تابستان، فصل گرما و آفتاب در راه است. امسال اما تابستان متفاوتی در پیش خواهیم داشت. خبری از تفریحات و سفرهای پرشمار معمول نخواهد بود و در صورت ادامه یافتن تعطیلی سینماها، تفریحات تابستانی بسیار محدود خواهد شد.
اما این فرصت خوبی است برای تماشای فیلم‌هایی که احیانا در حاات عادی، کمتر امکانش پیش می‌آمد به سراغشان بروید. اساسا تماشای فیلم‌های کلاسیک در میان خیل عظیم ساخته‌های هرساله هالیوودی کار آسانی نیست اما کافیست این فیلم‌ها را پلی کنید و پایشان بنشینید تا جهان ویژه و خیالی‌شان شما را در خود غرق کنند.
در این یادداشت ده فیلم کلاسیک که حرارتشان مناسب روزهای تابستان است، معرفی کرده‌ایم. فیلم‌هایی که عموما شادمانگی و سرخوشی خاصی دارند و یا در عین جدیت و جنایی بودن، حرارت و شور عاشقانه یا سینمایی از گوشه گوشه‌های آن موج می‌زند.

همچنین بخوانید:
پیشنهاد پنج سریال ایرانی برای تابستان در پیش

سرگیجه Vertigo

سرگیجه - کلاسیک

به کار بردن عنوان «بهترین فیلم آلفرد هیچکاک» تنها برای یک فیلم استاد، بسیار سخت است. او بهترین فیلم‌های زیادی دارد اما بی‌شک یکی از اولین فیلم‌هایی که نامش به ذهن می ٰسد، «سرگیجه» است. فیلمی سرشار از شور و هیجان.
اسکاتی توسط دوست قدیمیش استخدام می‌شود تا همسر او را زیرنظر بگیرد و سر از کارش دربیاورد. اسکاتی در جریان تعقیب او،‌جذب زن شکننده می‌شود اما خودکشی او، زندگی اسکاتی را بهم می‌ریزد. شور عاشقانه که در دل او به‌وجود آمده بود، اسکاتی را به سمت فروپاشی درونی می برد تا اینکه به‌شکل اتفاقی دختری را ملاقات می‌کند که شباهت عجیبی به معشوقه‌اش داشته است و این آشنایی همه زندگی او را تحت تاثیر قرار می‌دهد.
بسیاری از فیلم‌ها از نظر تماتیک از سینمای هیچکاک بهره برده‌اند: مانند از دست دادن و بازیابی معشوقه در «سرگیجه» که بارها تکرار شده. قهرمانان فیلم‌های زیادی درست شبیه به استوارت «سرگیجه» عاشق شده‌اند، از دست داده‌اند، معشوقه را بازیافته‌اند و سعی کرده‌اند آن دختر شبیه را تبدیل به معشوقه خود با همان شمایلش کنند و در نهایت هم رکب خورده‌اند. (شاید به یادماندنی‌ترین بازسازی مدرن تماتیک این‌چنینی از سرگیجه «پوستی که در آن زندگی می‌کنم» پدرو آلمودوار باشد.)‌ این مسئله به‌خوبی نشانگر اهمیت «سرگیجه» در تاریخ سینما است.

آپارتمان The Apartment

آپارتمان

«خفه‌شو و ورق بده.» این دیالوگ به‌یادماندنی پایانی فیلم است. فیلمی که تماشایش به یک ضیافت و خوشگذرانی با سینما می‌ماند. از بهترین فیلم‌های بیلی وایلدر و از جمله جالب‌ترین فیلم‌هایی که شکل گرفتن یک رابطه عاشقانه میان زن و مردی که در زندگی خود شکست خورده‌اند را به‌نمایش می‌گذراد.
«آپارتمان» پر از لحظات جذاب و هیجان‌انگیز است. هرچند یک کمدی رومانتیک می‌باشد اما در لحظاتی تماشاگر با هیجانی عجیب غریب و حتی مزین به کمی استرس، منتظر رسیدن صحنه بعدی است تا ببیند چه اتفاقی در انتظار شخصیت‌هاست. شخصیت‌پردازی بیلی وایلدر درخشان است و بازی جک لمون و شرلی مک‌لین در دو نقش اصلی، به‌یادماندنی. جفتشان هم در به تصویر کشیدن یک «شکست خورده» و در اجرای کاراکتری که در حال «بازیابی» زندگی خود است، عالی عمل می‌کنند، آنقدر که در ذهن هر تماشاگری ماندگار می‌شوند. تماشای «آپارتمان» شب تابستانی هر تماشاگری را می‌سازد.

