مجله نماوا، شهرام اشرف ابیانه
شروع فیلم، علفزاری میان درختهای محصور شده، که کایت دخترک نُه سالهی قهرمان فیلم، در آن آرمیده. انگار گهوارهای باشد که درونش خواب میبیند. صدایش که میکنند، باید برگردد. گامهای آرام کایت روی آسفالت، جسمی که با آن علفزار رویایی ابتدای فیلم ایجاد کنتراست میکند، را میبینیم با قدمهایی از روی بیمیلی که به سوی خانه میرود. از همان ابتدا میفهمیم این فیلمی است دربارهی انسان فاصله گرفته و قهر کرده با طبیعت، و به درون خانههای بد ساخت خود پناه برده. گویی آن بیرون چیزی تهدیدش کند. در حالی که تهدید اصلی از ساز و کار زندگی خودش سربرآورده.
در ادامه، قابی از سردرِ خانه داریم و گامهای دخترک که شتاب گرفته و پشت به ما دور می شود. در همین نما، ملافهای آویزان روی بند در سمت چپِ قاب خودنمایی میکند و تیرکی کج، انگار همه ی عدوم توازنی باشد که در این دنیای بیعاطفه در جریان است. بخشی تهدیدآمیز از دنیا، که در قابهای بسته و تاریک میگذرد. با آدمهایی در قامت پدر و مادر، که از عاطفه بویی نبردهاند.
قابی از داخل خانه، بچهای روی صندلی کودک بلندی محبوس شده، و صدای گریهاش خانه را پر کرده. انگار نشانی از دخترک باشد، که همچون اسیر در این خانه به سر میبرد. در نمایی معرف از زیر تخت، جایی که دخترک زیرش پنهان شده، پاهای مادر وارد قاب شده . «کفشهات خیلی کثیف شدن». مادر فقط همین را دارد بگوید. انگار این که دخترش جای خوابش را خیس کرده برایش مهم نیست. شست و رفت و روب خانه بخشی از کارش به عنوان کارگر بیمزد و مواجب خانه است. از همه ناخوشایندتر آنکه، انگار حضور دخترک در کفشهایش خلاصه شده باشد. دخترک به کفشی تقلیل داده شده. گویی اصلا وجود نداشته باشد.
خانهای میبینیم که صدای رادیو در آن حکمفرما است. آدمها از آستانهی درگاهِ اتاقها تصویر میشوند. گویی دوربین سعی داشته با ایجاد فاصله بین خود و سوژه، جداافتادگی افراد خانه را در چنین قابهای ساکنی به نمایش بگذارد. مادر را میبینم، پشت به ما در حال شستن ظرف، در حالی که لحظهای دست از کار کشیده تا عرق صورتش را خشک کند. بعدها پی میبریم مادر باردار است. وظیفهای تازه که گویی زنانگیاش در آن خلاصه شده.
در مدرسه، کایت عاجز از خواندن داستانی به زبان بومی ایرلندی است. فیلمساز در همین صحنه، تکلیفش را با تماشاگر مشخص میکند. قرار نیست دختر داستان را از طریق کلمات بشناسیم. تصاویر، کار چیدمان داستان را به عهده خواهند گرفت. کایت در مدرسه تکافتاده و منزوی است. مسخرهاش میکنند. انگار بخش زائدی از این دنیا است. پس فرار میکند. از قاب پنجرهی مدرسه، از پشت، او را میبینیم که از روی دیوار میپرد و از قاب خارج میشود.
پیش از این اما میدانیم سفری در پیش خواهد بود. در صحنهی داستانخوانی سر کلاس، این اولین اشاره را میفهمیم. «آنها سفر خود را با کشتی آغاز کردند». نمای کیفِ دخترک داخل ماشینِ پدر هم ما را برای این سفر آماده میکند. طبیعت را از چشم دختر، از شیشهی ماشین در حال حرکت، میبینیم. گویی کایت برای سفری درونیتری آماده می شود. سفری که او را به اعماق بکرِ این طبیعت دست نخورده خواهد برد.
این فیلمی است دربارهی تجربه چنین سفر درونی. کایت، باید به خانهی تازهای برود. احتمالاً چون زیادی دست و پا گیر است، و مادر در حال به دنیا آوردن بچهای است و فرصت مراقبت از کایت را ندارد. پس با پدر، مردی کم حرف و عصبی، که حتی نمیداند کایت کدام دختر اوست، همراه میشود تا به خانهی تازه برده شود.
