مجله نماوا، سحر عصرآزاد
فیلم سینمایی «امپراطوری روشنایی» یک درام روانکاوانه با تمرکز بر زنی است که در کشاکش اختلال دوقطبی به کشفی تازه از خودش، عشق و سینما میرسد. کشفی که او را در مرتبهای والاتر از انسان بودن با همه نقصانها و ضعفهایش قرار میدهد.
سام مندس پس از ساخت آثاری تحسین برانگیز همچون «زیبایی آمریکایی»، «جاده ای به سوی تباهی»، «جاده انقلابی»، «۱۹۱۷» و … که هر یک تجربهای خاص و قابل تأمل بودند، محور تازهترین فیلم خود را به زندگی شخصی خود و به طور خاص مادرش اختصاص داده است.
منبع الهامی که نقشی تعیین کننده در نگاه منحصر به فرد این کارگردان به کاراکتر محوری فیلم داشته است؛ یک زن مجرد میانسال که با اختلال دوقطبی دست و پنجه نرم میکند اما این اختلال باعث نشده در جایگاهی تضعیف شده؛ صرفاً به عنوان یک بیمار روحی- روانی قرار بگیرد.
به گفته بهتر هیلاری اسمال (الیویا کولمن) زنی است که در روند منحنی نوسان شخصیتی خود با اوج و فرودهای اجتنابناپذیر یک بیماری، بر جهان و آدمهای اطرافش؛ بخصوص شریک عاطفیاش تأثیرات مثبت و پیشبرندهای به جای میگذارد.
به همین واسطه است که میتوان نگاه همراهی برانگیز مندس به این شخصیت را فراتر از تصویری که تاکنون از بیماران مبتلا به اختلال دوقطبی ثبت شده؛ برآمده از شناخت، همدلی و عشق عمیق به سوژهای بدل از مادر دانست که توانسته هیلاری را به مثابه یک قهرمان تأثیرگذار بر جامعه و انسانها به تصویر بکشد.
زنی که حوالی سال ۱۹۸۱ میلادی مدیر سینما امپایر در شهر مارگِیت انگلستان است و از صراحت و فرافکنیهای برآمده از اوجگیری بیماری به عنوان فرصتی برای بیان و سر باز کردن زخمها و گرههای درونیاش استفاده میکند؛ خواه رابطه پنهانی با رئیس متأهلاش؛ (کالین فرث) باشد خواه سکوت و انفعال در برابر تبعیض نژادی و …
رفتاری که ریشه در گرههای کودکی و رابطه بیمارگون هیلاری با مادر، پدر و مردانی دارد که همواره زیر سلطه ظلم پنهان و آشکار آنها بوده است. نشانههای ابتدایی این زخم کهنه و قدیمی در موقعیتی ساده و معمولی نمایان میشود و در روندی پیشرونده اوج میگیرد.
قلعههای شنی که هیلاری در گردش ساحلی با استیون (مایکل وارد) به شکلی هیستریک خراب می کند، نوعی شورش در برابر سکوت و انفعالی ریشهدار است که در ادامه نیز به نافرمانی در رابطه با رئیس و نهایتاً افشایی شورانگیز از سوءاستفاده جنسی او منجر میشود؛ آنهم در مقابل حضاری که همسر رئیس یکی از آنهاست!
اما این خط داستانی تنها یکی از رنگآمیزیهای برجسته درامی چندلایه و قهرمان منحصر به فردش است که به مدد انتخاب هوشمندانه زمان، مکان، جغرافیا و شخصیتهایی نمونهوار به غنای فیلمنامه و شکل گرفتن سویههایی مهم و کاربردی انجامیده است.
ورود جوان سیاهپوست؛ استیون به عنوان همکار جدید در سینما امپایر، یکی از سویههای مهم فیلم است که همراه با خود تاریخ و وقایع اجتماعی متأثر از نژادپرستی را مورد کنکاشی دراماتیک قرار میدهد. در واقع انتخاب هوشمندانه زمان و جغرافیا است که امکان پرداختن به رفتارهای نژادپرستانه در جامعه انگلستان دهه ۸۰ را فراهم کرده و در عین حال نقبی هم میزند به امروز و تفاوتها و شباهتهای احتمالی.