آقای اسمیت به واشنگتن می‌رود Mr. Smith Goes to Washington

آقای اسمیت به واشنگتن می‌رود کلاسیک

یکی از مهم‌ترین فیلم‌های فرانک کاپرا در دهه سی. از کارگردانی که درک عمیق و دقیق سینمایی‌اش از شناخت درست و ریزبینانه جامعه آمریکا در آن سال‌ها نشات می‌کرد. حالا در گذر زمان و مواجهه دوباره با آثار کاپرا می‌توان آنان را وقایع‌نگاری‌هایی تاریخی دانست که بیانگر ویژگی‌های زیستی و رفتاری آدم‌ها در عصر پیشامدرن هستند.
«آقای اسمیت به واشنگتن می‌رود» داستان مردمان ساده روستایی و خلق و خوی بی‌شیله پیله‌شان را روایت می‌کند و این اخلاقیات را در مواجهه با حیله و مکر شهرنشینی قرار می‌دهد. دوگانه‌ای که بشر هنوز هم که هنوز است بعد از این همه سال، با آن دست و پنجه نرم می‌کند.
در دورانی که آدم‌ها مجبور می‌شوند خود واقعی‌شان را کنار بگذارند تا در سیستم پیشرفت و جایگاه پیدا کنند، آقای اسمیت با بازی درخشان جیمز استوارت جوان بر اخلاقیات و باورهای شخصی تاکید می‌ورزد و قهرمانی می‌پروراند که قرار نیست برای موفیقت پا روی انسانیت و عقاید شخصی‌اش بگذارد. مقوله‌ای که مرور دوباره‌اش این روزها بیشتر از هروقت دیگری لازم به‌نظر می‌رسد.

جادوگر شهر از The Wizard of Oz

جادوگر شهر از

یکی از مهم‌ترین فیلم‌های تاریخ سینمای آمریکا براساس داستانی نوشته ال فرانک باوم. یکی از اصلی‌ترین دلایل اهمیت «جادوگر شهر اُز» اینست که از اولین فیلم‌های ناطق به‌حساب می‌آید و تماشاگر هم هم‌پای دورتی با بازی جودی گارلند، انگار به‌واسطه حضور صدا روی تصویر وارد یک شهر جادویی و جدید روی پرده می‌شود. تماشای خود فیلم بدل به استعاره‌ای از سفری فانتزی و رنگارنگ می‌شود که در زندگی واقعی اثری ازشان نیست.
هرچند فیلم در اسکار سال ۱۹۳۹ اکثر جوایز اصلی را به «برباد رفته» می‌بازد اما این از اهمیت آن کم نمی‌کند. هرکدام از کاراکترهای اصلی فیلم از شیر تا مترسک گرفته در فیلم استعاره‌ای از خلق و خو و اخلاقیات آدمی پیدا می‌کنند. این شخصیت‌ها به دلایلی از اجتماع خویش و زمان حال پرت افتاده‌اند و در همراهی با دوروتی، در واقع به سفری برای شناخت و بازیابی خود قدم می‌گذارند. فیلم کماکان سرپاست و تماشایش هر تماشاگری را کیفور می‌کند.