آنها داخل ماشیناند و پدر رانندگی میکند. دختر جوانی را سوار میکند، که میفهمیم معشوقهی اوست. حتی رعایت حال او را هم نمیکند. گوشوارههای قرمز دختر جوان این را به ما میگوید. پدر حتی این آویزههای دختر را هم نمیبیند. بیشتر در کار تکگویی با خودش است. بدویتی کارگروار، سربرآوره از زندگی ماشینی. این همهی چیزی است که از او میدانیم. و البته بیعاطفگی حیرتآورش. رفتار خشناش که کایت را سربار و نانخور اضافه میداند.
کایت، در انتهای مقصد باید از آن ماشین زردرنگ پیاده شود، ازگهوارهی ماشینی که ارتباطش را با طبیعت بریده. این را زن صاحب خانهی تازه هم اشاره میکند: «آخرین باری که دیدمت تو گهواره بودی.»
«گهواره ام شکست». این آخری را کایت میگوید. حال میفهمیم چرا این طور معلق بین دو دنیای خانه و طبیعت مانده. او دنبال خانه و گهوارهی تازهای برای خودش است. حال دلیل تکافتادگیاش را میفهمیم. او دنبال جایی برای رویا دیدن است. خانهی تازه این را به او خواهد داد.
خانهی جدید، با نور رنگ شده، صدای پرندگان را از بیرون میتوان شنید. «اگه رازهای یه خونه زیاد بشه، شرم و حیای اون خونه از بین میره». این را زن صاحبخانه در همان بدو ورود کایت میگوید. در خانهی تازه برای راز حرمت و ارزشی قائلند. خودِ این خانه راز ناخوشایندی را با خود حمل میکند. این را بعد خواهیم فهمید. فعلاً فقط این را بدانیم خانهی تازه به تمامی بر اساس راز بنا شده.
چاه آبی میان جنگل، شاید سرچشمهی این راز باشد. رازی که زندگی در این خانه را شبیه قصهای قدیمی کرده که مدام بازگو میشود، و راز اصلی در همین تکرار است. نوعی موسیقی که هنگام همزیستی با طبیعت میتوان آن را شنید. وقتی با ساز و کار این همزیستی پی میبریم، اشیاء بیجان خانه هم روح پیدا کرده و جاندار میشوند. رازی که در شانه کردن موهای دختر توسط زن صاحبخانه، همزمان با شمارش اعداد توسط او، قابل حس و ردیابی است. حتی حرف زدن آدمهای فیلم به دو زبان انگلیسی و زبان بومی، و برای ما ناشناختهی، ایرلندی هم بخشی از این راز است.
زبان بومی فیلم، به زبان قصه و افسانه میماند. گویی کایت به درون قصهای سفر کرده باشد. انگار همان شاهزادهی قصهای باشد که داستانش را در مدرسه باید بازخوانی میکرد و از خواندنش ناتوان بود. حال خودش قهرمان این قصه است، و آن را بازی میکند. این فیلمی دربارهی بازیابی رابطههای انسانی است، وقتی یاد میگیرند چگونه با هم ارتباط برقرار کنند. این را در رابطهی مرد خانهی جدید میبینیم که ابتدا نسبت به کایت سرد و بیاعتنا است اما بعد با او صمیمی میشود.
با فیلمی روبروییم پر از تصاویر زیبا فیلمبرداری شده. صحنههای شب دراین این میان دیدنی است. رنگآمیزی نور و سایه، انگار رویا یا خوابی را نشان دهد که میانش قدم برمیداریم. «بعضی وقتها ماهیگیرها توی دریا اسب پیدا میکنن. من یکی رو میشناسم که از توی دریا کره اسب صید کرده». این را مرد خانه که رابطهاش با کایت پدرانه و گرمتر میشود، در یکی از همین صحنههای شبانه به زبان میآورد. این همه داستان و فیلم را به قصهای کودکانه شبیه میکند. گویی برای بازگشت به طبیعتی که از آن دل کندهایم نیاز به چنین واسطهای باشد، تا بار دیگر پذیرفته شویم. این که به هیأت خواب درآییم و شاهزادهای در حال سفر، مثل کایت دخترک نُه سالهی فیلم، باشیم تا صدای طبیعت را بشنویم که رازهایش را برای ما میگوید.
«دختر کمحرف» چنین فیلمی است. تمامی فیلم دربارهی یک قصهی کودکانه است. شاید همهی اینها را کایت در همان علفزار ابتدای فیلم خواب میبیند، یا که این همه رویایی گذرا است که لحظهای زندگی را معنادار میکند و بعد همراهِ صدای باد میرود. برای شنیدن این قصه شاید باید صدای باد را شنید، و گوش به راز آن سپرد، یا دخترک کم حرفی بود، مثل کایت نُه سالهی فیلم، تا بشود زندگی درون چنین رویایی را همچون تصاویری چون قصهای پریانی تماشا کرد.