) را با خود همراه کند و او را از محل سکونتش در لسآنجلس (جنوب غربی ایالات متحده) به نیویورک (شمال شرقی) و نیواورلئان (جنوب شرقی) ببرد و در ارتباط دایی و خواهرزاده لحظههای دلچسب و شیرین و گاهی –بهندرت- تلخ و دلهرهآور رقم میخورد.
شاید نزدیکترین و آشناترین نمونهی سینمایی به فیلم «زود باش، زودباش» فیلمی باشد که پیتر باگدانویچ حدود نیم قرن پیش ساخت با عنوان «ماه کاغذی» (۱۹۷۴) که طی آن پدر و دختری (با بازی رایان اونیل و دخترش تاتوم اونیل) از این شهر به آن شهر میرفتند و ماجراهای تلخ و شیرین برایشان اتفاق میافتاد و البته فیلم لحن کمدی داشت (بسیار غلیظتر و مؤکدتر از فیلم حاضر) و تصویرش هم سیاه و سفید بود. اما در فیلم باگدانویچ دو اختلاف عمده و اساسی با فیلم میلز به چشم میخورد؛ نخست اینکه جنس شخصیتهای اصلی «ماه کاغذی» شیشهخرده داشت و بدجوری هم شیشهخرده داشت و آن دو قهرمان گاهی با آدمهای کلاهبردارتر از خودشان یا آدمهای جداً شرور و خطرناک درمیافتادند و مسئلهی مهم دوم اینکه تصویر سیاهوسفید آن فیلم از جنس سیاهوسفید اینیکی نبود.
مجموعهای از شخصیتهای دوستداشتنی
شخصیتهایی که تماشاگر در فیلم «زود باش، زود باش» میبیند، چه شخصیتهای اصلی و فرعی و چه افراد گذری و معمولاً کودکان و نوجوانانی که ممکن است چند ثانیهای جلوی میکروفن بیایند و گاهی از دلمشغولیها و نگرانیها و غصههای خود بگویند، همه زیبا و دوستداشتنی و حتی فرشتهوار هستند؛ آنقدر شیرین و بیآلایش و دوستداشتنی که گاهی تماشاگر دلش میخواهد آنها را در آغوش بکشد و ببوسد. اما فراتر از آنچه این اشخاص میگویند و اعمال و رفتارشان که باعث میشود تماشاگر چنین برداشتی از ذات نیک و نیت پاک شخصیتهای فیلم داشته باشد، فیلمبرداری –به معنای واقعی و مجازی- درخشان و بینقص رابی رایان است که باعث شده شخصیتها چنین جلوه کنند.
علاوه بر اینکه سیاهوسفید بودن تصویر مانع از بروز شلوغی و آشفتگی سرگیجهآور رنگ محیطهای شهری شده و حسی از پاکیزگی به لوکیشنهای داخلی و خارجی فیلم داده است، نورپردازی نرم و مایهی روشن و کمکنتراست و غالب بودن رنگ سفید در طیفهای خاکستری حتی در صحنههای شب، از یکسو فضاها را بسیار پاکیزه و معنوی جلوه میدهد و از سوی دیگر به شخصیتها در هر سن و جنسیت و هر گروه و طبقه و هر نژاد و رنگ پوستی، ظاهر انسانهایی زیبا و بیگناه و شبیه به فرشتههایی که در نقاشیهای فلاماندر و در آثار نقاشان اروپایی قرنهای پانزدهم تا نوزدهم تصویر میشدند، بخشیده است. در عین حال، کیتی براون طراح جلوههای بصری، کندل اندرسن و الزبت مام طراحان صحنه و کاتینا داناباسیس طراح لباس بارها در هماهنگی با هم از همین درجات مختلف خاکستری برای القای حس تضاد یا تفاهم شخصیتهای اصلی به ظرافت استفاده کردهاند.
عامل سینمایی دیگری که حس یاد شده را در فیلم «زود باش، زودباش» باز هم تشدید میکند، موسیقی متن فیلم و به ویژه قطعات انتخابی از آثار موتزارت است که آرون دسنر و برایس دسنر، آهنگسازان فیلم در حاشیهی صوتی تصویر گنجاندهاند. بخشهایی از «رکوییم» موتزارت که در موقعیتهای مختلف در طول فیلم به گوش میرسد، به جای حس مرثیهگونهای که از رکوییم میتوان انتظار داشت، حسی اثیری و معنوی در فیلم میدمد، اما در یکی از صحنههای اول فیلم، که جانی با صدای موسیقی از خواب میبرد و به پسر دهسالهی خواهرش میگوید صدای موسیقی را کم کند تا بتوانند صحبت کنند، رکوییم موتزارت کارکرد دیگری هم در شخصیتپردازی پیدا میکند. این موسیقی علاوه بر آنکه بهطور مشخص از شخصیت پخته و بسیار بزرگسالتر از سن ظاهری پسرک حکایت دارد، آخرین ساختهی آهنگساز اعجوبهای است که مهر نبوغ ازکودکی بر پیشانی او خورده بود و به این ترتیب، موسیقی به شکل غیرمستقیم هم بر پختگی و دانایی نبوغآمیز جسی تأکید میکند. از موتزارت علاوه بر رکوییم، لحظههایی از اورتور اپرای «فلوت سحرآمیز» را نیز میشنویم که داستان پیروزی خرد بر نادانی و سفیدی بر سیاهی را بازگو میکند و البته چند قطعهی متأخرتر و قرن بیستمی، مانند «مهتاب» کلود دبوسی نیز جزو قطعاتی است که به گوش تماشاگر فیلم میرسد.
واکین فینیکس دو سال بعد از فرو رفتن در قامت شخصیت ضدقهرمان خشن و جامعهگریز آرتور فلک «جوکر» در این فیلم شخصیتی بسیار دور از قبلی را به زیبایی و باورپذیری هرچه تمامتر درآورده؛ اما ستاره و قهرمان این فیلم به معنای واقعی وودی نورمن اکنون یازدهساله است که بعد از بازی در سریالهایی مانند «بینوایان»، «جنگ دنیاها» و «پولدارک» به چنان درجهای از توانایی بازیگری رسیده که کارگردان با وجود آنکه پسربچه انگلیسی است و لهجهی بریتانیایی متفاوت با کودکان آمریکایی دارد، او را به گزینههای دیگری که داشته، ترجیح داده است. شاید جملههایی که شخصیت فینیکس خطاب به این «شازده کوچولو» میگوید، برازندهی قامت او باشد: «فراموش میکنی از کجا آمدهای. بزرگ میشوی، سفر میکنی و کار میکنی. شاید از خودت بچههایی یا حتی نوههایی داشته باشی. در طول سالیانی که خواهد گذشت، سعی میکنی معنا و مفهوم شادی و غم و کم و زیاد و پر و خالی زندگی دائم در حال تغییر را دریابی. و وقتی زمانش رسید که به ستارهی خودت برگردی، خداحافظ گفتن به چنین دنیایی که عجیب زیباست، شاید کار سختی باشد.»