دنده آدام Adam’s Rib

دنده آدام - کلاسیک

فیلمی از جرج کیوکر که در سال ۴۹ میلادی توسط یکی از اولین کارگردانان فمنیست هالیوودی ساخته شد. کیوکر از جمله کارگردانانی است که فیلم‌هایش عموما درباره زنان هستند و بسیاری از فیلم‌های امروزی که فاز فمنیستی دارند، جایی از فیلم‌های جرج کیوکر مایه گرفته‌اند از «ستاره‌ای متولد شده است» تا «زنان کوچک».
داستان فیلم درباره یک رقابت زن و شوهری است؛ آماندا (هپبرن) و آدام (تریسی) زن و شوهر حقوق دانی هستند که برای دفاع از طرف‌های یک پرونده اقدام به قتل، مقابل یکدیگر می‌ایستند. زن وکالت متهمه (هالیدی) را به‌عهده می‌گیرد و مرد در مقابل دادستان می‌کوشد شکایت شوهر متهمه (یوئل) را دنبال کند. متهمه به شوهرش و محبوبه او (هیگن) تیراندازی کرده‌است. آماندا اعتقاد دارد که متهمه اگر مرد بود، بنابر قانونی نانوشته بی‌گناه شناخته می‌شد؛ بنابراین دادگاه تبدیل می‌شود به صحنه‌ای برای مبارزه جهت حقوق زنان. در سال ۴۹ زن‌آزادخواهی و فمنیسم مثل این روزها مد نبود و بدل به ابزاری برای مطرح شدن، جایزه گرفتن در فسیوال‌ها و شهرت پیدا کردن نشده بود و به همین دلیل است که جنس زن‌آزادخواهی «دنده آدام» ‌بسیار بکر و جالب توجه می‌نماید. بدون شعار و گزافه‌گویی و ادعاهای پوشالی، این داستان بامزه و سرگرم‌کننده فیلم است ک در نهایت طوری پیش می‌رود که حقوق زنان را نمایندگی کند.
رابطه زن و شوهر بسیار بامزه است و صحنه‌های دادگاه فیلم بسیار خوب از آب درآمده‌اند. «دنده آدام» از آن فیلم‌هایی است که انتظارش را ندارید و بعد از تماشایش غافلگیر خواهید شد.

اشک ها و لبخندها The Sound of Music

اشک ها و لبخندها

«آوای موسیقی» یا «اشک‌ها و لبخندها» در دوران معلقی از هالیوود ساخته می‌شود و می‌توان آن را از آخرین نسل فیلم‌های کلاسیک دانست. فیلمی محصول دورانی که فیلم‌سازان بزرگ سینمای کلاسیک دیگر پیر شده‌اند و آن درخشندگی و بداعت‌های پیشین را ندارد و فیلم‌های تکراری می‌سازند. از سوی دیگر پیامد تغییرات اجتماعی در جامعه آمریکا، نسل جوان دارد واقعیات متفاوتی را با دوران کلاسیک تجربه می‌کند: یک رئیس‌جمهور جوان مسند دار ایالات‌متحده آمریکا می‌شود و کمی بعدتر ترور او باعث می‌شود جامعه در وحشت و ترس فرو برود. در این سال‌ها بیشتر وقایع در عرصه اجتماعی دارد به ثمر می‌نشیند و همه نگاه‌ها به فعالیت‌های اجتماعی دوخته‌شده و هالیوود کمتر در معرض توجه است.
«اشک ها و لبخند»ها داستان خود را از مجموعه‌ای از حوادث و وقایع حقیقی به عاریه می‌گیرد که در سال ۱۹۳۸ میلادی در سالزبورگ اتریش اتفاق می‌افتد: ماریا با بازی تاثیرگذار و به‌یادماندنی جولی اندروس، دختر جوانی که عاشق رقص و آواز است، در یک صومعه زندگی می‌کند به امید اینکه روزی راهبه شود. در شروع فیلم می‌بینیم که با روحیه‌ای گشاده در طبیعت می‌دود و آواز می‌خواند و می‌رقصد. در همان شروع فیلم رئیس صومعه او را برمی‌گزیند تا سرپرست و پرستار فرزندان یک کاپیتان قدیمی و بیوه شود.
او به خانه کاپیتان می‌رود و در اولین برخوردش می‌بیند که بچه‌ها به سردی با او برخورد می‌کنند و خود کاپیتان هم رفتارش بسیار مبادی‌آداب و ریاست گونه است. ماریا سعی می‌کند با آن مهربانی و انرژی مثبت ذاتی و سرخوشی و سبک‌بالی درونی‌اش، بچه‌ها را به خود علاقه‌مند کند تا شاید تجربه تلخ مرگ مادر و پرستارهای مختلف پیشین را فراموش کنند. بخش عمده‌ای از فیلم صرف این نزدیک شدن و ساختن بنای رفاقت میان ماریا و بچه‌ها می‌شود.
این از آن فیلم‌هایی است که اصلا باید در شب‌های تابستانی به تماشایش نشست. مملو از موسیقی و عشق و انرژی و طبیعت وسیع و نور آفتاب.