رفتارشناسی که امروز هم میتوان آثار و آسیبهای پنهان و آشکار آن را دنبال کرد و در ادامه با چرخشی ظریف گامی فراتر از نژادپرستی برداشته و به گرهی رفتاری در کاراکتر محوری نقب میزند. گره انفعال و سکوت که در امتداد خودشناسی هیلاری، به شکافتن پوسته ترس و محافظه کاری او در برابر ظلم و سوءاستفاده های گوناگون منجر میشود.
سخنرانی فیالبداهه هیلاری در روز افتتاحیه فیلم جدید سینما امپایر؛ هرچند سردستی اما پاسخی است به سکوتی که در برابر رفتار نژادپرستانه یک مشتری سینما با استیون داشته است. البته که این آزمونِ صعبِ عبور از فیلتر ترس و انفعال، به مدد نوسانات بیماری در کاراکتر امکانپذیر میشود که مصداق دقیق دراماتیزه کردن کاربردی علائم واقعی یک بیماری برای ارتقا درام و شخصیت است.
اینجاست که میتوان مدعی شد نگاه آسیب شناسنامه و همدلانه مندس به گونهای ظریف شمایل کلیشه ای یک بیمار روحی- روانی را به یک قهرمان واقعی اما تأثیرگذار ارتقا داده است. به همین واسطه است که میتوان هیلاری را با همه اوج و فرودها، نقصانها، امتیازات و اشتباهاتش دوست داشت و با او و نوساناتش همدلی کرد.
بر چنین بستری شکل گرفتن عشقی نامتعارف؛ به جهت نژاد، رنگ پوست، سن و … بین هیلاری و استیون، با رنگامیزی از نوستالژی سینما و رویاهایی که تنها بر پرده نقره ای محقق میشوند به تعمیق زیرلایههای فیلم و در عین حال برآمده بودن آنها از یکدیگر کمک کرده است.
پرانتزی که فیلم به واسطه عشق به فیلم و سینما به بهانه همزیستی استیون با آپاراتچی سینما باز میکند و به تأثیرگذاری آنها بر هم و سنتز این عشق در انگیزه مندی هیلاری برای فیلم دیدن در سالن سینما میانجامد، جنسی متمایز از خیل فیلمهای نوستالژیک در باب سینما و عشق و کودکی دارد.
فیلمهایی که در رأس آنها اثر خاطره انگیز «سینما پارادیزو» قرار میگیرد و نمونههای متأخر متعددی بخصوص در اتوبیوگرافیهای سالهای اخیر فیلمسازان در این حال و هوا ساخته شده اما «امپراطوری روشنایی» یک تفاوت مهم با همه آنها دارد.
در «امپراطوری روشنایی» عشق به فیلم و سینما از ابتدا به عنوان محور اصلی درام نیست بلکه تنها مکانی فیزیکی و بستری برای جاری شدن و پیشبرد درام زندگی هیلاری است که اتفاقاً مانوری روی سویه خاطره انگیز آن بخصوص آپاراتخانه داده نمیشود. حتی هیلاری به استیون تأکید میکند که به این اتاق کاری نداشته باشد.
هوشمندی و ظرافت نگاه مندس در طراحی روندی است که به تدریج این مکان و اتاقک آپاراتخانه را از یک لوکیشن صرف به جهت شغل هیلاری، تبدیل به مولفهای تعیین کننده در درمان روح و روان کاراکترها و یک مکان جادویی میکند. نهایتاً در غیاب استیون، هیلاری را برای اولین بار به سالن تاریک سینما می کشاند تا از خاطره عشق او، به جادوی تابش نور دستگاه آپارات بر پرده سفید پناه ببرد و برای همان لحظات کوتاه، تنهایی و زخم های خود را فراموش کند.
همان جاذبه ای که امروز همچنان عاشقان سینما را به سالن های تاریک میکشاند تا خود را به یک دروغ بزرگ در قالب رویای جمعی نسل گذشته، حال و آینده بسپارند؛ آنهم برای رسیدن به آرامشی ورای روزمرگی و مرارتهای حیات بشری.
«امپراطوری روشنایی» فیلمی است که روال غالب اتوبیوگرافی های امروزی را با هوشمندی به خوانشی دراماتیک از واقعیت با خلق قهرمانی منحصر به فرد بر بستری از عشق و نوستالژی سینما ارتقا داده است. قهرمانی که مسیر صعب رستگاری را از میان سنگلاخهای زمینی با چنگ و دندان به شکلی ستایشآمیز طی میکند.