نشانی از شر Touch of Evil

نشانی از شر - اورسن ولز

فیلمی خاص و یکه در سینمای آمریکا. یک نوآر خودآگاهانه که در نیمه دوم دهه پنجاه ساخته می‌شود. یکی از شوانگیزترین نوآرها در سال‌هایی که دیگر نوآر همه قراردادها و المان‌های زیباشناسانه خود را پیدا کرده است و حالا فیلم‌سازانی که به سراغ ساخت فیلم نوآر می‌آیند، نسبت به موقعیت این فیلم‌ها خودآگاه‌اند. (درحالی‌که اساس سینمای نوآر درست بعد از جنگ جهانی و پیامد آن و در یک فرآیند رفلتکیو و ناخودآگاه نسبت به جنگ به وجود می‌آید.)
نشانی از شر یکی از مهم‌ترین فیلم‌های دوره خودآگاهی نوآر است که این آگاهی را از همان شروعش با یک پلان سکانس چهاردقیقه‌ای درخشان و طولانی به تماشاگر خود منتقل می‌کند. بمبی در ابتدای پلان در ماشینی کار گذاشته می‌شود و بعد از انفجارش در انتهای پلان، نام فیلم بر تصویر حک می‌شود. این بی‌اغراق یکی از بهترین شروع‌های تاریخ سینماست.
محال است تماشاگری یک‌بار شروع نشانی از شر را ببیند و در خاطرش باقی نماند. فیلم با همین مقدمه پیش می‌رود و در همه موقعیت‌های دزد و پلیسی، پردازش شخصیت‌ها (از پلیس فاسد تا تبهکار و چگونگی نمایش مکزیکی‌ها) و آمیخته شدن پیچیده خیر و شر با یکدیگر، ژانر نوآر را اعتلا می‌بخشد؛ مثلا خیر و شر به سیاق همه نوآرها باهم درآمیخته است و امکان تشخیص وجود ندارد اما در اینجا این درهم‌آمیزی کار را به‌جایی می‌رساند که جای خیر و شر عملا باهم عوض می‌شوند و حالا این پلیس فاسد است که شخصیت منفی و بد ماجراست و تبهکاران هم آن‌قدر که در ابتدا به نظر می‌رسیدند، خرابکار نیستند.

بانوی زیبا من My Fair Lady

بانوی زیبا من

فیلم موزیکالی از جورج کیوکر که برایش اسکار گرفت. با بازی آدری هپبرن زیبارو و یکی یکدانه. فیلمی که در اسکار سال ۱۹۶۴ درخشید و جوایز زیادی از جمله بهترین فیلم، بهترین کارگردانی، بهترین فیلمبرداری و بهترین نقش اول مرد را از آن خود کرد. جالب اینجاست که در میان همه اسکارها، هپبورن حتی کاندیدا هم نشد. «بانوی زیبای من» در دوره انتقال از هالیوود کلاسیک به هالیوود مدرن ساخته شده است و از آخرین کلاسیک‌ها به‌حساب می‌آید. فاز موزیکال فیلم برآمده از دهه سی و چهل هالیوود است اما مایه‌های مدرن و به‌روزی هم دارد.
یکی از قصه‌های عاشقانه‌ای که زیاد دیده شده و درباره پروفسور هنری هیگینز ( رکس هریسون ) آوا شناسی است که به شدت با زنها مشکل دارد و به نوعی می توان او را زن ستیز معرفی نمود. هیگینز معتقد است که هر زن با هر جایگاه اجتماعی، اگر بتواند خوب صحبت می کند، می تواند به جایگاه اجتماعی بالایی دست پیدا کند. الیزا دولیتل ( آدری هیپبورن ) دختر گلفروشی است که از پایین ترین نقطه شهر می آید. او شغل آبرومندی دارد اما زمانی که قصد ارتباط برقرار کردن با مشتری را دارد ، به واسطه لهجه عجیب و غریب اش، باعث نارضایتی مشتریانش می شود. هگیس بعد از ملاقات با الیزا به این فکر می افتد که هرطور شده باید الیزا را تبدیل به یک نجیب زاده کند و لهجه یک خانم محترم را به او یاد دهد!. الیزا پیشنهاد هگیس را قبول می کند و یادگیری را آغاز می کند. اما کارها آنطور که هگیس پیش بینی کرده بود پیش نمی رود زیرا الیزا دختری به شدت بی ادب و کله شق است که به سختی می توان چیزی را به او فهماند!. بعد از مدتی تمرین سخت و طاقت فرسا ، بالاخره الیزا تا حدودی با نحوه صحبت کردن یک خانم متشخص آشنا می شود و حالا هگیس تصمیم می گیرد برای سنجس یادگیری الیزا، او را به یک مکان عمومی در مسابقات اسب سواری ببرد تا نحوه صحبت او با دیگران را مورد بررسی قرار دهد.

چه سرسبز بود دره من How Green Was My Valley

چه سرسبز بود دره من

مگر می‌شود سراغ سینمای کلاسیک برویم و نامی از جان فورد به میان نیاید. (البته فیلم‌ها و کارگردانان بزرگی جایشان در این لیست ده تایی خالی است؛ ارنست لبیچ، ویلیام وایلر، روبر برسون و…) از میان آثار جان فورد که برای تماشا در یک شب تابستانی مناسب به نظر می‌رسد، می‌توان از آثار دیده‌شده‌ای مانند «جویندگان» و « دلیجان» گفت تا فیلم‌هایی مانند «کلمنتاین محبوب من» یا آثار متاخرتری مانند «مرد آرام» که ثمره تغییر نگاه بنیادین جان فورد به مسائل نژادی و ملی است.
اما در این میان فیلم «چقدر دره من سبز بود» به‌دلیل شباهت مضمونی‌اش با شرایط اجتماعی بغرنجی که این روزها می‌گذرانیم، می‌تواند بسیار همدلی‌برانگیز باشد. البته فاز خانوادگی فیلم و مادر یکی یک دانه‌ای که می‌پروراند هم در انتخاب آن برای مجموعه ده تایی کلاسیک‌های تابستانی مطمئنا بی‌تاثیر نبوده است.

داشتن و نداشتن To Have and Have Not

داشتن و نداشتن

هاوارد هاکس هم از جمله کارگردانانی است که در انواع ژانرها فیلم ساخته، یکی از یک بهتر و جالب توجه‌تر و تماشای همه هم در هر حال و شرایطی کیف می‌دهد. از «منشی همه‌کاره او» و «آقایان مو بلوند‌ها را ترجیح می‌دهند» بگیرید تا وسترن‌هایی مانند «نیمروز» و «دختری با روبان زرد».
اما به عنوان دهمین فیلم این لیست، باز هم به‌سراغ یک نوآر می‌رویم. نوآر گونه سینمایی است که بعد از دوران کلاسیک دیگر هرگز نتوانست شکوه خود را بازیابد. دلیل اصلی‌اش نزدیکی و اتصال تنگاتنگ نوآرها با فضای اجتماعی و روحیات افسرده و مغموم جامعه امریکا بعد از جنگ جهانی بود. با مدرن‌تر شدن اقتصاد و فرهنگ و اوج گرفتن «رویای آمریکایی» فضای ذهنی جامعه آمریکا تغییر کرد، بدبینی‌اش به مناسبات قدرت و سرمایه را از دست داد و همه‌ی این ها باعث افول نوآر شدند. هرچند کارگردانانی مانند پولانسکی بعدتر با نئونوآرهایی بسیار ویژه مانند «محله چینی‌ها» یاد این گونه سینمایی را زنده نگه داشتند.
اما نوآر از جمله ویژگی‌های بارز و شناسنامه‌ای سینمای کلاسیک است و هاوارد هاکس از ماهرترین کارگردانان در پرداخت داستان‌های جنایی برای نوآرها. «داشتن و نداشتن» با بازی همفری بوگارت و لورن باکال، اقتباسی از داستانی از ارنست همینگوی بزرگ با همین نام است که همین وجهه اقتباسی آن‌را ویژه‌تر هم می‌کند.
فیلمی که هم عاشقانه است و هم نمایش‌گر مبارزات سیاسی در فرانسه بعد از جنگ. ترکیب عشق و سیاست «داشتن و نداشتن» را عمق جالب توجهی می‌بخشد. بی‌احساسی و سردی بوگارت در کنار ثبات قدم و جدیت باکال یک زوج دوست‌داشتنی را نتیجه می‌دهند که تماشاگر را گیر خود و رابطه‌شان و همه حوادث بعدی می‌اندازند.

کپی برداری و نقل این مطلب به هر شکل از جمله برای همه نشریه‌ها، وبلاگ‌ها و سایت های اینترنتی بدون ذکر دقیق کلمات “منبع: بلاگ نماوا” ممنوع است و شامل پیگرد قضایی می شود.